☭🌟مارکسیسم سنتر🌟☭

#قسمت_اول
Канал
Образование
Политика
Новости и СМИ
Социальные сети
Персидский
Логотип телеграм канала ☭🌟مارکسیسم سنتر🌟☭
@MarxismcenterПродвигать
2,84 тыс.
подписчиков
1,51 тыс.
фото
409
видео
256
ссылок
☭مارکسیسم سنتر انجمن پژوهشی علمی و تاریخی است که در راستای شناسایی تاریخ سوسیالیسم و بررسی علمی مارکسیسم فعالیت میکند☭ لینک گروه: https://t.me/+J63rne9qjo8xNjUx وبسایت www.marxismcenter.org
تحلیل ریشه ها و دکترین فاشیسم:

#قسمت_اول
بنیادها و تعاریف

«گلّه های فاشیست سرزنده و باهم اند نه با اعتقادات عقلانی بلکه با خشمی نفرت انگیز علیه وضع موجود و با اعتمادی مقدس به پیشوای عالیقدر خود که برای آنان در حکم قانون است و باید به او کورکورانه اعتقاد داشت و از او اطاعت کرد حق همیشه از آن پیشواست و هرگونه تردید به دانایی مطلق او نارواست.»


«فاشیسم به جای هر تفکری خارج از فلسفه برای پنهان نمودن اهداف اصلی از هرچه در سنت ها عادات و روان های توده ای تاریک اندیش عقب مانده قرون وسطایی به جا مانده است. استفاده میکند همانند: راسیسم«نژادپرستی» خرافات یهود ستیزی بیگانه هراسی شوونیسم افراطی و جز آنها.»


«سرمایه داران خود به راحتی نمیتوانند کارگران را از میدان به در کنند و سامانه پارلمانی را به هم بزنند آن ها به نیرویی به مراتب مهیب تر و نابودکننده تر از نیروی نظامی احتیاج دارند که به مثابه ی یک درهم شکننده ی قلعه کوب عمل کند.آنان چنین قلعه کوبی را در فاشیسم می یابند.»

«بورژوازی برای پیدا کردن راه خروج مطلقا باید خود را از زیر فشار سازمان های کارگری خلاص کند اینان باید از میان بروند درهم شکسته شوند و نابود شوند اینجا هست که فاشیسم نقش تاریخی اش آغاز میشود»


رژیم های دیکتاتوری برای مهار کردن مبارزه ی طبقاتی کمبود دارند.البته رژیم های دیکتاتوری نظامی هم به اندازه رژیم های فاشیستی میتوانند خشن و سرکوبگر باشند که 500هزار نفر از کمونیستها و مخالفان خود را در به دست رژیم سوهارتو در اندونزی قتل عام کنند.اما آنها لزوما سرکوب مخالفان خود را به کلی به پایان نمیرسانند آنها ممکن است سازمان های حزبی معین، نهاد های دمکراسی متعلق به دمکراسی بورژوایی و نیز اتحادیه های کارگری و دیگر سازمان ها را آزاد بگدارند.

📌برخلاف دیگر شکل های حکومت ضددمکراتیک فاشیسم سرکرده ی تمام عیار یک ضد انقلاب سیاسی است و به طور کامل تمامی نهادهای بورژوایی و پرولتری و تمامی نیرهای مستقل را از بیخ و بن برمی اندازد. او دست و پای توده ها را می بندد و به آن ها دهان بند میزند طبقه ی کارگر و معتمدان ملت را در تنگنایی تمامیت گرا محبوس میسازد.

📍اگر پارلمان گرایی متمایز ترین فرآورده ی پیدایش سرمایه داری است فاشیسم فرآورده ی طبیعی از هم پاشیدگی جامعه‌بورژوایی در مرحله‌ی انحصاری آن است.فاشیسم با موسیلینی که از 1922 شروع به کار کرد و تا 1943 دوام یافت.رژیم پیراهن سیاه او الگویی فراهم ساخت که توسط ناسیونال سوسیالیسم هیتلر و جباریت فرانکو تکمیل شد.

شکل گیری فاشیستی در حالتی از بحران اجتماعی تحمل ناپذیر در یک سرمایه داری پیشرفته صورت میگیرد که تمامی طبقات را می لرزاند و هنجارهای مرسوم به سلطه سرمایه داری را تهدید میکند روابط چنین جنبشی با بورژوازی بزرگ مبهم دو پهلو و بغرنج است و غالبا به نتایج یک سویی و نادرست انجامیده است.

💥هنگامی که فاشیسم وارد عرصه ی سیاسی شد و اراده ی خود را به تسخیر قدرت در ایتالیا و آلمان اعلام کرد مورد استقبال یا پشتیبانی تمامی قشرهای سرمایه دار قرار نگرفت در واقع سرمایه داران به طور کلی تا آنجا که ممکن است در نظر دارند ظاهر رژیم توام با نمایندگی و را حفط کنند.فاشیسم آخرین توسل برای آنهاست.

🌑در آغاز جنبش های فاشیستی به میزان زیادی به کمک سلاطین صنایع سنگین در آهن فولاد و معدن تشویق شدند در حالی که سازندگان کالاهای مصرفی در صنعت سبک تمایلات و علایق لیبرالی از خود بروز میدادند این تفاوت ها در جهان بینی سیاسی ریشه های اقتصادی داشت بنگاه های درگیر در صنایع سنگین سرمایه گذاری بسی عظیم تر در سرمایه ثابت{کارخانه ماشین آلات اموال غیر منقول}دارند.و در نتیجه هزینه های بس سنگین تر از آنهایی که برای بازار مصرفی تولید میکنند بر عهده ی آنهاست.کنش های آنها نیز بیشتر در نوسانات گسترده قرار دارد.

🌕در ادوار رکود این صاحبان صنایع هستند که هزینه ها را در دوران های بیکاری دراز مدت و با کاهش مزدها و دستاورد های اجتماعی پایین می آورند .مقاومت کارگران و سازمان های اینان به این حملات بر سطوح زندگی صاحبان صنایع را ناگزیر میسازد که شیوه ها و وسایل سخت تری برای مقابله با این موانع استثمار بیشترشان را جستجو کنند.

این سلاطین سرمایه دار خارج از ملاحظات حکومتی و انگیزه های اقتصادی فاشیست ها را تشویق میکنند.رونق صنایع سنگین متکی بر سفارشات نطامی از طرف دولت است.اگر مهار حکومت یا پارلمان به دست نیروهای سیاسی باشد آنها از تعقیب یک سیاست خارجی تجاوز کارانه اکراه دارند و این امر تسلیحات را در همه سطوح پایین نگه میدارد.صاحبان صنایع و بانکداران آنان زیر فشار میروند که ازین منابع یکبار برای همیشه خلاص شوند.
@marxismcenter
شرح دیالکتیک مارکس و تفاوت ان با دیالکتیک هگل 🌺
#قسمت_اول

در کتاب «رویکردها و روش¬های پژوهش در فلسفۀ تعلیم و تربیت»، در فصل نخست یعنی مبانی نظری و تاریخی روش پژوهش در فلسفۀ تعلیم و تربیت، باقری(1389) به شرح اجمالی سه دوره روش¬شناختی در تاریخ فلسفۀ تعلیم و تربیت می¬پردازد. در قسمت فلسفه¬ها و روش¬های ما بعد تحلیلی روش¬شناسی دیالکتیکی و انتقادی توضیح داده می¬شود. در این قسمت روش دیالکتیکی در افلاطون، هگل و مارکس توضیح داده می¬شود.

کارنوشت زیر به مقایسۀ روش دیالکتیک در هگل و مارکس می¬پردازد. بدین ترتیب در آغاز تاثیر هگل بر مارکس بررسی می¬شود و در ادامه تفاوت دیالکتیک مارکس و هگل و معنای مفاهیمی از جمله نفی، قطب-های تضاد، کل¬گرایی و حرکت ضروری و پیش¬رونده توضیح داده می¬شود.

باقری(1389) به نقل از مارکس بیان می¬کند:«دیالکتیک در نزد او [هگل] روی سر ایستاده است. برای آنکه آن هسته عقلانی آن از پوسته رازورانه¬اش بیرون آید، باید آن را بار دیگر روی پاهایش استوار کرد» این جمله در بیان مارکس به چه معنا است؟ در توضیح گفته می¬شود که مارکس سعی کرده است ماده را به جای ایده بنشاند و رویکرد ماتریالیستی را جایگزین رویکرد ایده¬آلیستی کرده است. برای تبیین این مفهوم باید در ابتدا رابطه مارکس با فلسفه را مشخص کنیم. سخن معروف مارکس دربارۀ فلسفه این است که«فیلسوفان، جهان را به عناوین گوناگون تعبیر کرده¬اند، اما از این پس سخن بر سر دگرگون کردن جهان است.»(بررسی¬های فلسفی، 1951، ص64 به نقل از آرون،1384، ص 193)

این سخن نسبت مارکس با فلسفه را تا حدی مشخص می¬کند. مارکس اعتقاد دارد که دورۀ فلسفۀ کلاسیک توسط هگل به سر آمده است. وطیفۀ فلسفه رساندن تجارب بشریت به حد آگاهی بوده است و این مهم توسط دو کتاب «نمودشناسی  جان» و «دایره¬المعارف» متحقق گشته و حالا نوبت به اندیشۀ مارکسیستی است که رسالت بشری را متحقق کند.

