☭🌟مارکسیسم سنتر🌟☭

#فلسفه
Channel
Education
Politics
News and Media
Social Networks
Persian
Logo of the Telegram channel ☭🌟مارکسیسم سنتر🌟☭
@MarxismcenterPromote
2.84K
subscribers
1.51K
photos
409
videos
256
links
☭مارکسیسم سنتر انجمن پژوهشی علمی و تاریخی است که در راستای شناسایی تاریخ سوسیالیسم و بررسی علمی مارکسیسم فعالیت میکند☭ لینک گروه: https://t.me/+J63rne9qjo8xNjUx وبسایت www.marxismcenter.org
Forwarded from انتلکت
هدف یک دائرةالمعارف گردآوری دانش های پراکنده در سطح زمین، ارائه نظام کلی آنها به انسان‌های هم‌عصر خود و انتقال آنها به نسل های آینده است. به این ترتیب، کارهای قرون گذشته برای قرون آینده بی‌فایده نبوده است؛ فرزندان ما با دانش بیشتر، همزمان از هنر و خوشبختی بیشتری برخوردار خواهند شد و ما بدون اینکه از خدمت به نوع بشر کوتاهی کرده باشیم، از دنیا خواهیم رفت.
#روشنفکری
#دیدرو
#فلسفه
https://t.center/intellectuele
Forwarded from انتلکت
تنها یک راه برای خوشبختی وجود دارد و آن این است که نگران چیزهایی که به اراده ما وابسته نیستند، نباشیم.
#فلسفه
#خوشبختی
#رواقی
اپیکتت

https://t.center/intellectuele
☑️قانون وحدت ضدین


▪️قانون وحدت ضدین به اسامی دیگر از جمله "قانون تضاد" یا "قانون وحدت و مبارزۀ اضداد" نیز نامیده می شود. وحدت ضدین قانون اصلی جهان هستی است. وحدت ضدین عمده ترین قانون دیالکتیک ماتریالیستی و عصاره و هستۀ آنست. همۀ مقولات دیالکتیک مارکسیستی، در هر زمینه ای، بیان قانون وحدت ضدین است.
لنین می گوید: "دیالکتیک را میتوان به طور مختصر با تئوری وحدت ضدین تعریف کرد."[1]


▪️مائوتسه دون می نویسد: "فلسفۀ مارکسیستی بر آنست که قانون وحدت اضداد قانون اساسی عالم است. این قانون در همه جا صدق می کند. خواه در طبیعت باشد و خواه در جامعۀ بشری و یا در تفکر انسان ها. دو جهت یک تضاد در ضمن وحدت با یکدیگر در مبارزه اند و درست همین وحدت و مبارزه است که موجب حرکت و تغییر اشیاء و پدیده ها می گردد."[2]


مطابق این قانون، هر شیئی و پدیده در جهان از دو جنبۀ متضاد تشکیل می شود که با یکدیگر در وحدت (یا همگونی) و مبارزه اند و در شرایط معین در درون یک واحد به زیست خود ادامه میدهند. مبارزۀ میان این دو جنبه که کاملاً به هم پیوسته و متقابلاً مشروط به یکدیگر اند، مبارزه ای است دائمی و بدون وقفه. درست به علت وجود همین مبارزۀ میان ضدین و تکامل آنست که تحت شرایط معینی در درون یک شیئی یا پدیده تغییرات کیفی و جهشی رخ میدهد، یعنی وحدت دو جانب متضاد به هم خورده و گسیخته می گردد و در نتیجه با ازبین رفتن وحدت گذشته، شیئی و پدیدۀ نوینی جانشین پدیدۀ کهنه می گردد و پروسۀ قدیمی تکامل آن جای خود را به یک پروسۀ نوین میدهد. به عبارت دیگر، با تکامل تضاد درون یک پدیده، تقسیم یگانه به دوگانه صورت می پذیرید. وحدت به انشعاب بدل شده و یک وحدت جدید از خلال این مبارزه و دگرگونی پدید می آید که وحدت جدید نیز به انشعاب می گراید و به همین روال تقسیم یگانه به دو گانه بلاوقفه انجام می گیرد و تا نهایت ادامه می یابد. چنین است پروسۀ حرکت و تغییرات لایزال اشیاء و تکامل و پیشروی وقفه ناپذیر آنها.


