☭🌟مارکسیسم سنتر🌟☭

#قسمت_دوم
Channel
Education
Politics
News and Media
Social Networks
Persian
Logo of the Telegram channel ☭🌟مارکسیسم سنتر🌟☭
@MarxismcenterPromote
2.84K
subscribers
1.51K
photos
409
videos
256
links
☭مارکسیسم سنتر انجمن پژوهشی علمی و تاریخی است که در راستای شناسایی تاریخ سوسیالیسم و بررسی علمی مارکسیسم فعالیت میکند☭ لینک گروه: https://t.me/+J63rne9qjo8xNjUx وبسایت www.marxismcenter.org
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#دوشنبه_ها_با_نگری
🎥 نسخه‌ی باکیفیت مستند «آنتونیو نگری: شورشی که هرگز پایان نمی‌یابد.»

🔹 این مستند بە کارگردانی الکساندر ولتز و آندرس پیچلر به تهیه‌کنندگی کریستن بیتز در سال ۲۰۰۵ منتشر شده است. در این مستند شاهد چم‌‌وخم‌های زندگی فیلسوفی هستیم که شاید بتوان او را همچون متفکر محبوبش، اسپینوزا، قسمی «نابهنجاری وحشی» دانست. نگری آثار بسیاری نوشتە است که از جملە مهمترین آن‌ها می‌توان بە «دکارت سیاسی»، «نابهنجاری وحشی»، «شورش‌ها: قدرت مٶسس و دولت مدرن»، و آثار مشترکش با مایکل هارت از قبیل «امپراتوری»، «انبوه‌خلق»، «جمهور»، و «مجتمع» اشارە کرد. اما همزمان، او را به نوعی رهبر جنبش «اتونومیا» در ایتالیا نیز می‌دانند، جنبشی که ده سال بعد از می ۶۸ نیز به فعالیت خود ادامه داد تا اینکه ... .

#ادامه_دارد، #قسمت_دوم، #آنتونیو_نگری، #مایکل_هارت، #پارسا_حبیبی، #نازنین_اسدزاده، #الکساندر_ولتز، #آندرس_پیچلر

🔶 ترجمه‌ی نازنین اسدزاده و پارسا حبیبی

✔️ لینک آپارات:
Aparat.com/v/71eS0
✔️ لینک نسخه‌ی کم حجم:
https://t.me/Spaph/216
✔️ لینک نسخه‌ی باکیفیت:
https://t.me/Spaph/217
© اسپینوزا و فلسفه

🖇 @Spaph & @MSandUS
آپولیتیسم(apolitisme)

یعنی روش لا قیدانه نسبت به سیاست و خودداری از شرکت در جریان سیاسی ٬ از داشتن مشی صریح سیاسی.
این واژه از ریشه پولیتیک به معنای سیاست و پیشوند «آ» با مفهوم نفی ترکیب شده است.لاقیدی و بی اعتنایی نسبت به حیات سیاسی و احتراز از آن عمدا در رژیم های سرمایه داری بین توده های مردم رواج داده می شود.
عدم شرکت در امور سیاسی و عدم توجه به حیات اجتماعی و سیاسی ناشی از آن است که زمامداران کشور های سرمایه داری سعی می کنند با همه ی وسایل توده ها را از عقب ماندگی ایدئولوژیک نگه دارند و توجه آن ها را از مسائل میهن و اجتماع خود به مطالب به کلی فرعی و زندگی روزمره و مسائل شخصی منحرف سازند.
یک علت دیگر آپولیتیسم یعنی روش لاقیدانه نسبت به سیاست همچنین سرخوردگی برخی اقشار از سیاست دول و احزاب و وعده های توخالی آن ها و سپس عمل نکردن آن هاست.
این روش همچنین از طریق اعمال فشار به شکل ممنوع کردن شرکت در سیاست برای اقشار خاص اجتماعی به زور اجرا می شود.لاقیدی نسبت به سیاست و مسائل میهنی و طبقاتی و اجتماعی کاملا به سود محافل زمامدار مرتجع ضدخلقی است.
زیرا زحمت کشان را از نبرد به خاطر خواست های خود ٬ از مبارزه ی طبقاتی ٬ از شرکت در تعیین سرنوشت خود دور می کند.
در حقیقت نمی توان در جامعه زندگی کرد و در سیاست مداخله نداشت.عدم توجه به امور سیاسی خود کمک به سیاست محافل حاکمه ضدخلقی است و عملا به یک سیاست محدود به یک سیاست مضر و به یک سیاست ارتجاعی تبدیل می شود.