مارکس به تأسی از هگل مراحل تاریخ بشریت را بر اساس نظام¬های اقتصادی چهار شیوه در نظر می¬آورد: شیوۀ تولید آسیایی، شیوۀ تولید باستانی، شیوۀ تولید فئودالی و شیوۀ تولید بورژوایی. در این¬جا مارکس تحول تاریخی با معنای فلسفی را از هگل وام می¬گیرد و نظام¬های جدید اقتصادی و اجتماعی را مرحله¬ای از شدن بشریت در نظر می¬آورد. پس وی بر اساس مایه ¬های فلسفی به نقد اقتصادی-اجتماعی رسیده است. اندیشۀ او ذاتا جامعه¬شناسی است اما می¬خواهد فلسفه باشد. «مارکس از فلسفه شروع کرده و از طریق جامعه¬شناسی به اقتصاد روی آورده و تا پایان عمر هم فیلسوف ماند»(آرون، 1384

#punk
@marxismcenter
شرح دیالکتیک مارکس و تفاوت ان با دیالکتیک هگل 🌺
#قسمت_اول

در کتاب «رویکردها و روش¬های پژوهش در فلسفۀ تعلیم و تربیت»، در فصل نخست یعنی مبانی نظری و تاریخی روش پژوهش در فلسفۀ تعلیم و تربیت، باقری(1389) به شرح اجمالی سه دوره روش¬شناختی در تاریخ فلسفۀ تعلیم و تربیت می¬پردازد. در قسمت فلسفه¬ها و روش¬های ما بعد تحلیلی روش¬شناسی دیالکتیکی و انتقادی توضیح داده می¬شود. در این قسمت روش دیالکتیکی در افلاطون، هگل و مارکس توضیح داده می¬شود.

کارنوشت زیر به مقایسۀ روش دیالکتیک در هگل و مارکس می¬پردازد. بدین ترتیب در آغاز تاثیر هگل بر مارکس بررسی می¬شود و در ادامه تفاوت دیالکتیک مارکس و هگل و معنای مفاهیمی از جمله نفی، قطب-های تضاد، کل¬گرایی و حرکت ضروری و پیش¬رونده توضیح داده می¬شود.

باقری(1389) به نقل از مارکس بیان می¬کند:«دیالکتیک در نزد او [هگل] روی سر ایستاده است. برای آنکه آن هسته عقلانی آن از پوسته رازورانه¬اش بیرون آید، باید آن را بار دیگر روی پاهایش استوار کرد» این جمله در بیان مارکس به چه معنا است؟ در توضیح گفته می¬شود که مارکس سعی کرده است ماده را به جای ایده بنشاند و رویکرد ماتریالیستی را جایگزین رویکرد ایده¬آلیستی کرده است. برای تبیین این مفهوم باید در ابتدا رابطه مارکس با فلسفه را مشخص کنیم. سخن معروف مارکس دربارۀ فلسفه این است که«فیلسوفان، جهان را به عناوین گوناگون تعبیر کرده¬اند، اما از این پس سخن بر سر دگرگون کردن جهان است.»(بررسی¬های فلسفی، 1951، ص64 به نقل از آرون،1384، ص 193)

این سخن نسبت مارکس با فلسفه را تا حدی مشخص می¬کند. مارکس اعتقاد دارد که دورۀ فلسفۀ کلاسیک توسط هگل به سر آمده است. وطیفۀ فلسفه رساندن تجارب بشریت به حد آگاهی بوده است و این مهم توسط دو کتاب «نمودشناسی  جان» و «دایره¬المعارف» متحقق گشته و حالا نوبت به اندیشۀ مارکسیستی است که رسالت بشری را متحقق کند.

مارکس به تأسی از هگل مراحل تاریخ بشریت را بر اساس نظام¬های اقتصادی چهار شیوه در نظر می¬آورد: شیوۀ تولید آسیایی، شیوۀ تولید باستانی، شیوۀ تولید فئودالی و شیوۀ تولید بورژوایی. در این¬جا مارکس تحول تاریخی با معنای فلسفی را از هگل وام می¬گیرد و نظام¬های جدید اقتصادی و اجتماعی را مرحله¬ای از شدن بشریت در نظر می¬آورد. پس وی بر اساس مایه ¬های فلسفی به نقد اقتصادی-اجتماعی رسیده است. اندیشۀ او ذاتا جامعه¬شناسی است اما می¬خواهد فلسفه باشد. «مارکس از فلسفه شروع کرده و از طریق جامعه¬شناسی به اقتصاد روی آورده و تا پایان عمر هم فیلسوف ماند»(آرون، 1384

#punk
@marxismcenter
کالا چیست؟
عوامل دوگانه کالا:ارزش مصرف وارزش
مارکس بررسی مناسبات تولیدی را از کالا آغاز میکند و شیوه تولید سرمایه داری عالی ترین شکل تولید کالایی متکی بر مالکیت خصوصی است،و کالا سلول این ساختار اقتصادی را تشکیل میدهد . درک اندام بغرنج و به هم یافته اقتصاد سرمایه داری زمانی مقدور میشود که سلول تشکیل دهنده آن به درستی شناخته شود.

کوشش برای شناسایی و تحلیل کالا شاید در نظر اول عجیب بنماید . هر کدام از ما که در جامعه سرمایه داری زندگی میکنیم در دریایی از کالا های گوناگون غرقه ایم . هر روز هزاران کالا را به چشم میبینیم،به خرید و مصرف و تولید و فروش کالا ها اشتغال داریم و آنچنان به وجود آنها خو گرفتیم که اگر از ما بپرسند کالا چیست؟ شاید در آغاز تعجب کنیم و آن را بحث در بدیهیات بدانیم.

با این حال،چه بسا میلیون ها انسانی که در شب و روز با کالا سر و کار دارند درباره کالا و ماهیت آن به دقت نیندیشیده باشند،همچنان که تمام عمر خود تنفس میکنند ولی کمتر به ترکیب و خواص فیزیکی هوا میاندیشند . راستی کالا چیست؟

اگر نظری به انواع کالاهای موجود در بازار بیندازیم،قبل از هر چیز تنوع آنها توجه ما را به خود جلب میکند . میلیون ها شئ کاملا متفاوتی که کمترین شباهتی به هم ندارند؛از میخ و پشم و ماست گرفته تا صندلی هواپیما و کفش و روغن و ماشین،کالا نامیده میشوند . چرا؟در ورای این گوناگونی و تفاوت آشکار چه خصوصیات و چه ماهیت مشترکی میان آنان موجود است که اطلاق نام واحد را ممکن میسازد؟ نخستین خصوصیت مشترک همه اشیائی که به عنوان کالا در بازار عرضه شده اند آن است که به درد انسان میخورند،یعنی میتوانند یکی از نیاز های انسانی را برآورده سازند . این خصوصیت،یعنی سودمندی کالا،ارزش مصرف کالا نامیده میشود.
#کالا
#قسمت_اول
#سرمایه
#مارکس

@marxismcenter
کالا چیست؟
عوامل دوگانه کالا:ارزش مصرف وارزش
مارکس بررسی مناسبات تولیدی را از کالا آغاز میکند و شیوه تولید سرمایه داری عالی ترین شکل تولید کالایی متکی بر مالکیت خصوصی است،و کالا سلول این ساختار اقتصادی را تشکیل میدهد . درک اندام بغرنج و به هم یافته اقتصاد سرمایه داری زمانی مقدور میشود که سلول تشکیل دهنده آن به درستی شناخته شود.

کوشش برای شناسایی و تحلیل کالا شاید در نظر اول عجیب بنماید . هر کدام از ما که در جامعه سرمایه داری زندگی میکنیم در دریایی از کالا های گوناگون غرقه ایم . هر روز هزاران کالا را به چشم میبینیم،به خرید و مصرف و تولید و فروش کالا ها اشتغال داریم و آنچنان به وجود آنها خو گرفتیم که اگر از ما بپرسند کالا چیست؟ شاید در آغاز تعجب کنیم و آن را بحث در بدیهیات بدانیم.

با این حال،چه بسا میلیون ها انسانی که در شب و روز با کالا سر و کار دارند درباره کالا و ماهیت آن به دقت نیندیشیده باشند،همچنان که تمام عمر خود تنفس میکنند ولی کمتر به ترکیب و خواص فیزیکی هوا میاندیشند . راستی کالا چیست؟

اگر نظری به انواع کالاهای موجود در بازار بیندازیم،قبل از هر چیز تنوع آنها توجه ما را به خود جلب میکند . میلیون ها شئ کاملا متفاوتی که کمترین شباهتی به هم ندارند؛از میخ و پشم و ماست گرفته تا صندلی هواپیما و کفش و روغن و ماشین،کالا نامیده میشوند . چرا؟در ورای این گوناگونی و تفاوت آشکار چه خصوصیات و چه ماهیت مشترکی میان آنان موجود است که اطلاق نام واحد را ممکن میسازد؟ نخستین خصوصیت مشترک همه اشیائی که به عنوان کالا در بازار عرضه شده اند آن است که به درد انسان میخورند،یعنی میتوانند یکی از نیاز های انسانی را برآورده سازند . این خصوصیت،یعنی سودمندی کالا،ارزش مصرف کالا نامیده میشود.
#کالا
#قسمت_اول
#سرمایه
#مارکس

@marxismcenter
(دستاوردهای اتحاد جماهیر شوروی)
#قسمت__اول

برابری،امنیت،مراقبت های درمانی و مسکن،آموزش،اشتغال و فرهنگ برای تمامی شهروندان،به ویژه زحمتکشان کارخانه و مزرعه،دست یافت.