به عنوان مثال، زندگی اجتماعی را در نظر بگیریم: هر صورت بندی اجتماعی در بردارندۀ دو عنصر اساسی متضاد است که عبارتند از نیرو های مولده و مناسبات تولیدی. تکامل جوامع محصول مبارزۀ متقابل و بلاوقفه این دو جنبۀ متضاد است. وقتی یک صورت بندی معین به شکل دیگری متحول می شود، در آغاز به این علت است که تکامل نیروهای مولده با مناسبات تولیدی موجود بیش از پیش در تضاد قرار می گیرد و تغییراتی را در مناسبات تولیدی، در پایۀ اقتصادی جامعه و به همراه آن در سایر زمینه های روبنایی جامعه طلب می کند. در جوامع طبقاتی، این تکامل دو جانب متضاد از خلال یک مبارزۀ شدید طبقاتی ظاهر می شود و منجر به نشستن جامعۀ نو بر جای جامعۀ کهنه می شود.


▪️در طبیعت نیز، در همه جا، از اجرام غول آسای آسمانی گرفته تا درون ذرات میکروسکوپی، وحدت اضداد و حرکت و مبارزۀ ضدین و اصل تقسیم یگانه به دو گانه حاکم است. تقسیم یک به دو در هر شیئی و پدیده بر اساس موقعیت مشخص آن شیئی یا پدیده، اشکال کاملاً متفاوت و مشخصی به خود خواهد گرفت. به این دلیل است که رفیق مائو خاطر نشان می سازد که: "در جوامع بشری همچنانکه در طبیعت، همیشه یک کل به اجزاء تقسیم می شود و تنها محتوا و شکل آن بر اساس شرایط مشخص تغییر می کند."[3]


▪️قانون وحدت ضدین، منبع نیروی محرک درونی تکامل مشخص اشیاء و پروسۀ واقعی آنها را توضیح میدهد. این قانون نشان میدهد که چرا اشیاء به حرکت در آمده و تکامل می یابند و این حرکت و تکامل را چگونه انجام میدهند. رفیق مائو در اثر درخشان خود ("در بارۀ تضاد") کلیۀ جنبه های قانون وحدت ضدین را توضیح و به طور سیستماتیک بسط داده است: دو جهان بینی، عام و خاص بودن تضاد، تضاد عمده و جهت عمدۀ تضاد، همگونی و مبارزۀ اضداد، آشتی ناپذیری (انتاگونیستم) در تضاد. وی در دو اثر داهیانۀ خود ("در بارۀ تضاد" و "در بارۀ حل صحیح تضاد های درون خلق") با حرکت از آموزش های لنین، نه تنها دیالکتیک ماتریالیستی و مجموعۀ فلسفۀ مارکسیستی را به نحوی عمیق و غنی توضیح و تکامل داده، بلکه با استفاده از قانون وحدت ضدین، مسایل متضاد انقلاب چین را بررسی و حل نمود و برای اولین بار در تاریخ جنبش جهانی کمونیستی به طور سیستماتیک طبقات، تضاد طبقات و مبارزۀ طبقاتی را در جامعۀ سوسیالیستی توضیح داده، تیوری ادامۀ انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا را تدوین و مشی اساسی حزب کمونیست را برای سراسر مرحلۀ تاریخی سوسیالیسم معین نمود.


