رفیق شهیدم

#قسمت_دوم
Channel
Logo of the Telegram channel رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313Promote
573
subscribers
12.7K
photos
11.3K
videos
1.69K
links
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمیشود🥀 رَفیقِ‌شهیدم‌یه‌دورهمیه‌خودمونیه خوش‌اومدی‌رفیق🤝🫀🥀 تاسیس²¹/⁰²/¹³⁹⁸ کپی‌آزاد‌✌صلوات‌هدیه‌کردی‌چه‌بهتر📿✌️ کانال‌ایتامون‌ 👇 https://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4 خادمین 👇 @Someone_is_alive @Mortezarezaey57
رفیق شهیدم
#قسمت_اول :   از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده…
#قسمت_دوم
آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش. وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد.
در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی.
اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هروز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای را میگرفت و اشکهایم را میبوسید. کاش خدای مادر هم کمی مثله دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود..
 کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود.
روزهای زندگی ما اینطور میگذشت.آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟
و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال..
روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه. که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم.

اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید.. زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد. حتی،  خدایِ دانیال نامم را..
و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم...
اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد..

❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🍀🍀✌️❁═┅┄
#قسمت_دوم_رمان_نسل_سوخته: غرور یا عزت نفس

اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ...

مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...

بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ...

غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...

هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...

صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...

دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ...

یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...

بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...

خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...

هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ...
.
.
ادامه دارد.....

🌸نويسنده:سيد طاها ايماني🌸

رمان های عاشقانه مذهبی

بامــــاهمـــراه باشــید🌹


🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

┄┅══••✼🍃🌺🍃✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدم
سرگذشت تلخ شهادت برادران نمکی از زبان مادری داغدار... مادران بسياري در جامعه وجود دارند كه بدون كمترين توقع و چشمداشتي و تنها با هدف وطن پرستي و تنومند كردن درخت انقلاب اسلامي، عزيزترين كسانشان را در اين راه تقديم كردند... #قسمت_اول #ماه_رجب #جمعه …
سرگذشت تلخ
شهادت برادران نمکی
از زبان مادری داغدار...

مادران بسياري در جامعه وجود دارند كه بدون كمترين توقع و چشمداشتي و تنها با هدف وطن پرستي و تنومند كردن درخت انقلاب اسلامي، عزيزترين كسانشان را در اين راه تقديم كردند...

#قسمت_دوم
#ماه_رجب
#شهیدانه
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️❄️❁══┅┄

👇👇👇👇
#رمان_واقعی
#به_سوی_‌او
#کرامات‌ومعجزات‌شهدا

🌹 #قسمت_دوم
¤•¤•¤• 🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••

سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم.
یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم، بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد.

👌سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت تقریبا ۱۷-۲۵بودیم. همه جور تیپ تو بچه ها بود.

🔺روز اول که رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی 🧕ـمحجبه هست،
پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن...
🤪🤪🤪
👤دبیر زیست وارد کلاس شد،
اسمها رو که خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی،
اسم منو که خوند تا گفت #حنانه محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من #ترلانه فهمیدید...

🍃فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره، برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختره ی امل!!!
فاطمه سادات متعجب شده بود و من خیلی عصبانی بودم...
🤬🤬🙄🙄
هیچ وقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده.
بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره، همسرشم #طلبه اس و بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده.

🔸سر کلاس بودیم
دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته منم از قصد براش زیر پای انداختم،
نزدیک بود سرش بشکنه که سریع خودشو جمع کرد

🙃چقدر اذیتش میکردم طفلکو اما اون شدیدا صبور بود.
یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست...

ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
ادامه دارد...
#رمان #عاشقانه #مذهبی #عاشقانه_مذهبی #رمان_عاشقانه_مذهبی
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

@Refighe_Shahidam313
هوالمحبوب...
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️ #قسمت_دوم
♦️تا لحظه مرگ



تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟
من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه...

از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم
دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش...

اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی اومدی به من پیشنهاد میدی؟
به من میگه خرجت رو میدم
تو غلط می کنی
فکر کردی کی هستی؟
مگه من گدام؟ یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه...

و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم... دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن!
با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم...
هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده!! تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری...