📚یک بازنگری کوتاه به موفقیت ها و دستاورد های شوروی روشن میسازد که چه چیزی از دست رفته است. اتحاد شوروی نه تنها طبقات استثمارگر نظام کهن را حذف کرد، که به قحطی، بیکاری، تبعیض های نژادی و ملی، فقر فرساینده، نابرابری خیره کننده ثروت درآمد، تحصیلات و فرصت ها نیز پایان داددر مدت پنجاه سال، تولید صنعتی کشور که تنها ۱۲ درصد تولید صنعتی ایالات متحده بود به ۸۰ درصد تولید صنعتی و ۸۵ درصد محصولات کشاورزی ایالات متحده رسید. گرچه مصرف سرانه همچنان پائین تر از ایالات متحده باقی ماند، با این حال هیچ جامعه ای تا آن زمان استاندارد های زندگی و مصرف در دوره ای آن قدر کوتاه چنین سریع برای تمامی مردمش افزایش نیافته بود .اشتغال تضمین شده بود.

تعلیم و تربیت رایگان از کودکستان تا دبیرستان (مدارس عمومی، فنی، حرفه ای)، دانشگاه و مدارس پس از کار روزانه در دسترس همگان بود. در کنار آموزش رایگان، دانش جویان فوق لیسانس کمک هزینه دریافت میکردند. مراقبت های بهداشتی رایگان، با تقریبا دو برابر پزشک به ازاء هر فرد در مقایسه با ایالات متحده، برای همگان وجود داشت. کارگرانی که مجروح یا بیمار میشدند دارای تضمین شغل و دریافت حق دوران بیماری بودند. در میان دهه ۱۹۷۰ میانگین تعطیلات کارگری ۲۱/۲ روز کار (یک ماه تعطیلی)بود و یارانه برای آسایشگاه ها، استراحت گاه ها و اردوگاه های کودکان پرداخت میشد. اتحادیه ها از حق وتو در زمینه اخراج و فراخوان مدیران برخوردار بودند.
#شوروی
#سوسیالیسم
.............................
@marxismcenter
آپارتاید(apartheide)


این واژه ی انگلیسی یکی از اشکال وحشیانه ی تبعیض نژادی را بیان می کند و در اصل عبارت است از سیاست تبعیض که نژادپرستان کشور آفریقای جنوبی علیه اکثریت سیاهپوست بومی و هندیان آن کشور اعمال می کنند.
از نظر لغوی به معنای مجزا و جدا نگه داشتن است.
آپارتاید یعنی جدا نگه داشتن افراد متعلق به نژاد های غیرسفید ٬ مجبور کردن آن ها به اقامت در محلات و استان های خاص ٬ محروم کردن آن ها از کلیه ی حقوق سیاسی و امکان تحصیل و پیشرفت.
در مناطقی که سیاه پوستان مجبور به اقامت در آن می شوند و حق خروج از آن را ندارند حداقل امکانات زندگی نیز موجود نیست.
بر اثر مبارزه ی مردم و همچنین اقدامات دول سوسیالیستی و دول کشور های آسیایی و آفریقایی رسما آپارتاید غیرقانونی شناخته شده و سازمان ملل متحد قطعنامه های چندی بر علیه آن تصویب کرده و آپارتاید را نقض صریح و خشن حقوق بشر دانسته است ولی بر اثر سیاست دول امپریالیستی که خود ریشه و سرچشمه ی نژادپرستی و استثمار و نواستثمار هستند همچنان این شیوه ی ضد انسانی و خشن تبعیض نژادی حکمفرماست.

از نمونه های این شیوه ی حکومتی میتوان به دوره هایی از این حکومت در آمریکا، افریقای جنوبی و همچنین به نبست کاملا قانونی در آلمان نازی دید به این صورت که درآلمان نازی ازدواج غیر نژاد آریایی؛ زیر شاخه ی نوردیک؛ با دیگر نژاد ها و زیر شاخه های دیگر نژاد آریایی مانند ایرانیان و هندو اروپاییان کاملا ممنوع بود و مجازات کیفری به همراه داشت.

#واژه_نامه
#قسمت_اول
#امیر_نیک_آیین
@marxismcenter
(دستاوردهای اتحاد جماهیر شوروی)
#قسمت__اول

برابری،امنیت،مراقبت های درمانی و مسکن،آموزش،اشتغال و فرهنگ برای تمامی شهروندان،به ویژه زحمتکشان کارخانه و مزرعه،دست یافت.

📚یک بازنگری کوتاه به موفقیت ها و دستاورد های شوروی روشن میسازد که چه چیزی از دست رفته است. اتحاد شوروی نه تنها طبقات استثمارگر نظام کهن را حذف کرد، که به قحطی، بیکاری، تبعیض های نژادی و ملی، فقر فرساینده، نابرابری خیره کننده ثروت درآمد، تحصیلات و فرصت ها نیز پایان داددر مدت پنجاه سال، تولید صنعتی کشور که تنها ۱۲ درصد تولید صنعتی ایالات متحده بود به ۸۰ درصد تولید صنعتی و ۸۵ درصد محصولات کشاورزی ایالات متحده رسید. گرچه مصرف سرانه همچنان پائین تر از ایالات متحده باقی ماند، با این حال هیچ جامعه ای تا آن زمان استاندارد های زندگی و مصرف در دوره ای آن قدر کوتاه چنین سریع برای تمامی مردمش افزایش نیافته بود .اشتغال تضمین شده بود.

تعلیم و تربیت رایگان از کودکستان تا دبیرستان (مدارس عمومی، فنی، حرفه ای)، دانشگاه و مدارس پس از کار روزانه در دسترس همگان بود. در کنار آموزش رایگان، دانش جویان فوق لیسانس کمک هزینه دریافت میکردند. مراقبت های بهداشتی رایگان، با تقریبا دو برابر پزشک به ازاء هر فرد در مقایسه با ایالات متحده، برای همگان وجود داشت. کارگرانی که مجروح یا بیمار میشدند دارای تضمین شغل و دریافت حق دوران بیماری بودند. در میان دهه ۱۹۷۰ میانگین تعطیلات کارگری ۲۱/۲ روز کار (یک ماه تعطیلی)بود و یارانه برای آسایشگاه ها، استراحت گاه ها و اردوگاه های کودکان پرداخت میشد. اتحادیه ها از حق وتو در زمینه اخراج و فراخوان مدیران برخوردار بودند.
#شوروی
#سوسیالیسم
.............................
@marxismcenter
کالا چیست؟ عوامل دوگانه کالا:ارزش مصرف و ارزش
مارکس بررسی مناسبات تولیدی را از کالا آغاز میکند و شیوه تولید سرمایه داری عالی ترین شکل تولید کالایی متکی بر مالکیت خصوصی است،و کالا سلول این ساختار اقتصادی را تشکیل میدهد.درک اندام بغرنج و به هم یافته اقتصاد سرمایه داری زمانی مقدور میشود که سلول تشکیل دهنده آن به درستی شناخته شود.

کوشش برای شناسایی و تحلیل کالا شاید در نظر اول عجیب بنماید.هر کدام از ما که در جامعه سرمایه داری زندگی میکنیم در دریایی از کالا های گوناگون غرقه ایم.هر روز هزاران کالا را به چشم میبینیم،به خرید و مصرف و تولید و فروش کالا ها اشتغال داریم و آنچنان به وجود آنها خو گرفتیم که اگر از ما بپرسند کالا چیست؟ شاید در آغاز تعجب کنیم و آن را بحث در بدیهیات بدانیم.

با این حال،چه بسا میلیون ها انسانی که در شب و روز با کالا سر و کار دارند درباره کالا و ماهیت آن به دقت نیندیشیده باشند،همچنان که تمام عمر خود تنفس میکنند ولی کمتر به ترکیب و خواص فیزیکی هوا میاندیشند.راستی کالا چیست؟

اگر نظری به انواع کالاهای موجود در بازار بیندازیم،قبل از هر چیز تنوع آنها توجه ما را به خود جلب میکند.میلیون ها شئ کاملا متفاوتی که کمترین شباهتی به هم ندارند؛از میخ و پشم و ماست گرفته تا صندلی هواپیما و کفش و روغن و ماشین،کالا نامیده میشوند.چرا؟در ورای این گوناگونی و تفاوت آشکار چه خصوصیات و چه ماهیت مشترکی میان آنان موجود است که اطلاق نام واحد را ممکن میسازد؟ نخستین خصوصیت مشترک همه اشیائی که به عنوان کالا در بازار عرضه شده اند آن است که به درد انسان میخورند،یعنی میتوانند یکی از نیاز های انسانی را برآورده سازند.این خصوصیت،یعنی سودمندی کالا،ارزش مصرف کالا نامیده میشود.
#کالا
#قسمت_اول
#سرمایه
#مارکس

@marxismcenter
🌺اهمیت فلسفه در مارکسیسم🌺

برگرفته از کتاب: در راه بازسازی ماتریالیسم تاریخی؛ زورکامپ، 1976

#قسمت_اول

در ماه اوت 1973 در جزیره‌ی کارچولا سمیناری تابستانی برگزار شد که گروه پراکسیس یوگسلاوی برای دهمین بار میهماندار آن بود. موضوع اصلی آن دنیای بورژوایی و سوسیالیسم بود. از این دیدگاه گفتگوهایی نیز پیرامون اهمیت فلسفه و رابطه‌ای که میان فلسفه و علم برقرار است انجام گرفت. پس از رساله‌ای که گایو پتروویچ قرائت کرد، من نیز پیرامون برخی نکات آن سخنانی گفتم که در سال بعد در مجله‌ی پراکسیس منتشر شد. (سال 1974، ص.52-45)

نظریه‌پردازان مارکسیست هرگز سنّت فلسفی را به صراحت مانند علم در زمره‌ی نیروهای مولده‌ی جهان بورژوایی اعلام نکرده‌اند که باید در جامعه‌ی نوین سوسیالیستی بکار گرفته شود . اهمیت فلسفه در مارکسیسم مورد مناقشه بود و همچنان هست. این واقعیت را می‌توان از واکنش‌هایی که کتاب «تاریخ و مبارزه‌ی طبقاتی» لوکاچ و بویژه کتاب «مارکسیسم و فلسفه‌»ی کارل کورش در سال‌های بیست سده‌ی کنونی هم در میان سوسیال دمکرات‌ها (کائوتسکی) و هم در میان لنینیست‌ها (دبورین) برانگیخت مشاهده کرد.