#واژه_نامه
#قسمت_دوم
#امیر_نیک_آیین
@marxismcenter
🌺اهمیت فلسفه در مارکسیسم🌺
برگرفته از کتاب: در راه بازسازی ماتریالیسم تتریخی زورکامپ,1976

#قسمت_دوم

این امر در مورد سنت فلسفی نیز صادق است. پرسشی را که بنا دارم در اینجا به اختصار به آن بپردازم می‌توان بصورتی حادی چنین بیان کرد: آیا فلسفه نیروی مولده است یا شعور کاذب؟

اگرچه چنانکه در «ایدئولوژی آلمانی» آمده است اندیشه‌های حاکم اندیشه‌ی طبقات حاکم است ، اما مارکس و انگلس هرگز محتوا و مضمون فراداده‌های فرهنگی را بسادگی در ردیف ذهنیت ایدئولوژیک قرار نداده‌اند. برای آن دو آن دسته از اشکال آگاهی نقشی ایدئولوژیک دارند که در عین حال مضمون ساختار طبقاتی جامعه را هم پرده‌پوشی و هم برملا سازند، یعنی از در توجیه نظم حقوقی و حکومتی موجود برآیند. مارکس و انگلس بدون آنکه هیچ تردیدی به خود راه دهند مهمترین اجزای وحدت بخش سنن جامعه ، از جمله مذهب و اصول اخلاقی را در ردیف ایدئولوژی بشمار آورده‌اند ، به همان نحو نیز بی هیچ ملاحظه‌ای علم و فن را از دسته‌ی ظرفیت نیروهای مولده انگاشته‌اند. برداشت آنان از هنرهای تجسمی ، بویژه سبک کلاسیک آن، و نیز ادبیات بورژوایی به این صراحت نبوده است؛ نقد مارکسیستی در برابر هنر هدف دوگانه‌ای را دنبال کرده است: بازتاب شعور کاذب و بازسازی محتوای عقلانی آن (حتی اگر در شکل وارونه‌ای نمود یافته باشد).

مارکس جوان به حق از این موضع دیالکتیکی در برابر فلسفه‌ی معاصر خود دفاع کرده است. نهاد عقلانی سیستم هگلی برای مارکس که از هگلیان جوان بود چنان عیان و روشن بود که جنبه‌ی ایدئولوژیکش را تنها در شکل ذهنیت فلسفی آن – و حتی می‌توان گفت در مقدمات اولیه‌ی اندیشه‌ی فلسفی آن – بازشناخت. برای مارکس نتیجه‌گیری نادرستی که با فلسفه‌ی هگل به انتهای خود رسید مطلقیت آن نظریه‌ای است که گویا می‌تواند مستقل از عمل وجود داشته باشد، اما مضمون و محتوای واقعی این فلسفه به زعم او هم توان و هم نیاز به بازسازی عقلانی دارد. درست به این معناست که سوسیالیسم با رفع فلسفه باید دست به کار جامه‌ی عمل پوشاندن به آن گردد – یعنی ظرفیت خلاق سنت فلسفی را از آن خود کند. مارکس و انگلس بعدها موضع شکاکانه‌‌تری نسبت به سنت فلسفی اتخاذ کردند و بر تباین میان علوم اجتماعی و فلسفه انگشت گذاشتند. اما گفتارهای صریح در این باره را تا آنجایی که من به یاد دارم، تنها می‌توان در نزد انگس یافت، که (از دو جنبه) به دو معنا چندان قطعی هم نیستند: از آن جا که انگلس برای اندیشه‌های فلسفی خرد اندکی  قائل بود، آنهم بدین علت که او دیگر به فلسفه از دیدگاه عملی جامه‌ی عمل پوشاندن به دنیایی خرد محور که پیش بینی می‌کرد نمی‌نگریست، بلکه از دیدگاه ایجابی جابجایی علم با فلسفه. «(سوسیالیسم علمی) در نهاد خود دیالکتیکی است و دیگر نیازی به فلسفه‌ای ندارد که فرای سایر علوم جای داشته باشد». اما از سوی دیگر انگلس ارزش بیشتری برای فلسفه قائل است تا مارکس جوان، زیرا او در نظر دارد تا علم را با رشته‌های پایه‌ای فلسفه تکمیل کند:»آنچه که از فلسفه‌ی موجود بطور مستقل باقی می‌ماند، آموزه‌ی اندیشه و قوانین آن است، منطق صوری و دیالکتیک. مابقی آن به علوم ایجابی طبیعت و تاریخ تعلق می گیرد».