خدای من!
باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد
با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن
بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری!
اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟
.
باورم نمی شد واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد؟! داد زدم: تا لحظه مرگ و از اونجا زدم بیرون...


🌺🌺🌺🌺

@Refighe_Shahidam313
🔵 #مهارت_انتخاب_همسر

💑 #ازدواج

🎬 #قسمت_دوم
📢 #ضرورت_تصمیم_پیش_از_انتخاب

این حرف‌ها را چه به ازدواج؟🎎

⚠️تعداد قابل توجّهی از طلاق‌ها، ریشه در انتخاب نادرست دارد. !!!

بسیاری از زوج‌هایی كه در زندگی به مشكل برخورده‌اند، از همان ابتدا با هم مشكل داشته‌ و کفو هم نبودند.!؟
این گونه نیست که همۀ این‌ها پس از آغاز زندگی با هم اختلاف پیدا کرده باشند.!!

🔴 نقش ازدواج، تنها نشان دادن این اختلاف بود؛ نه ایجاد آن. ؟!

✔️برای فهم بهتر این نکته به این مثال توجّه کنید.!
👈 دو دانشجو از ابتدای سال تحصیلی با هم دوست شده و تعلّق خاطر شدیدی به هم پیدا می‌کنند.؛؛
این‌ها در یک خوابگاه؛ اما در دو اتاق مجزّا هستند. !!
وقتی ارتباط این دو در محیط کلاس، بیشتر شده و تعلّق خاطرشان به هم افزایش می‌یابد،
تصمیم می‌گیرند که هم‌اتاقی شوند.
این دو خیال می‌کنند چون دوستان خوبی برای هم هستند، پس حتماً هم‌اتاقی‌های خوبی هم برای یکدیگر خواهند شد‌.!!!
اما وقتی زندگی خود را در یک اتاق شروع می‌کنند، پای مهمان جدیدی با نامِ
«اختلاف» به اتاق باز می‌شود.
کمی به این مثال توجّه کنید و به این سؤال پاسخ دهید

⚠️چرا پیش از هم‌اتاقی شدن، این دو با هم اختلافی نداشتند؛ اما پس از آن دچار اختلافات جدّی شدند⁉️
⚠️ آیا واقعاً پیش از هم‌اتاقی شدن، اختلافی نداشتند⁉️
⚠️ روحیات و خُلقیاتشان با هم تناسب داشت⁉️

🤚 نه، این طور نیست. این دو پیش از هم‌اتاقی شدن هم با یکدیگراختلاف داشتند.
✔️اما محیط کلاس، قدرتِ نشان دادن این اختلافات را نداشت.
یکی از این دو، فردی است که به نظافت اهمیت می‌دهد، دیگری هرگز.
یکی منظّم است و دیگری بی‌نظم.
یکی ساعت مشخّصی برای خوابیدن دارد، دیگری در این زمینه بی قید است و...

قصۀ تلخ ازدواج‌های اشتباه هم مانند این مثال است.
بسیاری از جوانان پیش از ازدواج، با گزینۀ مورد نظر خود اختلاف دارند؛
اما توافقِ قبل از ازدواج را دلیل بر کفویت گرفته و فکر می‌کنند این توافق پس از آغاز زندگی هم ادامه خواهد یافت؛
غافل از اینکه زندگی مشترک، محیطی است که اختلافات روحی و اخلاقی این دو را به هم نشان خواهد داد.

👌باید جوانان پیش از ازدواج با مهارت‌های انتخاب همسر آشنا شوند تا به جای اینکه  اختلافات در محیط زندگی بروز کند،
✔️ پیش از ازدواج و در مرحلۀ تصمیم‌گیری خود را نشان داده و تصمیم‌گیری بر اساس آن انجام ‌پذیرد.

ادامه دارد.....
◉━━━━━━───────
    ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆

📚 #کتاب_نیمه_دیگرم
💠 #برشی_از_یک_کتاب
🖊 #محسن_عباسی_ولدی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#مهارت_انتخاب_همسر

@Refighe_Shahidam313
بسم الله الرحمن الرحیم

#چرا_یار_نیامد⁉️

📌 برخی علل و عوامل مؤثر در تاخیر امر ظهور

🔰 #قسمت_دوم: تکمیل نشدن تعداد یاران

یکی از عوامل تاخیر ظهور امام عصر(علیه السلام) 👈🏻 تکمیل نشدن تعداد یاران آن حضرت است.