پس از جنگ دوم جهانی مناقشه‌ حول اهمیت فلسفه ادامه یافت : در فرانسه سارتر گفتگویی پیرامون رابطه‌ی اگزیستانسیالیسم و مارکسیسم به راه انداخت، در چکسلواکی و یوگسلاوی این مباحث با نقدی که گروه پراکسیس بر دیالکتیک ماتریالیستی پیش می‌بردند بروز کرد و در جمهوری فدرال آلمان «نظریه‌ی انتقادی» با الهام از مباحث سال‌های بیست به این مناقشات دامن زد.

سوسیالیسم بنا به برداشت مارکسیستی، نقطه‌ی پایانی بر خودویرانگری جهان بورژوایی نیست؛ بلکه سوسیالیسم میراثدار برحق آنست، که نیروهای مولده‌‌ی جهان بورژوایی را حفظ می‌کند ، قید و بندها را از پای آن می‌گسلد و تکامل می‌بخشد. در تاریخ نظریه‌ی مارکسیستی همواره ارزیابی‌های متفاوتی از وزن و اهمیت نسبی نیروهای مولده و به تبع آن درجه‌ی تداوم تاریخی میان دنیای بورژوایی و سوسیالیسم عرضه شده است. در یک سر این طیف برداشت‌های آنارشیستی از تاریخ قرار دارد که خواهان گسست قطعی و ریشه‌ای با هرگونه سنت و متلاشی کردن این سیر تداومی تاریخ است و آن را شرط لازم و ضرور رهایی می‌داند، زیرا مطابق این نظر مناسبات تولید موجب فساد نیروهای مولده شده است. در سر دیگر این طیف نوعی بهبودطلبی سوسیال‌دمکراتیک قرار دارد ، که قادر نیست جامعه‌ی نوین را بصورت بهبود کیفی وضع موجود تصور کند. – این دیدگاه نهادهای نظام سیاسی و اقتصادی را در زمره‌ی نیروهای مولده می‌انگارد. با نگاهی به این طیف روشن می‌گردد که چه اختلاف‌ نظرهای ژرفی وجود دارد و تا چه اندازه‌ای مهم است که بدانیم کدام‌یک از اجزای جامعه‌ی بورژوایی را می‌توان چون ظرفیت خلاق تاریخی به حساب آورد.
#punk
@marxismcenter
متن سخنرانی چگوارا در سازمان ملل
#قسمت_اول

هيأت نمايندگی کوبا در اين مجمع قبل از هر چيز خوشحال است که به وظيفه خود عمل کرده و پيوستن سه ملت جديد به شمار بزرگ ملت هايی را که نمايندگان آنها مشکلات جهان را بررسی می کنند، خوش آمد بگويد. ما از طريق روسای جمهور و نخست وزيران آنها به مردم زامبيا، مالاوی و مالت تبريک گفته، و اميدواريم که اين سه کشور از آغاز به کشورهای گروه عدم تعهد، که عليه امپرياليسم، استعمار، و نواستعمار مبارزه می کند، بپيوندند.

ما همچنين مايليم به رياست اين مجمع تبريک بگوييم، ارتقاء ايشان به اين مقام از اهميت ويژه ای برخوردار است و نشانگر اين مرحله جديد از پيروزی های چشمگير مردم آفريقاست که تا چندی پيش در انقياد نظام استعماری امپرياليسم به سر می بردند، نشانگر پيروزی خلق هايی که اکثر آنها امروز در نتيجه اعمال مشروع حق تعيين سرنوشت خود، شهروندان دولت های مستقل شده اند. آخرين ساعت نواستعمار فرارسيده است و ميليون ها سکنه آفريقا، آسيا و آمريکای لاتين برای ديدار يک زندگی جديد، و بدست گرفتن حق نامحدود تعيين سرنوشت خود و برای توسعه مستقل ملت های خود بپا خاسته اند.
آقای رييس، در انجام وظائفی که دولت های عضو به شما محول کرده اند، برايتان آرزوی موفقيت داريم.

کوبا برای بيان موضع خود پيرامون مهمترين موضوعات مورد بحث به اينجا آمده است و با احساس مسئوليت کامل، که از الزامات استفاده از اين تريبون است، موضع خود را بيان کرده و در عين حال به وظيفه غير قابل اجتناب صحبت کردنِ روشن و صريح عمل خواهد کرد.

ما خواهان آن هستيم که اين مجمع راضی بودن از خود را رها کرده و به جلو گام بردارد. ما خواهان آن هستيم که کميته ها کار خود را شروع کنند و با پيش آمدن اولين رودررويی متوقف نشوند. امپرياليسم بجای آنکه از اين گردهمايی برای حل مشکلات جدی جهان استفاده کند، می خواهد آن را به مسابقه در سخنوری ها بی هدف مبدل کتد. ما بايد مانع انجام آن شويم. اين مجمع نبايد در آينده فقط با عدد سيزده [ بعنوان سيزدهمين نشست مجمع عمومی سازمان ملل] مشخص شود. ما احساس می کنيم حق و مسئوليت آن را داريم که تلاش کنيم اين مجمع را ثمر بخش کنيم زيرا کشور ما يک نقطه اصطکاک دائمی است، يک از جاهايی که اصول حامی حقوق ملت های کوچک هر روز، هر دقيقه به آزمون گذاشته می شود؛ و در عين حال کشور ما بمثابه يکی از سنگرهای آزادی در جهان که در چند قدمی امپرياليسم ايالات متحده واقع شده است، با اقدامات خود، بطور روزانه نشان می دهد که خلق ها در شرايط موجود جهان می توانند خود را آزاد کنند و خود را آزاد نگه دارند.

#punk
@marxismcenter
#نظریه_ماتریالیسم_تاریخی #قسمت_اول
#مارکس
اصطلاح ماتریالیسم تاریخی را نخستین بار انگلس به کار برد. ماتریالیسم تاریخی را می توان نوعی فلسفه ی تاریخ دانست؛ در این نظریه تاریخ وجودی اصیل و هویتی حقیقی دارد که هدف،مسیر و عامل محرکه ی آن کاملا معلوم و مشخص است؛ بدین ترتیب که هویت آن مادی و حرکاتش دیالکتیکی است.

ماتریالیسم تاریخی تنها تفسیر مادی تاریخ نیست بلکه تنها برداشتی اقتصادی از تاریخ و برداشتی تاریخی و اقتصادی از انسان است.چراکه تمام عوامل مادی در جامعه و طبیعت در اقتصاد خلاصه نمی شود،و بنابراین در کاربرد اصطلاح ماتریالیسم تاریخی باید به این نکته توجه داشت که:

نخست تفسیر اقتصادی تاریخ تنها تفسیر منحصر به فرد مادی تاریخ نیست.بلکه تفسیر تاریخ از دیدگاه عوامل دیگری هم چون شرایط اقلیمی و… نیز صورت گرفته است.

دوم آنکه تفسیر اقتصادی تاریخ منطقا ملازمه ای با ماتریالیسم فلسفی ندارد؛یعنی ممکن است کسی از نظر اندیشه و جهان بینی مادیگرا باشد اما عامل اقتصاد را تنها عامل تعیین کننده ی حوادث و مفسر تاریخ نشناسد.

مارکسیسم معتقد است که انسان تنها دارای بعد مادی و جسمانی است و لذا تمام نیروهای او در تحلیل نهایی رنگ مادی دارد و با یک فرضیه سرچشمه ی تمامی نیازهای مادی را اقتصاد معرفی می کند.

اما این موضوع بدیهی است که اقتصاد نمی تواند نیازها و انگیزه های غیر مادی را ارضا کند و پاسخگو باشد لذا اصل زیربنا بودن اقتصاد اعتبار خود را از دست می دهد.

مارکس جامعه را به بنائی تشبیه می کند که زیربنا و شالوده آنرا قوای اقتصادی و روبنای آنرا افکار و آداب و رسوم و نهادهای قضائی،سیاسی،مذهبی و… تشکیل می دهد. همانطور که وضع یک ساختمان به وضع پی و اساس آن بستگی دارد، اوضاع اقتصادی نیز به اوضاع فنی وابسته است، همچنین چگونگی افکار و رسوم و نظام سیاسی نیز تابع وضع اقتصادی است.

بنابراین در هر جامعه ای زیربنا ساخت اقتصادی آن جامعه است و سایر نهادها و ارگانها همه تابع آن می باشند و ایدئولوژی، فلسفه ، دین، هنر، سیاست و … همه بازتاب هایی از چگونگی ساخت اقتصادی جامعه بوده و همگی رو بنا را در آن جامعه تشکیل می دهند؛ به طوریکه با تغییر ساخت اقتصادی جامعه یعنی با تغییراتی که در زیربنای جامعه در مسیر تاریخ بوجود می آید عوامل روبنائی نیز متناسب با آن تغییر می کنند.

هیچکدام از عوامل روبنائی جامعه مستقل از زیربنا نیست تا بتواند از تغییراتی که به تبع تحولات زیربنائی بوجود می آید مصون بماند چه در آن صورت دیگر روبنا نیست #punk @marxismcenter
#نظریه_ارزش_افزوده
مارکس نظریه‌ی ارزش اضافی را مهم‌ترین دست‌آورد خود در جهت پیشرفت تحلیل اقتصادی به حساب می‌آورد (مارکس، نامه به انگلس، ۲۴ اوت ۱۸۶۷). از طریق این نظریه بود که دامنه‌ی گسترده‌ی تفکرات جامعه‌شناسی و تاریخی مارکس او را قادر ساخت که مناسبات تولید سرمایه‌داری را در بستر تاریخی خود قرار دهد و همزمان ریشه‌ی تناقض‌های اقتصادی درونی و قوانین حرکت تولید سرمایه‌داری را در روابط خاص تولیدی که بر پایه‌ی آن بنا نهاده شده است دریابد.