[1] - لنین: تلخیص از "علم منطق هگل"
[2] - مائوتسه دون: "در بارۀ حل صحیح تضاد های درون خلق"، در "چهار مسألۀ فلسفی"
[3] - مائوتسه دون: "سخنرانی در کنفرانس ملی حزب کمونیست چین در بارۀ کار تبلیغات"

#فلسفه
#تضاد
#ضدین

🆔 @marxismcenter
#فلسفه_مارکسی
#قسمت_آخر

مارکس در «نقد برنامه ی گوتا»، خطوطی کلی از جامعه ی آرمانی و عادلانه ی خود را ترسیم می کند: در مراحل نخستین جامعه ی کمونیستی، فرد تولید کننده، دقیقا همان چیزی را از جامعه دریافت می کند که با نیروی کار خود و به شکل دیگر به آن تحویل داده است. از آنجا که این دادوستد نیز در حکم مبادله ی کالاهای هم ارزش است، پس در آن همان قوانین مبادله ی کالا حاکم خواهد بود. اما شکل و محتوای این مبادله تغییر خواهد یافت، زیرا در شرایط تازه، هیچکس نخواهد توانست چیزی جز کار خود عرضه کند و از طرف دیگر چیزی جز وسایل مصرفی در مالکیت او نخواهد بود. اما از آنجا که برخی افراد نسبت به دیگران از برتری های جسمی و روحی برخوردارند و می توانند کار بیشتری انجام دهند، پس حقوق برابر میان افراد می تواند به حقوق نابرابر برای کار نابرابر تبدیل گردد. اگر چه جامعه اختلاف طبقاتی را به رسمیت نمی شناسد و همگان را در حکم کارگرانی همسان می داند، اما خاموشانه استعدادهای نابرابر فردی و توانایی بازده کار را به مثابه امتیازات طبیعی به رسمیت می شناسد. به این معنا از نظر محتوایی به حق نابرابری تمکین می کند. مارکس تصریح می کند که در مراحل نخستین جامعه ی کمونیستی، یعنی در زمانی که این جامعه پس از دردهای طولانی زایمان از بطن جامعه ی سرمایه داری بیرون آمده، این کمبودها اجتناب ناپذیر خواهند بود. اما در مرحله ی بالاتر جامعه ی کمونیستی، یعنی پس از آنکه تبعیت بنده وار فرد از تقسیم کار و تضاد میان کار روحی و بدنی از میان رفت؛ پس از آنکه کار از وسیله ای برای زندگی، به نیاز زندگی تبدیل شد؛ و پس از آنکه با تکامل همه جانبه ی افراد، نیروی مولده ی آنان نیز رشد کرد و چشمه های ثروت تعاونی کاملا جاری گشت، تنها درآن زمان می توان از افق حقوقی تنگ بورژوایی فراتر رفت و جامعه خواهد توانست بر درفش خود بنویسد که: «از هر کس مطابق استعدادهایش، به هر کس مطابق نیازهایش».