آنچه که کارل کورش درباره ی نظریه پردازان انترناسیونال دوم گفته است برای انگلس نیز صادق است:

«در حالی که بنا به برداشت درست مادی از تاریخ، یعنی از دیدگاه نظری دیالکتیکی  و از دیدگاه عملی انقلابی رشته‌های گسسته از هم  و منزوی علم که در کنار هم به حیات خود ادامه می‌دهند، نمی تواند وجود داشته باشد، به همان صورت هم پژوهش بی قید و شرط و محض علمی مستقل از پراتیک اجتماعی هم نمی‌تواند وجود داشته باشد، از این رو مارکسیست‌های بعدی نیز بیش از پیش سوسیالیسم علمی را واقعا بصورت مجموعه‌ای از مشاهدات محض علمی می انگاشتند که هیچ پیوندی با پراتیک سیاسی و یا هرگونه پراتیک مبارزه‌ی طبقاتی ندارد.»

#punk

@marxismcenter
متن سخنرانی چگوارا در سازمان ملل
#قسمت_دوم


البته، اکنون اردوگاه سوسياليستی وجود دارد که روز به روز قوی تر می شود و سلاح های نيرومندتری برای مبارزه در اختيار دارد. اما برای بقاء به شرايط ديگری نياز است: حفظ انسجام درونی، باور به سرنوشت خود، و تصميم غيرقابل برگشت مبارزه تا مرگ در دفاع از کشور و انقلاب خود. اين شرايط در کوبا وجود دارند.

از تمام مشکلات حادی که اين مجمع بايد به آنها توجه کند، مشکلی که برای ما اهميت ويژه ای دارد و ما احساس می کنيم بايد قبل از هر چيز به حل آن پرداخت، و نگذاشت در ذهن احدی ترديد وجود داشته باشد، امر همزيستی مسالمت آميز دولت های دارای نظام های اقتصادی و اجتماعی متفاوت است. در اين عرصه پيشرفت زيادی صورت گرفته است. اما امپرياليسم، بويژه امپرياليسم ايالات متحده، سعی کرده است اين را به جهان بقبولاند که همزيستی مسالمت آميز بر روی زمين حق انحصاری قدرت های بزرگ است.

ما آنچه را که رييس جمهورمان در قاهره گفت، و متعاقباً در «اعلاميه دومين کنفرانس سران حکومت يا دولت کشورهای عدم تعهد» شکل گرفت، تکرار می کنيم: «اگر می خواهيم صلح جهانی را تأمين کنيم، همزيستی مسالمت آميز نمی تواند تنها در ميان قدرتمندان وجود داشته باشد. همزيستی مسالمت آميز بايد از جانب تمام دولت ها، مستقل از اندازه، روابط تاريخی پيشينی که آنها را به هم مرتبط می کند، و مستقل از مشکلاتی که ممکن است در يک لحظه مشخص بين آنها ظهور کند، رعايت شود.»

در حال حاضر آن نوع همزيستی مسالمت آميزی که ما خواهان آن هستيم در موارد بسياری وجود ندارد. کشور پادشاهی کامبوج، صرفاً بخاطر سياست بيطرفانه ای که داشت و نمی خواست تسليم دسيسه های امپرياليسم ايالات متحده شود، از طرف پايگاه های يانکی در ويتنام جنوبی، مورد همه نوع حملات خائنانه و وحشيانه قرار گرفته است.