نظریه‌ی طبقات مارکس، بر پایه‌ی تشخیص این امر استوار است که در هر جامعه‌ی طبقاتی، بخشی از جامعه یعنی طبقه‌ی مسلط، تولید اضافی اجتماعی را تصاحب می‌کند. اما این تولید اضافی اساساً می‌تواند سه شکل متفاوت یا ترکیبی از آن‌ها به خود بگیرد. در شکل اول، تولید اضافی می‌‌تواند شکل کار اضافی مستقیماً پرداخت نشده را بگیرد که نمونه‌ی آن شیوه‌ی تولید برده‌داری، فئودالیسم اولیه یا برخی بخش‌های تولید آسیایی (بیگاری بدون پرداخت مزد برای امپراتوری) است. در شکل دوم، تولید اضافی می‌تواند شکل کالاهای تصاحب‌شده توسط طبقه‌ی حاکم را به صورت ارزش‌های مصرفی ناب و ساده (محصولات کار اضافی) بگیرد، همانطور که در فئودالیسم بهره‌ی مالکانه‌ی فئودالی در مقدار معینی محصول (بهره‌ی مالکانه‌ی محصول) یا در بقایای جدیدتر آن مانند مزارعه‌کاری پرداخت می‌شود. در شکل سوم، تولید اضافی شکل پولی به خود می‌گیرد مانند بهره‌ی مالکانه‌ی پولی در مراحل نهایی فئودالیسم و سودهای سرمایه‌دار. اساساً ارزش اضافی همین است: شکل پولی محصول اجتماعی اضافی یا معادل با آن، محصول پولی کار اضافی. بنابرین ارزش اضافی دارای ریشه‌ی مشترک با تمام اشکال دیگر محصول اضافی است یعنی کار پرداخت نشده.

یعنی، نظریه‌ی ارزش اضافی مارکس اساساً استنتاج (یا چکیده‌ی) از نظریه‌‌ی درآمدهای طبقات حاکم است. دقیقاً همان‌طور که کل محصولات کشاورزی توسط دهقانان برداشت می‌گردد، کل تولید اجتماعی (درآمد خالص ملی) نیز طی فرایند تولید ساخته می‌شود. آنچه در بازار (یا از طریق تصاحب محصول) اتفاق می‌افتد توزیع (یا بازتوزیع) چیزی است که قبلاً ساخته شده است. محصول اضافی و بنابراین شکل پولی آن، ارزش اضافی، مازاد این محصول اجتماعی (خالص) جدید (درآمد) است که پس از آن‌که طبقات تولیدکننده پاداش خود را دریافت کردند (در نظام سرمایه داری: دستمزدها) باقی می‌ماند. بنابراین، این نظریه‌ی استنتاجی از درآمدهای طبقات حاکم عملاً خود یک نظریه‌ی بهره‌کشی، نه به معنای اخلاقی کلمه ــ گرچه مارکس و انگلس به‌وضوح بارها از لحاظ اخلاقی خشم قابل‌ادراکی را در برابر سرنوشت تمامی استثمارشوندگان در سراسر تاریخ و خصوصاً سرنوشت پرولتاریای مدرن ابراز کرده‌اند ــ بلکه به معنای اقتصادی آن است. در تحلیل نهایی، همواره درآمدهای طبقات حاکم به محصول کار پرداخت نشده خلاصه می‌گردد که این نکته قلب نظریه‌ی بهره‌کشی مارکس است.

این نیز دلیلی است بر این‌که چرا مارکس اهمیت فوق‌العاده‌ای برای در نظرگرفتن ارزش اضافی به عنوان یک مقوله‌ی عمومی و بالاتر از انواع سود (که خود به زیرشاخه‌های سود صنعتی، سود بانکی، سود بازرگانی و غیره تقسیم می‌گردد)، اجاره و بهره که همگی اجزاء محصول اضافی کل ایجاد شده از کار مزدبگیری هستند، قائل بود. همین مقوله‌ی عمومی است که هم وجود طبقه حاکم (تمامی کسانی که از ارزش اضافی ارتزاق می‌کنند) و هم خاستگاه‌های مبارزات طبقاتی تحت نظام سرمایه‌داری را توضیح می‌دهد. #مارکس #قسمت_اول #punk @marxismcenter
فلسفه تاريخ مارکس
#قسمت_اول
#مارکس
نظام فکري مارکس فلسفه، اقتصاد سياسي و رشته هاي وابسته مانند تاريخ و علوم سياسي را در بر مي گيرد. عقيده کلي مارکس بر تصور او از  انسان به عنوان موجود متناهي بنا شده است. اين نظريه بر مجموعه اي ازتفاوت هاي بنيادي مبتني است: تفاوت بين کار يا زحمت و آنچه من کنش انساني آزاد مي نامم، (کنشي که مي تواند وراي الزام هاي تحميلي فرآيند اقتصادي شکل گيرد) تفاوت بين کاپيتاليسم و کمونيسم، تفاوت بين تاريخ و تاريخ انساني، تفاوت بين نيازهاي اوليه و نيازهاي ثانويه، تفاوت بين ازخود بيگانگي و خرسندي. کنش(که متفاوت از کار است) مقوله روشنگر و بنيادي انديشه مارکس است. نظر کلي او را مي توان در چهارچوب "فيخته اي" کنش انساني تصوير کرد. مارکس مانند فيخته و ارسطو به  انسان از گذرگاه کنش انساني مي انديشد. او هم زمان با نگارش دست نوشته هاي پاريس مي پرسد: "آيا زندگي به جز کنش هدف ديگري هم دارد؟" و خود اديبانه چنين پاسخ مي دهد: "همه هستي من  کنشي اجتماعي است." (Marx 1964: 158)
 مارکس بين دو نوع کنش که به  مرحله هاي پيشرفته جامعه مربوط اند، فرق مي گذارد. کار يا زحمت کنشي است که شخص در فرآيند توليد ويژه عصر سرمايه داري صنعتي مدرن از خود نشان مي دهد. چنين کاري از ماده اوليه استفاده کرده، بر آن تأثير گذارده و شکل آن را تغيير مي دهد. کار توليدي است يعني خلاقانه نيست، کمابيش جسماني است يعني ذهني نيست و از بنياد فعال است يعني غير فعال نيست.
 کار نقطه عطف  ويژه اي براي سرمايه داري است و آخرين مرحله از مرحله هاي توسعه شيوه  توليد و پيامد مناسبات اجتماعي تلقي مي شود. به نظر مارکس اگر سرمايه داري توسط کمونيسم کنار گذارده شود، کار در مفهوم سنتي خود از بين خواهد رفت. او گه گاه بر اين مسأله تاکيد مي کند، مثل اين قطعه از ايدئولوژي آلماني: "در تمام انقلاب ها از آغاز تا کنون شيوه کنش هميشه باقي مانده است... در حالي که انقلاب کمونيستي که عليه شيوه پيشين کنش حرکت مي کند، به  کار پر مشقت خاتمه خواهد داد." (Marx and Engels 1970: 94)  در نتيجه در مرحله کمونيسم شکل متفاوتي از کنش وجود خواهد داشت. اما با کمال تأسف، مارکس به ندرت در باره کمونيسم آشکارا صحبت مي کند، همان طور که گه گاه به  اين دومين شکل از کنش(که به نظر مارکس مقصد تاريخ انساني است) اشاره مي کند. اين درحالي است که در آثار مارکس احتمال وقوع چنين کنشي به عنوان چشم اندازِ نقد سرمايه داري، مسلم فرض شده است.
 نگرش فيخته اي مارکس به  انسان به عنوان موجود از بنياد فعال، مبناي نظريه او درباره انسان متناهي است يعني انسان چيز ها، خود، جهان اجتماعي پيرامون و سرانجام تاريخ انساني را ايجاد يا توليد مي کند. مارکس در پايان بررسي جامعه صنعتي مدرن، تحليل ويژه هگل از شئ انگاري مطرح در فعاليت توليدي اقتصاد را به کار مي گيرد. هگل در کتاب فلسفه حق خود-شئ انگاري کارگران در فرآيند اقتصادي را د ر کنار مفهوم هاي بنيادي اقتصاد سياسي کاملاً شرح مي دهد.
 مارکس در تحليل سرمايه داري، به  شرح هگل در باره مقوله هاي اقتصادي بنيادي تکيه مي کند. هگل با توصيف فرآيند اقتصادي که در آن فرآورده ها و انسان ها از خود بيگانه مي شوند، شالوده اي براي نظريه از خو د بيگانگي مارکس فراهم مي کند.(Hegel 2005: 97-8) مارکس نيز تحليل هاي هگل از شئ انگاري حاصل از انواع کار ها و سرمايه داري صنعتي مدرن را در يک مدل کلي در باره جامعه صنعتي مدرن گردآوري مي کند.
 به عقيده مارکس نياز هاي انسان متناهي، به دو دسته اصلي تقسيم مي شود. يک دسته نياز هاي اوليه مانند غذا، پوشاک، سرپناه و ديگر ضرورت هاي زندگي هستند، دسته ديگر نيازهاي انساني که براي رشد انسان به مثابه فرد لازم هستند. به گفته مارکس، در نظام سرمايه داري که نمونه اعلاي مالکيت خصوصي وسايل توليد است، بيشتر انسان ها فقط قادر به  تأمين نيازهاي اوليه هستند و امکان رفع نيازهاي انساني خود را ندارند. انسان ها نيازهاي اوليه را از طريق کار تأمين مي کنند. از اين رو کار مقوله روشنگر اصلي براي مرحله سرمايه داري رشد انساني است. انسان ها مجموعه اي از "فرآورده ها" شامل کالاها، مناسبات اجتماعي، جامعه، خود و تاريخ انساني را توليد مي کنند. کالا فرآورده اي است که براي فروش رهسپار بازار مي شود. انسان ها هم چنين در کنار کالا مناسبات بين خود و از آن بيشتر کل محيط اجتماعي را توليد مي کنند. "از طريق مناسبات اجتماعي ما همکاري افراد را درک مي کنيم، در اين شناخت مهم نيست اين همکاري تحت چه شرايطي، چگونه و براي چه به وجود آمده است؟" (Marx and Engels 1970: 50) مناسبات اجتماعي دست کم شامل رابطه مردم و اشياء و روابط بين مردم است. جامعه به عنوان يک کل مجموعه مناسبات اجتماعي گوناگون است