پایان

#punk
@marxismcenter
#فلسفه_مارکسی
#قسمت_چهارم
مارکس و انگلس سپس برای چیرگی بر این بیعدالتی اجتماعی، کسب قدرت سیاسی توسط کارگران (پرولتاریا) و رفتن به سوی جامعه ی کمونیستی را پیشنهاد می کنند. به عقیده ی آنان، ویژگی کمونیسم، برانداختن مالکیت بورژوایی است و از آنجا که مالکیت خصوصی بورژوایی، آخرین و کامل ترین مظهر شیوه ی تولید و تملک مبتنی بر تضادهای طبقاتی و استثمار انسان ها به دست انسان های دیگر است، می توان هدف کمونیسم را در برانداختن مالکیت خصوصی خلاصه کرد. اگر سرمایه که قدرتی نه شخصی بلکه اجتماعی است، به مالکیت جمعی همه ی اعضای جامعه تبدیل گردد، خصلت اجتماعی مالکیت تغییر می کند، یعنی مالکیت خصلت طبقاتی خود را از دست می دهد. البته به اعتقاد مارکس و انگلس، کمونیسم امکان تملک محصولات اجتماعی را از هیچکس سلب نمی کند، بلکه فقط این امکان را سلب می کند که با تملک این محصولات، تسلط اسارت آور بر کار انسانی دیگر برقرار گردد.
مارکس و انگلس در دیگر اثر مشترک خود «ایدئولوژی آلمانی» نیز بر نکته ی یادشده انگشت گذاشته و تصریح کرده اند که: «کمونیسم آن جنبش واقعی است که وضع موجود را رفع می کند. با رفع مالکیت خصوصی و با سازماندهی کمونیستی تولید و نابودی آن بیگانگی ای که در رفتار انسان ها نسبت به فرآورده های خود وجود دارد، قدرت رابطه ی تقاضا و عرضه نیز نابود می شود و انسان ها دوباره بر دادوستد، تولید و شیوه ی رفتار متقابلشان حاکم می گردند». 
مارکس برابری حقوقی در جامعه ی بورژوایی را ظاهری و در خدمت لاپوشانی ساختارهای استثماری آن می داند. اساسا دولت برای مارکس چیزی جز ابزار اعمال قهر طبقه ی حاکم نیست. از همین رو، در جامعه ی سرمایه داری نیز دولت صرفاابزاری در خدمت تحکیم سیطره ی بورژوازی و فشار و ظلم نسبت به پرولتاریاست. مطابق چنین دریافتی از دولت، طبعا حقوق معتبر در جامعه نیز به مثابه قوانین طبقه ی حاکم و در خدمت منافع آن تفسیر می شود. انگلس در همان کتاب «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمانی» خاطرنشان می سازد که: «در وجود دولت، نخستین نیروی ایدئولوژیک مسلط بر انسان در برابر ما خودنمایی می کند. جامعه برای خود ارگانی به منظور دفاع از منافع عمومی خود در مقابل حمله های داخلی و خارجی به وجود می آورد. این ارگان، قدرت حاکمه ی دولتی است و به محض آنکه پدیدآمد، نسبت به جامعه کسب استقلال می کند و هر قدر بیشتر به ارگان یک طبقه ی معین تبدیل می گردد و تسلط این طبقه را مستقیم تر