رفیق شهیدم

#امام_حسین_علیه‌السلام
Канал
Логотип телеграм канала رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313Продвигать
573
подписчика
12,7 тыс.
фото
11,3 тыс.
видео
1,69 тыс.
ссылок
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمیشود🥀 رَفیقِ‌شهیدم‌یه‌دورهمیه‌خودمونیه خوش‌اومدی‌رفیق🤝🫀🥀 تاسیس²¹/⁰²/¹³⁹⁸ کپی‌آزاد‌✌صلوات‌هدیه‌کردی‌چه‌بهتر📿✌️ کانال‌ایتامون‌ 👇 https://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4 خادمین 👇 @Someone_is_alive @Mortezarezaey57
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✍️ توهین بی‌شرمانه رسانه سعودی اینترنشنال به #امام_حسین علیهالسلام و وقایع کربلا!
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🥀✌️❁═┅┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#نماهنگ
#آخرالزمان
#محرم

🔻 پیشگویی #آخرالزمانی #امام_حسین علیهالسلام و آنچه بر سر مردم می آید...

🔻اگر میخواهی در فتنه های آخرالزمان سربلند باشی حتما گوش کن ...

🔻 استاد حسن #رحیم_پور
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
رفیق شهیدم
Photo
در مورد سرگذشت اسب حضرت سید الشهداء یا ذوالجناح مطالب اندکی نقل شده است...

آنگاه که #امام_حسین_علیه‌السلام در #قتلگاه در خون خود غوطه‌ور بود
#اسب وی  دور بدن غرقه به خون و مجروح امام (ع) می‌گشت و پیشانی خود را به خون مقدسش آغشته می‌کرد.
«#عمر_سعد » که این حالت را از آن حیوان مشاهده کرد دستور داد:
او را بگیرند که از بهترین اسب‌های رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌و‌اله‌و‌سلم است...
سواران اطراف اسب را محاصره کردند تا آن را دستگیر نمایند؛
ولی اسب بر آنان تاخت و با پاهای خود چهل نفر پیاده و ده نفر سواره نظام را به درک فرستاد.
پس از مشاهده این امر مجدداً عمرسعد دستور داد #اسب را آزاد بگذارید تا ببینم چه می‌کند،
همین که اسب را آزاد گذاشتند نزدیک بدن به خون غلتیده امام (ع) آمد و پیوسته #یال و #کاکل خود را به خون شریفش می‌مالید و آن را می‌بویید و با صدای بلند شیهه می‌کشید....

از #اماممحمدباقر (ع) روایت شده است:
اسب امام در آن حال می‌گفت: الظلیمه، الظلیمه، من أمه قتلت ابن بنت نبیها. پس از آنکه سر و گردن خود را به خون آغشته کرد، صیحه کنان و شیهه زنان به سوی خیمه‌ها آمد تا خبر شهادت صاحب خود را به اهل بیت امام (ع) برساند.

ام‌کلثوم سلام‌الله‌علیها شیوه کنان ناله می‌زد و می‌گفت:
وا محمدآه،
وا ابتآه،
وا سیداه،
وا جعفرآه،
وا حمزتآه،
هذا حسین بالعمر صریح بکربلاء...
این حسین (ع) است که در آفتاب سوزان روی زمین افتاده است...

حضرت زینب (س) فریاد می‌کشید و می‌گفت:
وا اخاه!
وا سیداه!
و اهل بیتاه،
لیت السماء أطبقت علی الأرض و لیت الجبال تدکدکت علی السهل...
ای برادر من!
ای پیشوای من!
ای کاش طاق آسمان به زمین فرود می‌آمد،
ای کاش کوه‌ها مانند سیل بر دشت‌ها و بیابان‌ها فرو می‌ریختند،
این سخن می‌گفت و به‌سوی امام حسین (ع) می‌آمد...