#punk
@marxismcenter
فلسفه تاريخ مارکس
تام راکمور
#قسمت_اول
فلسفه تاريخ مارکس بر سه پايه استواراست: نقد فلسفه هگل، نقد اقتصاد سياسي سنتي(سرمايه داري) و نظريه تازه اي درباره جامعه صنعتي مدرن يا همان سرمايه داري(ROCKMORE 2002). از آن جهت که مارکس فلسفه تاريخ خود را به تفصيل شرح نداده، بايد نظر او را براساس نوشته هايش بازسازي کرد. انديشه مارکس سال ها از نگاه مکتب مارکسيسم بررسي شده و اين کار اغلب با جايگزيني نوشته هاي انگلس و ديگر مارکسيست ها به  جاي نوشته هاي مارکس انجام شده است اما در اينجا ما انديشه مارکس را در چهارچوب آثار خودش بررسي مي کنيم و پس زمينه تاريخي شکل گيري موقعيت او را ناديده مي گيريم.

تفسير مارکسيستي فلسفه تاريخ مارکس
مارکس مانند هگل انديشمندي عميقاً تاريخي است و انديشه ها، مفهموم ها و نظريه ها را بر بستر تاريخ درک مي کند. به نظر مي رسد مطالعه انديشه مارکس در بستر تاريخي و بدون توجه به چهره رايج او امري منطقي باشد. اين نگرش "زمينه گرا"1 توسط مارکسيسم که رسماً "ضد زمينه گرايي" است، رد مي شود. از زماني که انگلس مارکسيسم را بنا نهاد، بسياري از مارکسيست ها در باره تفاوت بين مارکس و حواشي فکري و اجتماعي او با يکديگر بحث کرده اند؛ آلتوسر اين اختلاف را گسست شناخت شناسانه نام نهاده است. (ALTHUSSER  1970) او مي گويد همه چيز چنان است که گويي مارکس هم برآمده زمان تاريخي خودش است، و هم از آن مستقل و تأثيرنا پذيراست. 
 نگرش مارکسيستي انگلس به مارکس از اين عقيده رايج حکايت دارد که مارکس و قبل از او هگل، آخرين فيلسوفان تاريخ هستند. مارکسيست ها در هر دوره گونه هايي از اين تفسير را تکرار کرده اند. به عنوا ن نمونه مي توان از لوکاچ نام برد که به تحقيق تواناترين فيلسوف مارکسيست است. لوکاچ اين ديد    گاه انگلس را از نو تدوين مي کند. از نظر او نگاه اسطوره اي هگل به فاعل(سوژه) تاريخي براي درک مسأله هاي اجتماعي واقعي ناکافي است و اين مسأله ها در فضاي فلسفه کلاسيک آلمان حل نشده باقي مي ماند. مارکس با کشف طبقه کارگر به عنوان فاعل تاريخي حقيقي راه حل اين مسأله ها را نشان مي دهد. لوکاچ باور خود را به مارکس اينگونه نشان مي دهد که به نظر او در اين برهه از تاريخ هر مسأله اي را بر اساس تحليل محصولات کار مي توان حل کرد.(Lukàcs 1971)  مارکس، به تحقيق شناخته شده ترين فيلسوفي است که در ساختار گسترده ايد  ه آليسم آلماني مي انديشيد؛ اما مارکسيست ها اين مسأله را نمي پذيرند و مصرانه مايلند بين علم و فلسفه تفاوت قائل شوند و بگويند نگاه مارکس شکلي از علم و مارکسيسم خود علم است. آنها به طور ضمني معتقدند علم يگانه سرچشمه شناخت است. انگلس نيز به  علم عصر خود علاقه داشت و به آنچه امروز پوزيتيويسم ناميده مي شود، نزديک بود. او مانند پوزيتيويست هاي حلقه وين، فکر مي کرد که دانش انواع مي تواند و بايد به عنوان قانون علم تلقي گردد. انگلس توصيه مي کند که بايد علم حقيقت جو را جايگزين  فلسفه اسطوره اي و نادرست کنيم. او پيروي از روش علمي را پيشنهاد کرده و به عنوان نمونه به تفاوت بين برداشت هاي عاميانه و علمي سلرز اشاره مي کند.(Sellars 1991:1-41)  انگلس نيز مارکس را به عنوان شخصيتي علمي با داروين مقايسه مي کند و مدعي است او قانون هاي تاريخ را کشف کرده است. (Engels 1978: 681) اين نگرش بعدها بر مارکسيست هايي که مارکس را با تفسير انگلس مي خواندند، اثر گذاشت.  انگلس ديدگاه مارکس به تاريخ را با مفهوم ماترياليسم تاريخي شرح مي دهد. او در 1892 در پيشگفتار کتاب  سوسياليسم، امري آرماني و علمي مي نويسد ماترياليسم تاريخي «چشم انداز ي از تاريخ را برجسته مي کند که در آن علت غايي و نيروي محرکه قوي رويدادهاي مهم ديده مي شود و نقش اين عامل ها در توسعه اقتصادي جامعه، دگرگوني شيوه هاي توليد و مباد له، تقسيم بندي جامعه به طبقات مجزا و درگيري اين طبقات با يکديگر برجسته مي شود.»(Engels 1984: 386-7)  جرالد کوهن اين برداشت را به روش تحليلي پيچيده اي از نو تدوين مي کند. کوهن مانند انگلس، زمينه هگلي ديدگاه مارکس را ناديده گرفته و آن را نوعي علم اجتماعي توصيف مي کند. او به نحو مؤثري فلسفه تاريخ مارکس را تبييني کاربردي تلقي مي کند که بر پايه زيست شناسي شکل گرفته و مفهوم کاربرد در آن نقش علت و معلولي دارد.(Cohen 2001) 
 اين تفسير نظريه تاريخ مارکس بسيار تاثيرگذار اما مناقشه آميز بوده است. جان الستر اين تبيين کاربردي را با پيش کشيدن سؤال هايي در باب "هدف هاي تاريخ که الزاماً هدف هاي همه انسان ها نيستند" به چالش مي کشد. (Elster 1985)  مسأله ديگر اين است که اين نگاه در جايگزيني علم به  جاي فلسفه، از انسان شناسي فلسفي مارکس روي برمي گرداند. مارکس مانند فيخته، انسان ها را موجوداتي از بنياد فعال و اجتماع انساني را نتيجه کنش آنها مي داند. او هم چنين مانند ويکو مي گويد ما مي توانيم تاريخ انسان را بشناسيم زير
تشریح نظریه ی از خودبیگانگی مارکس

