رفیق شهیدم

#منبع
Channel
Logo of the Telegram channel رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313Promote
573
subscribers
12.7K
photos
11.3K
videos
1.69K
links
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمیشود🥀 رَفیقِ‌شهیدم‌یه‌دورهمیه‌خودمونیه خوش‌اومدی‌رفیق🤝🫀🥀 تاسیس²¹/⁰²/¹³⁹⁸ کپی‌آزاد‌✌صلوات‌هدیه‌کردی‌چه‌بهتر📿✌️ کانال‌ایتامون‌ 👇 https://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4 خادمین 👇 @Someone_is_alive @Mortezarezaey57
[-وقتی چراغ‌ها خاموش شد...]


🔸+گفتم:
-آقا ابرام!
اینها ڪی هستند
دنبال خودت میاری؟!

+ با تعجب پرسید:
-چطور؟
-چی شده؟!

🔹+گفتم:
دیشب این پسر
دنبال شما وارد هیئت شد.
بعد هم آمد و کنار من نشست.
حاج آقا داشت صحبت می‌کرد.
از مظلومیت امام حسین
«علیه‌السلام»
و ڪارهای یزید می‌گفت.
این‌پسر هم خیره‌خیره
و با عصبانیت گوش می‌ڪرد.

🔸-وقتی چراغ‌ها خاموش شد،
به‌جای اینکه اشڪ بریزه،
مرتّب فحش‌های ناجور به یزید می‌داد!

_ابراهیم داشت با تعجّب گوش می‌ڪرد.
یک‌دفعه زد زیر خنده.

🔹+بعد هم گفت:
عیبی نداره،
این پسر تا حالا هیئت نرفته
و گریه نڪرده.

مطمئن باش با امام حسین «علیه‌السلام»
که رفیق بشه تغییر می‌کنه.
ما هم اگر این بچه‌ها رو
مذهبی کنیم هنر کردیم.

🔸_دوستیِ ابراهیم با این‌پسر به
جایی رسید
که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت.
او یکی از بچه‌های خوب ورزشکار شد.


🌷#إبــــــــــرإﮫیم‌ﮫإدﮰ
🌷#منبع: سلام بر ابراهیم۱

┄┅══••✼🍃🌺🍃✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313
🌸🍃🌸🍃

انس بن مالك سالها در خانه رسول خدا خدمتكار بود و تا آخرين روز حيات رسول خدا اين افتخار را داشت. او بيش از هركس ديگر به اخلاق و عادات شخصى رسول اكرم آشنا بود. آگاه بود كه رسول اكرم در خوراك و پوشاك چقدر ساده و بى تكلف زندگى مى‏كند. در روزهايى كه روزه مى‏گرفت همه افطارى و سحرى او عبارت بود از مقدارى شير يا شربت و مقدارى تريد ساده. گاهى براى افطار و سحر، جداگانه، اين غذاى ساده تهيه مى‏شد و گاهى به يك نوبت غذا اكتفا مى‏كرد و با همان روزه مى‏گرفت.
يك شب، طبق معمول، انس بن مالك مقدارى شير يا چيز ديگر براى افطارى رسول اكرم آماده كرد. اما رسول اكرم آن روز وقت افطار نيامد، پاسى از شب گذشت و مراجعت نفرمود. انس مطمئن شد كه رسول اكرم خواهش بعضى از اصحاب را اجابت كرده و افطارى را در خانه آنان خورده است. از اين رو آنچه تهيه ديده بود خودش خورد.
طولى نكشيد رسول اكرم به خانه برگشت. انس از يك نفر كه همراه حضرت بود پرسيد: «ايشان امشب كجا افطار كردند؟» گفت: «هنوز افطار نكرده‏اند. بعضى گرفتاريها پيش آمد و آمدنشان دير شد.»
انس از كار خود يك دنيا پشيمان و شرمسار شد، زيرا شب گذشته بود و تهيه چيزى ممكن نبود. منتظر بود رسول اكرم از او غذا بخواهد و او از كرده خود معذرت خواهى كند. اما از آن سو رسول اكرم از قرائن و احوال فهميد چه شده، نامى از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت. انس گفت: «رسول خدا تا زنده بود موضوع آن شب را بازگو نكرد و به روى من نياورد.» 