عملی می کند، به همان اندازه در این مورد موفقیت بیشتری دارد. مبارزه ی طبقه ی ستمکش علیه طبقه ی حاکم، ناگزیر به مبارزه ی سیاسی یعنی به مبارزه ای تبدیل می گردد که پیش از هر چیز متوجه تسلط سیاسی این طبقه است». به همین دلیل است که مارکس و انگلس، کسب قدرت سیاسی توسط طبقه ی کارگر و درهم شکستن ماشین دولتی بورژوازی را برای پایان دادن به یک چنین بیعدالتی اجتماعی ضروری می دانند. قدرت سیاسی تصرف شده توسط پرولتاریا، باید به مثابه وسیله ای در خدمت انقلابی کردن مناسبات اجتماعی قرار گیرد و به این وضعیت ناعادلانه پایان دهد که: «در جامعه کسی که کار می کند چیزی به دست نمی آورد و آنکه چیزی به دست می آورد، کار نمی کند».
در همین زمینه، در «مانیفست حزب کمونیست» تأکید شده است که نخستین گام انقلاب کارگری عبارت است از برکشیدن پرولتاریا به جایگاه طبقه ی حاکم. پرولتاریا از حاکمیت سیاسی خویش برای آن استفاده خواهد کرد که تمام سرمایه را گام به گام از چنگ بورژوازی بیرون کشد، تمام افزارهای تولید را در دست دولت یعنی پرولتاریای متشکل شده به صورت طبقه ی حاکم متمرکز سازد و توده ی نیروهای مولده را حتی الامکان با سرعت افزایش دهد. 
البته باید خاطرنشان ساخت که مارکس و انگلس امکان پیروزی کمونیسم به صورت محلی را نفی می کنند. آنان در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» تصریح می کنند که: «برای اینکه قدرتی «تحمل ناپذیر» گردد، یعنی قدرتی که علیه آن انقلاب صورت پذیرد، باید توده ی بشریت را «فاقد مالکیت» سازد و همزمان در تضاد با جهانی موجود از ثروت و فرهنگ باشد. پدیده ی توده ی «فاقد مالکیت» در همه ی ملل دنیا، تحول هر یک را وابسته به دیگری می کند و سرانجام افراد تاریخ ـ جهانی و با تجربه ی جهانشمول، جانشین افراد محلی می گردند. کمونیسم بطور تجربی فقط می تواند به مثابه عمل ملل حاکم «یکباره» و همزمان ممکن گردد، چیزی که پیش شرط آن تکامل جهانی نیروهای مولده و مراوده ی جهانی پیوسته با آن است».
مارکس روند پس از کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا را به مثابه یک دوره ی سیاسی گذار در نظر می گیرد و در رساله ی انتقادی خود در مورد برنامه ی حزب کارگران آلمان تحت عنوان «نقد برنامه ی گوتا» خاطر نشان می سازد که: «میان جامعه ی سرمایه داری و کمونیستی، یک دوره ی تحولات انقلابی از این به آن قرار دارد. این دوره منطبق است با یک دوره ی گذار سیاسی که دولت آن چیزی جز دیکتاتوری انقلابی
#فلسفه_مارکسی
#قسمت_سوم