#قسمت_اول


Alienation"در لغت یعنی جدائی چیزی
از چیز دیگر. اما در اصطلاح «از خود بیگانگی» عبارت است از: چیزی که انسان آن را خلق کرده یا جزء خصایص انسان است، به طریقی از او دور شود، در این حالت با موقعیتی روبرو هستیم که آن را می‌توان بیگانگی نامید (گرب، ۱۳۸۴: ص ۳۷). به عبارت دیگر؛ وابستگی‌های متقابل طبیعی میان مردم و نیز بین مردم و آنچه که تولید می‌کنند، دچار از هم گسیختگی شوند. این مفهوم جایگاه اساسی در نظریه کارل مارکس دارد، در تئوری مارکس «از خود بیگانگی» برای این رخ می‌دهد که سرمایه‌داری نظام طبقاتی دوگانه‌ای را به ارمغان آورده که در آن، شماری از سرمایه‌داران مالکیت فرایند تولید، فرآورده‌های تولیدی و زمان کار کسانی را که برای آن‌ها کار می‌کنند، به دست دارند. در جامعه سرمایه‌داری، انسان‌ها به جای آنکه به گونه طبیعی برای خودشان تولید کنند، به صورت غیرطبیعی برای گروه کوچکی از سرمایه‌داران تولید می‌کنند (ریتزر، ۱۳۸۱: ص ۳۰). بنابراین از خود بیگانگی فرایندی است که به واسطه آن اعضای طبقه کارگر خود را چیزی بیش از کالایی در مجموعه کلی اشیاء نمی‌بینند (کوهن، ۱۳۸۱: ص ۱۰۵).
تاریخچه از خود بیگانگی
نخستین سرچشمه مفهوم از خود بیگانگی، اندیشه‌های ژاک روسو  در رساله‌ای که درباره نابرابری نگاشته است، می‌باشد. تصویر زنده‌ای که او از خوبی ناشی از طبیعت انسان و فاسد شدنش توسط جامعه به تصویر کشیده است، تأکید او را بر برابری‌ای که طبیعت در میان انسان‌ها برقرار کرده است و همچنین نابرابری‌ای که انسان‌ها، خود ایجاد کرده‌اند نشان می دهد و لذا وحشتی که او از تأثیر تباه‌کننده جامعه بر طبیعت بشری داشته است، همگی باعث برانگیختن نظریه های انتقادی او شده است (کوزر، ۱۳۸۰: ص ۱۱۰).
کارل مارکس ، نیز نخستین بار در خلال مطالعاتش در مورد آراء هگل به این عقیده برخورد کرده بود. به طور خاص، مارکس تحت تأثیر نقد فوئرباخ از عقاید دینی هگل قرار گرفته بود. به نظر فوئرباخ، دین خصایص و قدرت‌های ویژه‌ای مانند بخشندگی و ترحم و دانش و قدرت خلق کردن را به موجودی برتر، یعنی خدا نسبت می‌دهد. در حقیقت، فوئرباخ معتقد بود که این خصلت‌ها کمال خصایص و قدرت‌های خود انسان است، خصایصی که از انسان جدا شده و از او بیگانه شده و به خدایی افسانه‌ای نسبت داده شده است. به نظر مارکس فرآیند بیگانگی مشابهی در قلمرو کار انسان در نظام سرمایه‌داری به وقوع می‌پیوندد (گرب، ۱۳۸۴: ص ۳۷).
 مفهوم از خود بیگانگی در اندیشه مارکس
مارکس تاریخ نوع بشر را جنبه‌ای دوگانه می‌داند، یعنی از یک‌سو، تاریخ، نظارت انسان بر طبیعت است و از سوی دیگر، تاریخ، از خود بیگانگی هرچه بیشتر انسان است؛ در نتیجه از خود بیگانگی به وضعی اطلاق می‌شود که در آن، انسان‌ها تحت چیرگی نیروهای خود آفریده‌شان قرار می‌گیرند و این نیروها به عنوان قدرت‌های بیگانه در برابرشان می‌ایستند. این مفهوم در کانون نوشته‌های نخستین مارکس، جای دارد و در نوشته‌های بعدی‌اش نیز البته دیگر نه به عنوان یک قضیه فلسفی بلکه به عنوان یک پدیده اجتماعی، همچنان جای مهمی را به خود اختصاص می‌دهد. به عقیده مارکس، همه نهادهای عمده جامعه سرمایه‌داری، از دین و دولت گرفته تا اقتصاد سیاسی، دچار از خود بیگانگی‌اند. این جنبه‌های از خود بیگانگی، وابسته به یکدیگرند (کوزر، ۱۳۸۰: ص ۸۴).


#punk

@marxismcenter
🔹نظریه‌ی ارزش اضافی مارکس - ۱🔹
#مارکس
#قسمت_اول
ارنست‌مندل

ترجمه کاوه رهباردار مجاور

مارکس نظریه‌ی ارزش اضافی را مهم‌ترین دست‌آورد خود در جهت پیشرفت تحلیل اقتصادی به حساب می‌آورد (مارکس، نامه به انگلس، ۱۸۶۷). از طریق این نظريه بود که دامنه‌ی گسترده‌ی تفکرات جامعه‌شناسی و تاریخی مارکس او را قادر ساخت که مناسبات تولید سرمایه‌داری را در بستر تاریخی خود قرار دهد و همزمان ریشه‌ی تناقض‌های اقتصادی درونی و قوانین حرکت تولید سرمایه‌داری را در روابط خاص تولیدی که بر پایه‌ی آن بنا نهاده شده است دریابد.
نظريه‌ي طبقات مارکس، بر پایه‌ی تشخيص این امر استوار است که در هر جامعه‌ی طبقاتی، بخشی از جامعه یعنی طبقه‌ی مسلط، تولید اضافی اجتماعی را تصاحب می‌كند. اما اين تولید اضافی اساساً می‌تواند سه شکل متفاوت یا ترکیبی از آن‌ها به خود بگيرد. در شکل اول، تولید اضافی مي‌‌تواند شكل كار اضافی مستقیماً پرداخت نشده را بگيرد که نمونه‌ی آن شيوه‌ی تولید برده‌داری، فئودالیسم اولیه یا برخی بخش‌های تولید آسیایی (بیگاری بدون پرداخت مزد برای امپراتوری) است. در شکل دوم، توليد اضافي مي‌تواند شكل کالاهای تصاحب‌شده توسط طبقه‌ی حاكم را به صورت ارزش‌های مصرفی ناب و ساده (محصولات کار اضافی) بگيرد، همانطور که در فئودالیسم بهره‌ی مالكانه‌ی فئودالی در مقدار معينی محصول (بهره‌ی مالكانه‌ی محصول) يا در بقايای جديدتر آن مانند مزارعه‌كاری پرداخت می‌شود. در شکل سوم، تولید اضافی شكل پولی به خود می‌گيرد مانند بهره‌ی مالكانه‌ی پولی در مراحل نهايی فئوداليسم و سودهای سرمايه‌دار. اساساً ارزش اضافی همين است: شکل پولی محصول اجتماعی اضافی یا معادل با آن، محصول پولی کار اضافی. بنابراین ارزش اضافی دارای ریشه‌ی مشترک با تمام اشکال ديگر محصول اضافی است يعنی کار پرداخت نشده.
یعنی، نظریه‌ی ارزش اضافی مارکس اساساً استنتاج (يا چكيده‌ی) از نظریه‌‌ی درآمدهای طبقات حاکم است. دقيقاً همان‌طور که کل محصولات کشاورزی توسط دهقانان برداشت می‌گردد، کل تولید اجتماعی (درآمد خالص ملی) نیز طی فرایند تولید ساخته می‌شود. آنچه در بازار (يا از طريق تصاحب محصول) اتفاق می‌افتد توزیع (يا بازتوزیع) چیزی است که قبلاً ساخته شده است. محصول اضافی و بنابراين شکل پولی آن، ارزش اضافی، مازاد این محصول اجتماعي (خالص) جديد (درآمد) است كه پس از آن‌که طبقات تولیدکننده پاداش خود را دریافت کردند (در نظام سرمایه داری: دستمزدها) باقی مي‌ماند. بنابراین، این نظريه‌ی استنتاجی از درآمدهای طبقات حاکم عملاً خود یک نظریه‌ی بهره‌کشی، نه به معنای اخلاقی كلمه ــ گرچه مارکس و انگلس به‌وضوح بارها از لحاظ اخلاقی خشم قابل‌ادراکی را در برابر سرنوشت تمامی استثمارشوندگان در سراسر تاریخ و خصوصاً سرنوشت پرولتاریای مدرن ابراز کرده‌اند ــ بلكه به معنای اقتصادی آن است. در تحلیل نهایی، همواره درآمدهای طبقات حاکم به محصول کار پرداخت نشده خلاصه می‌گردد که این نکته قلب نظریه‌ی بهره‌کشی مارکس است.
این نیز دلیلی است بر این‌که چرا مارکس اهمیت فوق‌العاده‌ای برای در نظرگرفتن ارزش اضافی به عنوان یک مقوله‌ی عمومی و بالاتر از انواع سود (که خود به زیرشاخه‌های سود صنعتی، سود بانکی، سود بازرگانی و غیره تقسیم می‌گردد)، اجاره و بهره که همگی اجزاء محصول اضافی کل ایجاد شده از کار مزدبگیری هستند، قائل بود. همین مقوله‌ی عمومی است که هم وجود طبقه حاکم (تمامی کسانی که از ارزش اضافی ارتزاق می‌کنند) و هم خاستگاه‌های مبارزات طبقاتی تحت نظام سرمایه‌داری را توضیح می‌دهد.

مارکس همچنین سازوکار اقتصادی را که ارزش اضافی از آن سرچشمه می‌گیرد آشکار می‌کند. در پایه‌ی این سازوکار اقتصادی یک تحول اجتماعی بزرگ قرار دارد که در قرن پانزدهم در اروپای غربی آغاز شد و به‌آرامی در سایر مناطق این قاره و سایر قاره‌ها گسترش یافت (و در خیلی از کشورهای به‌اصطلاح درحال‌توسعه، هنوز این تحولات ادامه دارد).

از طریق تحولات همزمان اقتصادی (شامل تحولات فنی و تکنولوژیک)، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی توده‌ی تولیدکنندگان مستقیم خصوصاً دهقانان و صنعتگران از ابزار تولید خود جداشده و از دسترسی آزاد به زمین محروم می‌شوند. در نتیجه آن‌ها دیگر قادر به تولید نیازهای معاش با اتکا بر توان خود نیستند. به منظور زنده نگه داشتن خود و خانواده‌شان مجبور به فروختن بازو، ماهیچه و مغز خود به صاحبان ابزار تولید (شامل زمین) هستند. هنگامی‌که این صاحبان ابزار تولید، سرمایه‌ی پولی کافی برای خرید مواد خام و پرداخت دستمزد در اختیار داشته باشند، می‌توانند شروع به شکل‌دهی تولید بر پایه‌ی سرمایه‌داری کنند که در آن با استفاده از کار مزدبگیری مواد خامی را که خریداری کرده‌اند با ابزاری که مالک آن هستند به محصول نهایی تبدیل می‌کنند که خودبه‌خود صاحب آن نیز هستند.

#punk
@marxismcenter
شرح دیالکتیک مارکس و تفاوت ان با دیالکتیک هگل 🌺
#قسمت_اول

در کتاب «رویکردها و روش¬های پژوهش در فلسفۀ تعلیم و تربیت»، در فصل نخست یعنی مبانی نظری و تاریخی روش پژوهش در فلسفۀ تعلیم و تربیت، باقری(1389) به شرح اجمالی سه دوره روش¬شناختی در تاریخ فلسفۀ تعلیم و تربیت می¬پردازد. در قسمت فلسفه¬ها و روش¬های ما بعد تحلیلی روش¬شناسی دیالکتیکی و انتقادی توضیح داده می¬شود. در این قسمت روش دیالکتیکی در افلاطون، هگل و مارکس توضیح داده می¬شود.