#منبع:
مجموعه‏ آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏18، ص: 385

#محسن_پوراحمد_خمینی
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
#خاطره
#خاطرات

دایی در حالی که هنوز نفس نفس می‌زد و می‌خندید، گفت: «داشتم کنار کانال درس می‌خوندم که دیدم یه چیزی روی آبه!😳

خوب که نـ👀ـگاه کردم؛ دیدم انگار یه بـ👶ـچه‌ است.
کتـ📚ـابو انداختم زمین و مثل فشنگ دویدم سمت کانال و شیرجه زدم تو آب.

وقتی رسیدم، دیدم جناب آقا سیدمجتبی است که معلوم نیست از کجا پاش سُر خورده و افتاده تو آب!»🌊

سیدمجتبی که هنوز روی شونه دایی جا خوش کرده بود، فقط داشت می‌خندید.

دایی ادامه داد: «تازه وقتی از آب گرفتمش، گریه هم نمی‌کرد. مثل یه مـ💪ـرد سرش رو بالا گرفت و بهم گفت: ســلام دایی!»

همه زدیم زیر خـ😂ـنده!
سیدمجتبی رو گذاشت رو زمین و گفت:
«اینم شکار امروز!
ببینید چه مـ🐟ـاهی بزرگی از آب گرفتم!»😜

#راوی: خانم ابوالقاسمی (#خواهر_شهید )

#منبع#کتاب «#سید_زنده_است »
#کودک
#کودکانه

┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#رمان

#عاشقانه_مذهبی


#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن


#نویسنده:سیدمهدی بنی هاشمی

#قسمت_سی_و_دوم
#قسمت_سی_و_سوم

#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
#منبع👇🏻
💟INsTa:mahdibani72


.
#قسمت_سی_و_دوم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
.
-منم با گریه گفتم...بابا اون فلج نیست😢...جانبازه😔
.
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی حالتش عادی نیست😠
.
-بابا اون اقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما...😔😔
.
که بابام پرید وسط حرفو گفت: دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! 😐در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که😑

میدونستم بحث بی فایده هست😔...اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم😢..وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید😢...صدای گریم بلند و بلند تر میشد..با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم😭...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه😢...ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود😢...تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود
.
مامانم اومد تو اتاق و گفت : دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا...😯
.
-اخه شما که حال منو نمیدونی مامان.😢..دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه😕
.
-من حال تورو نمیدونم؟! ههه😔😔...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم😢
.
-یعنی چی مامان؟!😯
.
-یعنی اینکه....هیچی...😕
ولی دخترم دنیا تموم نشده...کلی خواستگار قراره برات بیاد
با کلی افکار و قیافه مختلف
نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن
نمیگم مذهبی باشه یا نباشه
ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه😕
.
.
اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم😔اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال😕صبح شد و دلم گرفته بود😔دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش 😢
.
هیچکی نبود باهاش درد دل کنم 😔یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیره میره مزار شهدا😢لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم..
.
نزدیک مزار که شدم.. اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟!😯
چرا دیگه خودشه 😔حالا چیکار کنم😯
اروم جلو رفتم
.
-سلام 😔
.
-سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟😯
.
-دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم...تو چرا بیرونی؟!
.
-محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد .
-زهرا😔نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.به خدا منم نمیخواستم...
.
-این چه حرفیه ریحانه.من درکت میکنم
.
اروم به سمت مزار حرکت کردم.و وارد یادمان شدم.صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد
ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم😔
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
منبع👇🏻

Instagram:mahdibani72💚

💌 بامــــاهمـــراه باشــید🌹

برای ادامه قسمت بعد هشتک #ادامه را زده ادامه را بخوانید
More