وقتی که نزدیک رسید دید عمر سعد با گروهی از یارانش کنار امام (ع) ایستاده‌اند و گروه دیگری عزیز دلش را هدف تیر و دستخوش شمشیر قرار داده‌اند زینب (ع) خطاب به عمر سعد کرد و گفت:
أیقتل ابو عبدالله و أنت تنظر الیه؟
ای پسر سعد برادرم را می‌کشند و تو ایستاده و نگاه می‌کنی؟!
عمر سعد دلش به حال زینب (س) سوخت و اشکش جاری شد، در عین حال روی از وی برتافت و چیزی نگفت...

و چون حضرت زینب (س) دید که عمر سعد اعتنا نکرد صدایش را بلند کرد و گفت: و یحکم أما فیکم مسلم ؟

وای بر شما! آیا در تمام شما مردم یک نفر مسلمان نیست؟
باز هم کسی به زینب (س) جواب نداد. 

آنگاه که اضطراب بیش از حد زینب را مشاهده کرد. دستور داد: بی درنگ وارد گودال قتلگاه بشوید و کارش را بسازید...
اللهم ارزقنی شفاعه الحسین علیه السلام

😔😔💔💔😔😔
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_حسین #یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

@Refighe_Shahidam313
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_دوازدهم

💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام #امام_حسن (علیهالسلام) می‌روند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند.

به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت.

💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می‌پاشید.

نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می‌دانستیم #داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیهالسلام) هستیم.

💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس می‌کردیم صاحبی جز #صاحب_الزمان (روحی‌فداه) نداریم.

شیخ مصطفی با همان عمامه‌ای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به #امام_حسین (علیهالسلام) می‌گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما #دفاع می‌کردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با #اهل_بیت (علیهم‌السلام) هستیم و از #حرم شون دفاع می‌کنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!»

💠 گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان #عاشقانه می‌سرود :«جایی از اینجا به #بهشت نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیهالسلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!»

شور و حال #شیعیان حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد #عراق شد، با خیانت همین خائنین #موصل و #تکریت رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف #آمرلی رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.»

💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیهالسلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل #سیدالشهدا (علیهالسلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا #شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین #مقاومت و #ذلت یکی رو انتخاب کنیم!»

و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد #هیهات_من_الذله در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق #شهادت بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند.

💠 شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ می‌کرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! می‌دونید که بعد از اشغال عراق، #آمریکایی‌ها دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپی‌جی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.»

مردم با هر وسیله‌ای اعلام آمادگی می‌کردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید #مدافعان شهر می‌شد و حالا دلش پیش من و جسمش ده‌ها کیلومتر دورتر جا مانده بود.

💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راه‌ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمی‌رسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره‌بندی کنیم تا بتونیم در شرایط #محاصره دووم بیاریم.» صحبت‌های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد.

عدنان بود که با شماره‌ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که #خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب #عروسی‌ات عزا شده! قسم می‌خورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمی‌ذاریم! همه دخترای آمرلی #غنیمت ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»...


#ادامه_دارد
@Refighe_Shahidam313

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#برو_بچه_جان!

#مادر_شهید نوجوان قمی
از روزی که محمد برای آخرین بار خانه را ترک کرد، می‌گوید:
«وقتی آماده شد که برود، نگاهی به من کرد و گفت: محمدت را خوب نگاه کن. چیزی نگفتم
نگاهش کردم
از نگاه قاطعم فهمید که اهل #گریه و #زاری نیستم
رفت و در #قاب در خانه قرار گرفت.
بلند گفت:
دیدار ما به قیامت.
محمدت را نگاه کن!
گفتم: برو بچه‌جان! تو را به #علی_‌اکبر #امام_حسین علیهالسلام بخشیدم.
رفت و کمی آن‌طرف‌تر ایستاد.
باز گفت: رفتم‌ ها! نمی‌خواهی محمدت را برای بار آخر نگاه کنی؟
داد زدم: برو بچه! تو را به #قاسم و #علی_‌اصغر بخشیدم.
قرار نیست وقتی چیزی را دادم، پس‌اش بگیرم.
رفت. 21 روز بعد، خبر #شهادتش را آوردند.
در حالی که 16 سال و 3 ماه داشت.