کارنوشت زیر به مقایسۀ روش دیالکتیک در هگل و مارکس می¬پردازد. بدین ترتیب در آغاز تاثیر هگل بر مارکس بررسی می¬شود و در ادامه تفاوت دیالکتیک مارکس و هگل و معنای مفاهیمی از جمله نفی، قطب-های تضاد، کل¬گرایی و حرکت ضروری و پیش¬رونده توضیح داده می¬شود.

باقری(1389) به نقل از مارکس بیان می¬کند:«دیالکتیک در نزد او [هگل] روی سر ایستاده است. برای آنکه آن هسته عقلانی آن از پوسته رازورانه¬اش بیرون آید، باید آن را بار دیگر روی پاهایش استوار کرد» این جمله در بیان مارکس به چه معنا است؟ در توضیح گفته می¬شود که مارکس سعی کرده است ماده را به جای ایده بنشاند و رویکرد ماتریالیستی را جایگزین رویکرد ایده¬آلیستی کرده است. برای تبیین این مفهوم باید در ابتدا رابطه مارکس با فلسفه را مشخص کنیم. سخن معروف مارکس دربارۀ فلسفه این است که«فیلسوفان، جهان را به عناوین گوناگون تعبیر کرده¬اند، اما از این پس سخن بر سر دگرگون کردن جهان است.»(بررسی¬های فلسفی، 1951، ص64 به نقل از آرون،1384، ص 193)

این سخن نسبت مارکس با فلسفه را تا حدی مشخص می¬کند. مارکس اعتقاد دارد که دورۀ فلسفۀ کلاسیک توسط هگل به سر آمده است. وطیفۀ فلسفه رساندن تجارب بشریت به حد آگاهی بوده است و این مهم توسط دو کتاب «نمودشناسی  جان» و «دایره¬المعارف» متحقق گشته و حالا نوبت به اندیشۀ مارکسیستی است که رسالت بشری را متحقق کند.

مارکس به تأسی از هگل مراحل تاریخ بشریت را بر اساس نظام¬های اقتصادی چهار شیوه در نظر می¬آورد: شیوۀ تولید آسیایی، شیوۀ تولید باستانی، شیوۀ تولید فئودالی و شیوۀ تولید بورژوایی. در این¬جا مارکس تحول تاریخی با معنای فلسفی را از هگل وام می¬گیرد و نظام¬های جدید اقتصادی و اجتماعی را مرحله¬ای از شدن بشریت در نظر می¬آورد. پس وی بر اساس مایه ¬های فلسفی به نقد اقتصادی-اجتماعی رسیده است. اندیشۀ او ذاتا جامعه¬شناسی است اما می¬خواهد فلسفه باشد. «مارکس از فلسفه شروع کرده و از طریق جامعه¬شناسی به اقتصاد روی آورده و تا پایان عمر هم فیلسوف ماند»(آرون، 1384

#punk
@marxismcenter
#قسمت_اول
#مفاهیم‌فلسفی

#استدلال

🔹 استدلال🔹

ما با گزاره‌ها، همچون سنگ‌های ‌‌بنا، استدلال‌ می‌سازیم. وقتی به گزاره‌ای بر مبنای گزاره‌های دیگر می‌رسیم یا آن را تصدیق می‌کنیم، می‌گوییم یک استنتاج انجام داده‌ایم. استنتاج یک روند است که می‌تواند گروهه‌ای از گزاره‌ها را به ‌هم پیوند دهد.
بعضی استنتاج‌ها تضمینی (یا صحیح) هستند و بعضی دیگر چنین نیستند. برای تعیین صحت استنتاج، منطقی‌ها چنین گروهه گزاره‌هایی را تحلیل می‌کنند. آن‌ها گزاره‌ها را از جایی که این روند آغازشده‌ تا پایان آن و نیز روابط بین ‌آن‌ها را بررسی می‌کنند. چنین گروهه‌ای از گزاره‌ها تشکیل‌دهنده یک استدلال هستند. استدلال‌ها موردتوجه اصلی در منطق‌ هستند.
استدلال یک اصطلاح فنی در منطق است و نباید محل اختلاف‌نظر و مجادله باشد. در منطق، یك استدلال به‌طور صریح گروهی گزاره‌ است، با این ادعا كه یكی از گزاره‌ها دست‌آمد‌ِ بقیه گزاره‌ها است، به قسمی ‌که این بقیه ْ‌گزاره‌ها زمینه‌ساز و پشتیبان درستی آن‌یک ‌گزاره باشند. برای هر استدلال یک استنتاج نظیر نیز وجود دارد.
🔹مقدمه و نتیجه در استدلال🔹

معمولاً قطعات گفتاری یا نوشتاری شامل گزاره‌های مرتبط هستند و حال‌آنکه می‌توانند شامل هیچ استدلالی نباشند.
یک استدلال صرفاً گردآمده‌ای از گزاره‌ها نیست.
استدلال گروهه‌ای ساخت‌یافته است که دربردارنده یا نمایان کننده یک استنتاج باشد. ما این ساخت‌یافتگی را با دو اصطلاح نتیجه و مقدمه شرح می‌دهیم. نتیجه در یك استدلال گزاره‌ای است كه تائید آن بر مبنای بقیه گزاره‌های استدلال انجام می‌پذیرد، و این بقیه گزاره‌‌ها ‌كه برای‌ پشتیبانی این نتیجه، مورد ‌تأیید (یا مفروض) قرار‌‌گرفته‌اند، مقدمات نام دارند.
استدلال‌ ها اقسام گوناگون و در زمینه‌های گوناگون هستند. ما استدلال‌ را — در زمینه‌هایی چون سیاست، اخلاق، ورزش، دانش و نیز آن‌ها که برخاسته از زندگانی روزانه هستند — تحلیل می‌کنیم. همه، چه آنان که از این استدلال‌ها دفاع می‌کنند و چه آنان که به آن‌ها حمله می‌کنند، در پی آن‌اند تا درستی (یا نادرستی) نتایج دست آمده را ثابت نمایند. البته ما نیز، گرچه منطقی، می‌توانیم همچون یک شهروند یا یک مباشر درباره درستی یا نادرستی نتایج دست آمده عمیقاً دل‌نگران باشیم. لیکن به‌عنوان یک منطقی همه آن دل‌بستگی‌ها را به کنار خواهیم نهاد. ما عمدتاً به دنبال دو چیز هستیم.
یکم در پی صورت استدلال موردبررسی، تا معین کنیم آیا آن استدلال از آن گونه صور است که نتیجه خود را تضمین می‌کند؟
دوم در پی کیفیت استدلال هستیم تا معین کنیم آیا استدلال درواقع نیز نتیجه‌ای تضمینی به دست داده است؟

استدلال‌ها در حد زیادی در میزان درهم‌تنیدگی‌شان متفاوت هستند. بعضی بسیار ساده‌اند. بعضی دیگر، همان‌طور که خواهیم دید، کاملاً پیچیده هستند؛ این گاهی به خاطر ساختار یا پیکربندی گزاره‌های متشکله آن‌هاست، گاهی به خاطر رابطه میان مقدمات و گاهی به خاطر رابطه بین مقدمات و نتیجه.

ساده‌ترین نوع استدلال شامل یك مقدمه و یك نتیجه است كه به‌طور ضمنی مدعی است نتیجه از مقدمه دست آمده. ممكن است مقدمه و نتیجه هركدام در یك جمله ظاهر شده‌، مانند استدلال زیر كه به كتاب درسی زیست‌شناسی ایالت آلاباما[آمریكا] با یك برچسب ضمیمه گردیده:
☜وقتی حیات در زمین آغاز شد كسی وجود نداشت. بنابراین هر آنچه در مورد پیدایش حیات گفته می‌شود فقط به‌عنوان یك نظر ارزش دارد نه واقعیت.

و یا ممكن است مقدمه و نتیجه هردو دریك جمله ظاهر شوند. مانند استدلال زیر:
☜ازآنجاکه اكنون روشن‌شده، نوع بشر سرچشمه‌یافته از اجداد آفریقایی خود است، عقیده به تفاوت‌های عمده نژادی همان اندازه مسطح بودن ‌کره زمین مهمل است.

همچنین ترتیب آمدن مقدمات و نتیجه می‌تواند متفاوت باشد، لیکن در تعیین کیفیت استدلال نقش تعیین‌کننده ندارد. چیز معمولی است که در یک استدلال نتیجه قبل از مقدمه آمده باشد.
☜وقتی بیب روث(قهرمان بیس‌بال) هفت‌صدیم ضربه برندگی را در مسابقات داخلی (۱۳ ژوئن ۱۹۳۴) زد، روزنامه نیویورک‌تایمز این‌گونه استدلال کرد:
رکورد امروز در استادیوم ناوین فیلد، وقتی بیب روث هفت‌صدیم ضربه برندگی در طول عمر حرفه‌ای خود را زد، به قهرمانی همیشگی نزدیک شد. زیرا تعداد کمی از چنین طول عمری در شمایل نامیرای قهرمانی بهره مند بوده‌اند؛ و فقط دو بازیکن دیگر در تاریخ بیس‌بال بیش از ۳۰۰ ضربه برندگی در مسابقات داخلی زده‌اند.

این نمونه استدلالی است که هردو مقدمه آن بعد از نتیجه آمده‌اند. و نیز از آن نمونه استدلال‌های بسیار محتملی است که نتیجه آن نادرست است،
☜ در ۲۱ ژوئن ۱۹۷۳، یعنی سی‌ونه سال بعد، هنک آرون هفت‌صدمین ضربه برندگی را در مسابقات داخلی به ثمر نشاند.
(ادامه در قسمت دوم )

#punk

@marxismcenter
Ещё