#punk

@marxismcenter
#نظریه_ارزش_افزوده
#مارکس
#قسمت_دوم


نظریه‌ی ارزش اضافی مارکس اساساً
استنتاج (یا چکیده‌ی) از نظریه‌‌ی درآمدهای طبقات حاکم است. دقیقاً همان‌طور که کل محصولات کشاورزی توسط دهقانان برداشت می‌گردد، کل تولید اجتماعی (درآمد خالص ملی) نیز طی فرایند تولید ساخته می‌شود. آنچه در بازار (یا از طریق تصاحب محصول) اتفاق می‌افتد توزیع (یا بازتوزیع) چیزی است که قبلاً ساخته شده است. محصول اضافی و بنابراین شکل پولی آن، ارزش اضافی، مازاد این محصول اجتماعی (خالص) جدید (درآمد) است که پس از آن‌که طبقات تولیدکننده پاداش خود را دریافت کردند (در نظام سرمایه داری: دستمزدها) باقی می‌ماند. بنابراین، این نظریه‌ی استنتاجی از درآمدهای طبقات حاکم عملاً خود یک نظریه‌ی بهره‌کشی، نه به معنای اخلاقی کلمه ــ گرچه مارکس و انگلس به‌وضوح بارها از لحاظ اخلاقی خشم قابل‌ادراکی را در برابر سرنوشت تمامی استثمارشوندگان در سراسر تاریخ و خصوصاً سرنوشت پرولتاریای مدرن ابراز کرده‌اند ــ بلکه به معنای اقتصادی آن است. در تحلیل نهایی، همواره درآمدهای طبقات حاکم به محصول کار پرداخت نشده خلاصه می‌گردد که این نکته قلب نظریه‌ی بهره‌کشی مارکس است.

این نیز دلیلی است بر این‌که چرا مارکس اهمیت فوق‌العاده‌ای برای در نظرگرفتن ارزش اضافی به عنوان یک مقوله‌ی عمومی و بالاتر از انواع سود (که خود به زیرشاخه‌های سود صنعتی، سود بانکی، سود بازرگانی و غیره تقسیم می‌گردد)، اجاره و بهره که همگی اجزاء محصول اضافی کل ایجاد شده از کار مزدبگیری هستند، قائل بود. همین مقوله‌ی عمومی است که هم وجود طبقه حاکم (تمامی کسانی که از ارزش اضافی ارتزاق می‌کنند) و هم خاستگاه‌های مبارزات طبقاتی تحت نظام سرمایه‌داری را توضیح می‌دهد.

#punk

@marxismcenter
#نظریه_ماتریالیسم_تاریخی
#قسمت_دوم
#مارکس

بررسی نظام های تاریخی

مارکس معتقد است:

تارخ همواره مسیر خود را پیش می رود و کسی یارای مقابله با آن را ندارد و هرکس در برابر آن مقاومت کند،در زیر چرخ های ارابه ی تاریخ نابود خواهد شد.

لذا در این بینش انسانها فقط وظیفه دارند که تاریخ را کشف و وصف نمایند نه اینکه خود تاریخ بسازند.

مارکسیسم معتقد است که جوامع در سیر تاریخی خود همواره پنج مرحله یا دوره نظام تاریخی را به ترتیب طی کرده اند :

۱-     کمون اولیه یا جامعه ی اشتراکی ابتدائی

۲-     برده داری

۳-     زمین داری یا فئودالیزم

۴-     سرمایه داری یا کاپیتالیزم

۵-     سوسیالیسم که مرحله ی نهایی آن ((کمونیسم یا جامعه ی بی طبقه))است(کمون ثانوی)

این پنج دوره مسیرهای مشخص و از یش تعیین شده ای هستند که گذر از آنها سرنوشت محتوم هر جامعه ای است.مارکس معتقد است که با توجه به مطالعات علمی که بر روی جامعه و تاریخ انجام داده،موفق به کشف این قوانین و مسیرها شده است.

بدین جهت مارکس و انگلس معتقدند که سوسیالیسم آنها علمی است و سوسیالیستهایی نظیر اوئن و سن سیمون و غیره را نکوهش کرده و آنها را سوسیالیست تخیلی می نامند.

بنظر مارکس و  انگلس سوسیالیستهای تخیلی فقط در گوشه ای نشسته اند و مدینه ی فاضله ای در ذهن خود تصور کرده اند و سپس مردم را با بند و وعظ دعوت می نمایند تا کاری کنند که کم کم آن مدینه فاضله بوجود آید.