❤️❤️❤️❤️
چنین مادرهایی ما داریم ک حتی برای کشور ناموس اهل بیت از جون خودشون فرزنداشون میگذرن

ـعاشـ💖ـقتونم مادران عزیز😍😍
#مادر
#فرزند
#پسر
#مادر_و_فرزند
#مادرانه

❤️❤️❤️
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#وصیت_‌های_سحرگاهان

#خانم_منتظری
با #نقل #خاطرات آن شب می‌گوید: 
«محمد گفت که من دیگر از #جبهه برنمی‌گردم
و این #آخرین_دیدار ماست.

به #احتمال زیاد #جنازه من برنمی‌گردد
و ممکن است اگر برگشت، سر نداشته باشم.
فقط #دعا کن که از #امام_حسین علیهالسلام جلو نیفتم.
اگر #شهید شدم و راضی بودی،
آن کفنی را که از #مکه برای خودت آورده‌ای
و با آب #زمزم شست‌وشویش داده‌ای،
به تنم بپوشان و #شال_سبزی را که از #سوریه آورده‌ای به گردنم بیاویز.
#گریه نکن
و اگر گریه کردی جلوی چشم دیگران نباشد.
در تنهایی هر چه خواستی گریه کن.»

قرص و محکم، تمام حرف‌هایش را شنیدم. #صبح شده بود. #نماز خواندیم و رفتیم دنبال کار و بارمان.»
#وصیت
#وصیتنامه
#وصیت_نامه
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
رفیق شهیدم
Photo
#زندگی
#زندگینامه
#زندگی_نامه

  #گریه_سحرگاه
 
#مادر_شهید #محمد_معماریان
می‌گوید:

«محمد، 8 سال داشت.
یک روز #صبح از #خواب #بیدار شده بود و #گریه می‌کرد.
تعجب کردم.
فکر کردم خواب بدی دیده یا جایی از بدنش درد می‌کند.

کنارش رفتم و نوازشش کردم.
گفتم: چرا گریه می‌کنی؟
گفت:
هوا روشن شده و من نمازم را نخوانده‌ام.
انگار خواب #مرگ رفته‌ام که #نمازم #قضا شد.

در حالی که محمد فقط 8 سال داشت،
اما نمازش هیچ‌ وقت قضا نمی‌شد.»
وای به حال ما که کوچیکترین گناهمون قضا کردن #نماز هامونه

😔😔😔

اسمش را در #بسیج نمی‌نوشتند

#خانم_منتظری
ادامه می‌دهد:
«خودم مدت‌ها #سابقه #مسئولیت در #بسیج را داشتم
و #پایگاه_حضرت_زهرا سلام‌الله علیها در #قم را مدیریت می‌کردم.

ولی اسم #محمد را در بسج نمی‌نوشتند و می‌گفتند سن‌اش کم است.
خودم دستش را گرفتم و به پایگاه بسیج رفتم.
گفتم:
حالا یک بچه‌ای هم می‌خواهد #پناهنده #اسلام شود، شما نگذارید. ⁉️

دوست دارید ما مادرها بچه‌هایمان را توی #بغل بگیریم؟
پس چه کسی از این #مملکت #مواظبت کند؟
اصرار کردم.
قبول نمی‌کردند.
گفتم:
#امام_حسین علیهالسلام هم زن و بچه‌اش را به #کربلا برد و #فداکاری کرد.
حالا شما این پسر #نوجوان را قبول نمی‌کنید،
روز #قیامت جواب #سید_الشهدا علیهالسلام را چه خواهید داد؟
به هر زحمت و زوری بود، اسم او را در پایگاه #بسیج_مسجد_المهدی_قم نوشتند.
تقریبا 13 ساله بود که پایش به جبهه باز شد.
در حالی که پدرش هم از پنج سال قبل در جبهه خدمت می‌کرد.»

┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