به این ترتیب مارکس نتیجه می گیرد که نظام سرمایه داری، نظامی مبتنی بر استثمار انسان از انسان است و به این اعتبار نه تنها نظامی غیرانسانی، بلکه حتی ضدانسانی است. مارکس اساسا نظام اجتماعی مبتنی بر مالکیت خصوصی را نفی می کند، چرا که به عقیده ی او در جامعه ی مبتنی بر مالکیت خصوصی، انسان از ذات خود بیگانه می شود. «ازخودبیگانگی» یکی از مفاهیم کلیدی در آرای انسان شناختی (آنتروپولوژیک) و اجتماعی مارکس است. به عقیده ی وی، پیش از شکوفایی سرمایه داری، مالکیت خصوصی صرفا ناشی از اراده ی ذهنی برای ثروتمند شدن بود. اما با انقلاب بورژوایی، آزادی کامل تجارت فراهم گشت و سرمایه داری در چارچوب ملی به اوج رقابت بی نظم در بازار کالا، سرمایه و کار رسید. این رقابت بی نظم و بی سالارانه (آنارشیک)، باعث شد که انباشت سرمایه بر اصل بلعیدن یا بلعیده شدن استوار گردد. به این ترتیب اراده ی ذهنی سرمایه داران برای انباشت سرمایه، به جبری عینی برای انباشت هر چه بیشتر جهت بقا دگرگون شد. جبر سود حداکثر، بدون دخالت تولیدکنندگان و از بالای سر آنان خود را به صورت امر قانونمند بیگانه و ناشناسی تحمیل می کند. هم سرمایه داران و هم مزدبگیران، به یک اندازه مطیع چنین امری می شوند. سرمایه داران به کارمندان و مجریان صرف این انباشت سرمایه ی حداکثر و مستقل، تحت فشار دائمی رقابت و پیشرفت فن آورانه تبدیل می گردند. و کارگران با کار خود بیگانه می شوند و آن را نه تأیید بلکه نفی می کنند. زیرا آنان در کار دیگر نه خیر، بلکه شّری احساس می کنند که نه به آزادسازی انرژی جسمی و روحی، بلکه به فرسایش جسم و ویرانی روح می انجامد. مارکس در یکی از نخستین آثار خود یعنی «یادداشت های اقتصادی ـ فلسفی» تصریح می کند که در نتیجه ی چنین روندی، کارگر فقط وقتی بیرون از کار است، خود را باز می یابد و وقتی کار می کند، از خود بی خود می شود. او هنگامی در خانه است که کار نمی کند و هنگامی که کار می کند در خانه نیست. به این اعتبار، کار او داوطلبانه نیست، بلکه جبرا کار اجباری است. پس کار او نه برآورنده ی یک نیاز، بلکه ابزاری در خدمت برآوردن نیازهای غیرخود است. این بیگانگی در آنجا کاملا متجلی می گردد که به محض آنکه جبر فیزیکی یا جبر دیگری وجود نداشته باشد، کارگر از کار چونان طاعون فرار می کند. پیامد قهری بیگانگی انسان از محصول کار خود، بیگانه شدن انسان از انسان است.
برای چیرگی بر این از خودبیگانگی انسان، باید مناسبات تولیدی سرمایه داری و به ویژه مالکیت خصوصی بر ابزار تولید را از میان برداشت و مالکیت اشتراکی را جانشین آن ساخت. به عقیده مارکس، تاریخ همه ی جوامع بشری تا کنون، تاریخ مبارزه ی طبقاتی بوده است و نظام سرمایه داری آخرین نظام طبقاتی تاریخ است. چرا که این نظام با رشد صنایع بزرگ همراه است و پرولتاریا را که «گورکن» آن و خود محصول صنایع بزرگ است به دست خود می آفریند. مارکس نابودی نظام سرمایه داری و پی ریزی کمونیسم را رسالت تاریخی طبقه ی کارگر می داند.
مارکس و انگلس در «مانیفست حزب کمونیست» به توضیح بی‌عدالتی در نظام سرمایه داری می پردازند و تصریح می کنند که کارگران در نظام سرمایه داری تنها در صورتی می توانند زندگی کنند که کار بیابند و فقط تا زمانی کار می یابند که کارشان سرمایه را افزایش دهد. این کارگران که ناچارند کار خود را روزانه بفروشند، کالایی هستند مانند اشیاء دیگر مورد داد و ستد. در نتیجه ی کاربرد ماشین و تقسیم کار، کارگر به ضمیمه ی ساده ی ماشین تبدیل شده است. بنابراین هزینه ای که برای کارگر صرف می شود، تقریبا فقط محدود است به هزینه ی معاشی که بتواند حیات او و ادامه ی نسلش را تأمین کند.