بنابراین گرچه مدینه فاضله ی آنها سوسیالیستی است یعنی بر مبنای نفی مالکیت خصوصی است اما در عین حال تخیلی و غیر علمی است؛زیرا به قول انگلس :

(( آنان می خواهند از توی مغز خود چیزی را بیرون آورند که باید از داخل متن جامعه در بیاید.))

در سوسیالیسم علمی کسی حکم نمی دهد بلکه قانون علمی تاریخ آنرا حکم می کند. هر کس چه بخواهد و چه نخواهد این سرنوشت محتوم او  و جبر تاریخ است.

مارکس در مقدمه کتاب سرمایه می گوید: ((انسان،مامای تاریخ است.))

یعنی همانطور که ماما در پیدایش بچه هیچ نقشی بر عهده ندارد و تنها می تواند اندکی از رنج زایمان بکاهد انسان نیز تنها کاری که می تواند انجام دهد زایانیدن تاریخ است!

در ادوار تاریخی مارکسیسم به غیر از کمون اولی و کمون ثانوی در هر دوره دو طبقه ی کاملا متمایز استثمارگر شامل برده دار،زمین دار،سرمایه دار و استثمار شده شامل برده،دهقان و کارگر وجود دارد.

از نظر مارکس طبقه عبارت است از گروهی از افراد که دارای سود اقتصادی مشترک هستند.ضابطه ای که مشخص کننده طبقه ی هرکس است عبارت است از رابطه ی او با ابزار تولید ؛یعنی در هر دوره اگر کسی از مالکیت ابزار تولید برخوردار باشد جزو طبقه ی استثمارگر است و اگر از آن محروم باشد جزو طبقه استثمار شده است.
#punk

