#یک_تجربه_یک_راه_در_کانال_فبک فائزه رودی
دهدشت، روستای توگبری
هفدهم آبان نودوهفت، پنجشنبه
@PhiloP4cخواندن کتاب "به دیوارها بخند" در روستایی که آدم بزرگ هایش با روستاهای اطراف دعوا دارند شاید اتفاقی نباشد!
@PhiloP4cکتاب های سید علی شجاعی را در خانه کودک موج و قطره کار کرده بودم. هم سه گانه مهارت های زندگی، هم سه گانه
فلسفه برای کودکان. در آنجا بچه ها با این شش کتاب خیلی ارتباط برقرار کردند. هم به لحاظ محتوا هم به لحاظ تصویر. بارها به تسهیلگران توصیه شان کردم. به نظرم اما خواندن اش در این روستا اثربخشی دیگری داشت.
@PhiloP4cبا خودم فکر می کنم درک اینکه دعوا گاهی بر سر باران است، گاهی بر سر آفتاب، گاهی بر سر گوسفند، گاهی بر سر زنبور، گاهی بر سر گردو برای بچه هایی که صبح در اتاق شان بیدار می شوند با هزار ناز و ادا راهی خانه کودک می شوند و مربیان تا عصر نازشان را می کشند چه معنایی می تواند داشته باشد؟!
در روستای توگبری، در حلقه بچه ها که داستان را می خواندم با همه وجود حس می کردم داستان دارد در جای درست اش خوانده می شود. تجربه زیسته این بچه ها یعنی دعوای روستاهایی که سالیان سال است موضوع اش دیگر مهم نیست و مهم دعوا کردن است و قهر کردن! گاه دعواها آنقدر عمیق است که بچه اش را به مدرسه نمی فرستد مبادا از جلوی خانه عمویش رد شود. زمین اش را نمی بخشد شاید مسجدی ساخته شود و سال ها بعد پدر فلانی فوت کند و ختم پدرش را در آن مسجد بگیرد.
بچه ها اما شاید بتوانند از رهگذر داستان و قصه مسیرشان را از مسیر آدم بزرگ ها سوا کنند.
@PhiloP4cوارد روستا که شدیم بچه ها همه به سمت ماشین آقای آذری دویدند. قرار بود اول باهاشون بازی کنیم یخ شان که باز شد برایشان داستان بخوانیم. بچه ها را دو گروه کردیم. بچه های کوچکتر با هاجر و بچه های بزرگتر با من بودند.
@PhiloP4cما وسطی بازی کردیم. راستش یخ خودم هم باز شد. شوکه بودم و این همه محرومیت در تصورم نمی گنجید. انرژی ام پایین آمده بود و ترس برم داشته بود که آیا اساسا می توانم کاری کنم یا نه؟ وسطی بازی کردن برای خودم واجبتر از بچه ها بود. وقتی انرژی همگی مان بالا آمد. داستان به دیوارها بخند! را برایشان خواندم. خدمتکارهای صادق شان را بهشان معرفی کردم! کی؟(چه زمانی) کجا؟ کی؟(چه کسی؟) چرا؟ چگونه؟ چی؟
بعد از داستان ازشان خواستم خدمتکارهایشان را به داستان بفرستند.
بعد از داستان دوباره بازی کردند. به پیشنهاد خودشان بنفشه آی بنفشه!
بعد دوباره دور هم نشستیم. با حیوان هایی که هاجر آورده بود تفاوت و شباهت ها را تمرین کردیم. با گواش نقاشی کردیم و باز کتاب خواندیم. این بار "هیچ طوفانی راهش را عوض نمی کند" را خواندم.
@PhiloP4cبه بچه ها گفتم فارسی حرف بزنید. یکی از پسرها به زبان خودشان حرف می زد. گفتم: من که نمی فهمم. گفت: من که می فهمم
😊😀 @PhiloP4cآقای آذری می گویند سه ساعت و نیم با بچه ها کار کردیم برای من اما هر فعالیتی انگار ده دقیقه بیشتر طول نکشید.
@PhiloP4c#فبک#فلسفه_ورزی #فلسفه#دهدشت#روستای_توگبری#یک_تجربه_یک_راه_در_کانال_فبک#فائزه_رودی