یک نهضت و یک قیام برای پیروزی، گذشته از رهبر شایسته و لایق، به یاران با وفا و ثابت قدم نیز نیاز دارد.☝️

انبیای الهی که از طرف خداوند برای هدایت بشر برانگیخته می‌شدند برای اجرای ماموریت خویش از خدا یار و یاور درخواست می‌نمودند، حضرت موسی(علیه السلام) وقتی مانوریت یافت که بنی اسرائیل را نجات دهد عرض کرد:

🖊 وَ اجعَل لي وَزيرًا مِن أَهلي هارُونَ أَخي اشدُد بِهِ أَزري.

🖋 از اهل من وزیری و مددکاری برای من قرار بده، هارون برادرم را، تا به وسیله او توانایی بیشتری پیدا کنم.🤝

🔹نبی مکرم اسلام(ص) پس از آنکه مأموریت یافت دعوت خویش را علنی سازد، در میان اجتماعی که تشکیل داده بود، فرمود:

🖊 مَن يُوازِرُني عَلي هذَا الاَمر؟

🖋 چه کسی مرا در این امر یاری میکند؟🧐

...

بله! ما مدعیان شیعی هستیم ولی مولایمان هنوز حتی ۳۱۳ تا یار مخلص و جان بر کف ندارد...😔

همانطور که دیگر ائمه(علیهم‌السلام) نداشتند!
وگرنه امامانمان غریبانه به شهادت نمی رسیدند...😞

🔺 باطنمان را اصلاح کنیم...

#یا_مهدی(عج)
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_دوم

💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.

حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم.

💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد.

عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.

💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند.

از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.

💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»

رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»

💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!»

خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.

💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.

لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم.

💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد.

با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.

💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.

دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید!

💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»

دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»

💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»

نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@Refighe_Shahidam313
#امام_رضا_علیه_السلام
#قسمت_دوم

بله البته.
یک شب داشتم در یکی از خیابان‌های شهر تورنتو قدم می‌زدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کرده‌اند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت می‌گیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد می‌کردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم.
معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است.
وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آن‌ها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامد‌گویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آن‌ها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی می‌کرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا می‌دادند، من هم محو گفته‌هایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم.
هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه می‌کردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیاده‌رو خیابان به سوی خانه‌ام حرکت می‌کردم، همه هوش و حواسم به حرف‌هایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم.وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمی‌یافتم.هر ورقی از آن کتاب را که می‌خواندم وسوسه می‌شدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علی‌بن موسی‌الرضا»بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشه‌ام را تسخیر کرده بود، لحظه‌ای نمی‌توانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، با خود میگفتم کاش میتوانستم او را ببینم در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمی‌توانستم بخوابم؛ بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹

┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
تو بزن نغاره زن اسیر آهنگ توام...

به امامرضا بگو بدجوری دل تنگ توام...

دعوت یک زائر کانادایی توسط امامرضا

#واقعی
#داستان
#قسمت_دوم

#کرامات_امام_رضا_از_زبان_بزرگان

#نویسنده_حجت_الاسلام_مهدی_انصاری

┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#عاشقانه_مذهبی

#امین_هانیه
#قسمت_دوم

کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش،عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت،ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!
_هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گرتت!
_لال از دنیا بری!
شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو به من برسون!
امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم،
عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد،عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم!
عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!
مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه!
با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم،امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت:میشه منم هم بزنم؟
ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم
داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین!
زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،خنده م گرفت با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.
تند گفتم:من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان!
با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم،عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن!
امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند رو لبش متعجبم کرد!
سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بکشم!
حالا درموردم چه فکرایی میکرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم!
امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت،در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد!
با شیطنت گفت:آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن!
قلبم وحشیانه می طپید،امین نگران من بود؟!
با تعجب گفتم:واقعا امین گفت؟!
_اوهوم زن داداش!
احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!
دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س،با دیدن من هول شد و سریع به سمت در رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم!
عاطفه گفت:من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!
عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم:خدانکنه!

#نویسنده: #لیلی_سلطانی
#رمان

#عاشقانه_مذهبی

#امین_هانیه

#قسمت_دوم

#نویسنده #لیلی_سلطانی

👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر منبع و صلوات نثار شهدا آزاد



❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