@marxismcenter
تشریح نظریه ی از خودبیگانگی مارکس
#قسمت_دوم

مارکس فرایند از خود بیگانگی را این‌گونه توضیح می‌دهد: هرچه کارگر ثروت بیشتری تولید می‌کند و محصولاتش از لحاظ قدرت و مقدار بیشتر می‌شود، فقیرتر می‌گردد. هرچه کارگر کالای بیشتری می‌آفریند، خود به کالای ارزان‌تری تبدیل می‌شود. به این معنا که محصول کار، در مقابل کارگر به عنوان چیزی بیگانه و قدرتی مستقل از تولیدکننده قد علم می‌کند. محصول کار، کاری است که در یک شیء تجسم یافته، یعنی به ماده‌ای تبدیل شده است. این، نتیجۀ «عینیت یافتن کار» است. عینیت یافتن، به صورت از دست دادن شیء، بندگی در برابر آن و تصاحب محصول به شکل جدایی یا بیگانگی با محصول پدیدار می‌گردد (مارکس، ۱۳۸۲: ص ۱۲۵). عینیت یافتن به عنوان از دست دادن شیء تا آن حد است که از کارگر اشیایی ربوده می‌شود که نه‌تنها برای زندگی‌اش بلکه برای کارش ضروری است. در حقیقت خود کار به شیء تبدیل می‌شود که کارگر تنها با تلاش و یا وقفه‌های بسیار نامنظم می‌تواند آن را به دست آورد. تصاحب شیء به شکل بیگانگی با آن، تا آن حد است که کارگر هرچه بیشتر اشیا تولید می‌کند، کمتر صاحب آن می‌شود و بیشتر زیر نفوذ محصول خود یعنی سرمایه قرار می‌گیرد. تمام این پیامدها از این واقعیت ریشه می‌گیرد که رابطه کارگر با محصول کار خویش، رابطه با شیء بیگانه است، بر اساس این پیش‌فرض، هرچه کارگر از خود بیشتر در کار مایه گذارد، جهان بیگانه اشیایی که می‌آفریند بر خودش و ضد خودش قدرتمندتر می‌گردد، و زندگی درونی‌اش تهی‌تر می‌گردد و اشیای کمتری از آنِ او می‌شوند (مارکس، ۱۳۸۲: ص ۱۲۶).
مراحل و انواع بیگانگی کارگران در فرایند کار
به نظر مارکس جامعه سرمایه‌داری به دلیل ماهیت ساختاری‌اش، چهار شکل کلی از بیگانگی را در کارگران ایجاد می‌کند، که همه آن‌ها در قلمرو کار می‌توانند یافت شوند:
۱ بیگانگی از محصول کار؛ کارگران از کالاهایی که تولید می‌کنند بیگانه می‌شوند. محصول کار کارگران، نه به خودشان، که به سرمایه‌داران تعلق دارند و ایشان هر کاری بخواهند با آن‌ها می‌کنند. یعنی سرمایه‌داران برای دستیابی به سود، این محصولات را به فروش می‌رسانند. کالایی که کارگران تولید می‌کنند از آنان بیگانه می‌شود. آنان محصول تولیدیشان را دریافت نمی‌کنند، بلکه در عوض دستمزد می‌گیرند (دیلینی، ۱۳۸۸: ص ۱۱۸).
۲ بیگانگی از فرایند تولید؛ کارگران در نظام سرمایه‌داری از فرایند تولید بیگانه‌اند. آنان فعالانه در تولید شرکت نمی‌کنند. به عبارت دیگر، آنان برای رفع نیازهای خود کار نمی‌کنند، بلکه برای سرمایه‌دار کار می‌کنند. از این‌رو کار یکنواخت و ملال‌آور کارگران، که آنان را ارضا نمی‌کند و جز خستگی نتیجه‌ای برایشان به همراه نمی‌آورد، از عوامل بیگانگی آنان است (دیلینی، ۱۳۸۸: ص ۱۱۸). کار برای کارگر امر بیرونی می‌شود، یعنی جزئی از طبیعت او به شمار نمی‌آید؛ در نتیجه او خود را با کار راضی نمی‌بیند، بلکه خود را نفی می‌کند. کار برای او اجباری است، فقط ابزاری برای تأمین نیازهای دیگر است (کوزر، ۱۳۸۳: ص ۴۰۴).
 ۳ بیگانگی از خود؛ از آنجا که کارگران از فعالیت تولیدی و از کالای تولیدشده بیگانه می‌شوند، از خود نیز بیگانه می‌شوند. کارگران به دلیل تخصصی شدن کارها نمی‌توانند مهارت‌های خود را به طور کامل افزایش دهند. نتیجه این امر توده‌ای از کارگران از خود بیگانه است، چرا که افراد منفرد، امکان اظهار کامل نظراتشان را ندارند (دیلینی، ۱۳۸۸: ص ۱۱۹). وجود نوعی آدمی، ویژگی معنوی او را، به وجودی بیگانه و به ابزاری در خدمت حیات فردی‌اش تبدیل می‌سازد و بدینسان آدمی را از کالبد خود و نیز از طبیعت خارجی و ذات معنوی او یعنی وجود انسانی‌اش بیگانه می‌سازد (مارکس، ۱۳۸۲: ص ۱۳۴).
 ۴ بیگانگی از دیگران؛ کارگران در نهایت، از همکاران خود و اجتماع بشری، یعنی از نوع انسان، نیز بیگانه می‌شوند. فرض مارکس این بود که انسان اساساً برای دستیابی به آنچه که در طبیعت برای بقایش لازم است، خواهان و محتاج همکاری با دیگران است، در نظام سرمایه‌داری، این همکاری مختل می‌شود و در واقع، کارگران خود را جدا از دیگران، یا بدتر از آن، در رقابت با یکدیگر می‌بینند. انزوا و رقابت در کارگران، در نظام سرمایه‌داری موجب می‌شود آنان از سایر کارگران بیگانه شوند (دیلینی، ۱۳۸۸: ص ۱۱۹). کار بیگانه شده، با بیگانه ساختن آدمی از طبیعت و از خود یعنی از کارکردهای عملی و فعالیت حیاتی‌اش، نوع انسان را از آدمی بیگانه می‌سازد (مارکس، ۱۳۸۲: ص ۱۳۳).
#مارکس
#punk

@marxismcenter
شرح دیالکتیک مارکس و تفاوت آن با دیالکتیک هگل 🌺

#قسمت_دوم

این سخن نسبت مارکس با فلسفه را تا حدی مشخص می¬کند. مارکس اعتقاد دارد که دورۀ فلسفۀ کلاسیک توسط هگل به سر آمده است. وطیفۀ فلسفه رساندن تجارب بشریت به حد آگاهی بوده است و این مهم توسط دو کتاب «نمودشناسی  جان» و «دایره¬المعارف» متحقق گشته و حالا نوبت به اندیشۀ مارکسیستی است که رسالت بشری را متحقق کند.