#punk
@marxismcenter
#فلسفه_مارکسی
#قسمت_دوم
ماتریالیسم مارکس، نه آموزه ای معطوف به ذات واقعیت، بلکه در درجه ی نخست دریافت ویژه ای از مناسبات میان اندیشه و هستی اجتماعی است. مطابق آن، ایده ها و از جمله ایده های فلسفی، وابسته به عوامل اجتماعی و اقتصادی هستند و آنها را بازمی تابند. پذیرش این امر که فلسفه، حقوق، اخلاق، زیبایی شناسی، تئولوژی و غیره، صرفا روبنایی برای زیربنای اجتماعی ـ اقتصادی هستند، شاخص ماتریالیسم تاریخی است. به عبارت دیگر، ماتریالیسم تاریخی، تأثیر آغازین ایده ها را منکر می شود و آنها را به عوامل مادی مشروط می سازد. مارکس اندیشه ای را که وابستگی ایده ها به پیش شرط های مادی را نمی پذیرد، آگاهی کاذب یا «ایدئولوژی» می نامد. مطابق نظر مارکس، این آگاهی انسان نیست که هستی اجتماعی او را متعین می سازد، بلکه آگاهی انسان تحت جبر هستی اجتماعی قرار دارد. این مناسبات وابستگی، با مناسبات میان روبنا و زیربنا در کل جامعه منطبق است. تعیین کننده، زیربنای اقتصادی جامعه یعنی نیروهای مولده و مناسبات تولیدی است و روبنای سیاسی و نظری و همچنین ارزشها و هنجارها، صرفاتوجیهات ایدئولوژیک و تضمین های حقوقی برای زیربنای اقتصادی و مآلا" طبقه ی حاکم هستند. به این ترتیب، برای مارکس اندیشه ی فلسفی نیز، به بخشی از ایدئولوژی روبنایی تبدیل می گردد و همین امر، علت رویگردانی وی از فلسفه بطور فی نفسه و رویکرد او به دانش هایی چون اقتصادسیاسی و جامعه شناسی را توضیح می دهد. مارکس و انگلس در یکی از آثار مشترک خود تحت عنوان «ایدئولوژی آلمانی» در نقد واقعیت گریزی پیروان هگل تصریح می کنند که: آنان مدعی اند که اصطلاح درست برای فعالیت خود را یافته اند و آن پیکار علیه بیهوده گویی است. اما فراموش می کنند که خود نیز در مقابله با این بیهوده گویی، کاری جز بیهوده گویی نمی کنند و پیکار با بیهوده گویی های این جهان، هرگز به معنی پیکار با جهان واقعا,موجود نیست. به ذهن هیچ یک از این فیلسوفان خطور نکرده است که از رابطه ی میان فلسفه ی آلمانی و واقعیت آلمان، و از رابطه ی میان نقد آنان و پیرامون مادی شان بپرسد. 
و در همین راستا، فریدریش انگلس در اثر معروف خود تحت عنوان «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمانی» خاطر نشان می سازد که: دریافت مارکسی از تاریخ، به فلسفه در قلمروی تاریخ و طبیعت پایان داده است و اینک در همه جا دیگر موضوع بر سر آن نیست که روابط را در ذهن به اندیشه درآوریم، بلکه بر سر آن است که آنها را در واقعیات مکشوف سازیم. انگلس می افزاید: در آلمان بویژه در قلمرو علوم تاریخ و از جمله فلسفه، با زوال فلسفه ی کلاسیک، روح سابق پژوهش نظری بی ملاحظه نیز ناپدید شده است و التقاط گری بی مایه و ترس ملاحظه کارانه نسبت به مقام و عایدی تا حد پست ترین جاه طلبی جای آن را گرفته است. نمایندگان رسمی فلسفه، ایدئولوگ های آشکار بورژوازی و دولت موجودند، آنهم در زمانی که هر دو در تقابل علنی با طبقه ی کارگر ایستاده اند. 
بدینسان است که مارکس در پی «تغییر جهان»، در مهمترین اثر خود «سرمایه» (کاپیتال) به بازنمود قوانین حرکت نظام سرمایه داری می پردازد. «اضافه ارزش» یکی از مفاهیم کانونی نظریه ی اقتصادی اوست. در توضیح بسیار ساده و فشرده ی آن نخست باید گفت که منظور از ارزش، «ارزش مبادله» است و مارکس آن را صورتی پدیداری از مفهوم انتزاعی کار انسانی می فهمد. به نظر مارکس، کار، جوهر سازنده ی ارزش و همزمان معیاری ارزشی است. فقط کار است که ارزش می آفریند و نه سرمایه و یا گردش کالا. «نیروی کار» کارگر نیز خود یک کالاست. ارزش یک کالا، وابسته به زمان کاری است که بطور میانگین برای تولید آن در اقتصاد مصرف می شود. برای نمونه، ارزش کالایی چون «نیروی کار»، از طریق ارزش کاری متعین می گردد که برای تولید یا بازتولید نیروی کار لازم است.

@marxismcenter
کارل مارکس و اندیشه سوسیال و عدالت
مارکس و هگل در تلاطم جهانبینی

#قسمت_اول
#فلسفه_مارکسی

در بررسی موضوع عدالت، نگاهی گذرا به آرای کارل مارکس از متفکران جنبش سوسیالیستی سده ی نوزدهم می افکنیم. کارل مارکس در آغاز ملهم از فلسفه ی روشنگری اروپا و اندیشه ی اعتقاد به پیشرفت در آن و بویژه ایده های رادیکال ـ دمکراتیک انقلاب فرانسه بود. وی در مکتب هگل فلسفه آموخت و جزو جناح چپ پیروان او بود. بعدها با حفظ هسته ی دیالکتیکی فلسفه ی هگل، از دیدگاهی ماتریالیستی به نقد ایده آلیسم آن پرداخت. 
در حالیکه هگل تاریخ را تکامل «روح جهانی» می فهمید، برای مارکس تاریخ، مناسبات تولیدی مادی و پیامدهای آن و از همان آغاز تاریخ پیکار طبقاتی است. یکی دیگر از شالوده ها ی فلسفی مارکس، ماتریالیسم فویرباخ است که تأثیری انکارناپذیر بر وی داشته است. اما مارکس به دلیل بیگانه بودن آن با عمل و واقعیت اجتماعی، به نقد آن می پردازد. مارکس از جمله در یازدهمین تز خود درباره ی فویرباخ تصریح کرده است که: «فیلسوفان ,صرفا جهان را گوناگون تفسیر کرده اند، اما موضوع بر سر تغییر آن است». 
به این ترتیب، مارکس تدریجا از فلسفه به معنای متعارف آن فاصله گرفت و به اقتصادسیاسی و جامعه شناسی روی آورد. تحت تأثیر آرای اقتصاددانانی مانند «ریکاردو» و «آدام اسمیث» و اندیشه ی سوسیالیست هایی چون «سن سیمون» و «اوئن» قرار داشت. به تنهایی و یا در همکاری با یار و همفکرش فریدریش انگلس آموزه های خود درباره ی «ماتریالیسم دیالکتیک» و «ماتریالیسم تاریخی» را در آثار گوناگونی پیکر بخشید. در حالی که «ماتریالیسم دیالکتیک» به نظریه ی فلسفی مادیت گیتی، رابطه ی میان ماده و آگاهی و جنبش و تکامل در جهان می پردازد، موضوع «ماتریالیسم تاریخی» بررسی رابطه ی میان هستی و آگاهی اجتماعی، قوانین و نیروهای تکامل جامعه و به این اعتبار، نوعی فلسفه ی اجتماعی است.
در آنچه که به بحث عدالت مربوط می شود، باید یادآور شد که مارکس در آثار خود بطور مشخص به تبیین این مفهوم نپرداخته است. چرا که وی در آموزه های خود، صرفا در پی نشان دادن ضرورت تقسیم عادلانه ی نعمات مادی نیست و چنین چیزی را «سوسیالیسم مبتذل» می داند. مارکس با آموزه های خود می خواهد تاریخ تکامل نیروهای مولده را به عنوان روندی قانونمند که فرجام قهری آن پیروزی کمونیسم است نشان دهد. با این حال نادرست نیست اگر بگوییم که کل آموزه های وی در نقد اقتصادسیاسی سرمایه داری و برای نیل به آرمانشهر کمونیستی، ناظر بر اندیشه ی کانونی عدالت اجتماعی است. برای موجه کردن این ادعا، لازم است نگاهی به وضعیت اجتماعی ـ اقتصادی عصر مارکس و نیز آرای وی بیفکنیم.
در اروپای سده های هجدهم و نوزدهم، در نتیجه ی یکسری عوامل گوناگون و با تأثیرات متقابل، جمعیت بطور شتابانی رشد یافت. این عامل که خود از یکسو پیش شرط «انقلاب صنعتی» بود، از دیگرسو به بیکاری توده ی عظیمی از فرودستان فاقد ابزار تولید منجر گردید. مکانیزه شدن کشاورزی، بیکاری در میان دهقانان را دامن می زد و آنان را ناچار می ساخت در جستجوی کار به شهرها روی آورند. شتاب افزایش تعداد جستجوگران کار در شهرها، بسیار بیشتر از تعداد شاغلینی بود که صنایع در حال گسترش جذب می کردند. در نتیجه ی این روند، به تعبیر فریدریش انگلس «ارتش ذخیره ی صنعتی» بوجود آمد و رقابت شدیدی در میان آن برای کسب محل اشتغال درگرفت. این رقابت برای صاحبان ابزار تولید و سرمایه داران فرصت مغتنمی بود تا دستمزد کارگران را به پایین ترین سطح ممکن تنزل دهند و تولید را از طریق تحمیل تا ۱۶ ساعت کار در روز به کارگران شتاب بخشند. این وضعیت وخیم با عامل دیگری نیز تشدید می شد: بسیاری از پیشه وران و صنعتکاران کوچک شهرها، توانایی رقابت با کارخانه ها و صنایع بزرگ را از دست داده بودند و پس از ورشکستگی به سپاه عظیم بیکاران می پیوستند و به گفته ی مارکس «پرولتاریزه» می شدند. افزون بر آن، در کارخانه های بزرگ، ماشین ها تدریجا جای انسان ها را می گرفتند و این عامل نیز به سپاه بیکاران و ارتش ذخیره ی صنعتی می افزود. فقر و تنگدستی ناشی از چنین وضعیتی، به نکبت، گرسنگی، بیماری های جسمی و آسیب های روحی فزاینده ای در میان کارگران و خانواده های آنان منجر گردیده بود. 

@marxismcenter