مارکس به تأسی از هگل مراحل تاریخ بشریت را بر اساس نظام¬های اقتصادی چهار شیوه در نظر می¬آورد: شیوۀ تولید آسیایی، شیوۀ تولید باستانی، شیوۀ تولید فئودالی و شیوۀ تولید بورژوایی. در این¬جا مارکس تحول تاریخی با معنای فلسفی را از هگل وام می¬گیرد و نظام¬های جدید اقتصادی و اجتماعی را مرحله¬ای از شدن بشریت در نظر می¬آورد. پس وی بر اساس مایه ¬های فلسفی به نقد اقتصادی-اجتماعی رسیده است. اندیشۀ او ذاتا جامعه¬شناسی است اما می¬خواهد فلسفه باشد. «مارکس از فلسفه شروع کرده و از طریق جامعه¬شناسی به اقتصاد روی آورده و تا پایان عمر هم فیلسوف ماند»(آرون، 1384).

حال به توضیح این می¬پردازیم که توالی جوامع و نظام¬ها که پذیرش فکر اصلی هگل بوده است و هم نمودار مراحل فلسفه و هم نمودار مراحل بشریت است، به چه معنا است. 

همان طور که گفتیم چهار شیوۀ تولید در مراحل تاریخ بشریت وجود دارد، شیوۀ تولید باستانی، فئودالی و بورژوایی در تاریخ مغرب زمین به تریب ظهور می¬کند. خصیصۀ شیوۀ تولید باستانی، بردگی است، خصیصۀ شیوۀ تولید فئودالی، بندگی است و خصیصۀ شیوۀ تولید بورژوایی، مزدوری است. بندگان یا رعیت¬ها استقلال و حقوق بیشتری نسبت به بردگان دارند و فقط در کار وابسته به زمین¬داران یا فئودال¬ها هستند. در خصیصۀ مزدوری، کارگری که در کارخانه کار می¬کند به ازای کاری که انجام می¬دهد، مزد مشخصی دریافت می-کند.معیار تعیین میزان مزد بر اساس ارزشی که کار دارد به عنوان یکی از مباحث مهم در علم اقتصاد مطرح می¬شود. در مزدوری در مقابل کاری انجام شده بهایی داده می¬شود در حالیکه درشیوۀ تولید فئودالی کشاورز یا بنده بهره¬ای از محصول می¬برد. به همین دلیل در شیوۀ بورژوایی نقد مارکس به شیوۀ تولید یعنی از خودبیگانگی مطرح می¬شود. زیرا کارگر تا انتهای تولید محصول نقشی ایفا نمی¬کند و در خط تولید فقط در یک بخش از فرآیند تولید نقش دارد. در حالیکه در خصیصۀ بندگی کشاورز در سود و زیان محصول شریک است و از آغاز تا پایان تولید محصول، با این فرآیند در ارتباط است و از آن آگاهی دارد. 

این سه وجوه استثمار انسان در تاریخ بشر بوده¬اند. شیوۀ تولید آسیایی از مراحل تاریخ مغرب زمین نیست به همین دلیل مفسران مارکس برای وحدت بخشیدن به فرایند تاریخی نظریه مارکسیستی و چند خطی نشدن تحول تاریخی بحث¬های خسته¬کننده¬ای در توضیح واحد بودن فرایند تاریخی ارائه کرده¬اند. بنابراین می¬توان گفت خصیصۀ شیوۀ تولید آسیایی تبعیت عموم زحمت¬کشان از دولت دانست. 

دیالکتیک:

بنابر تاکید مارکس بر چهار شیوۀ تولید که مراحل تاریخ را می¬سازد، تاریخ عنصر مهمی در نظریۀ او است. تاریخ مولود عمل متقابل تاریخی و روحی است که دربارۀ این جهان می¬اندیشد از یک سو و بخش¬های متفاوت واقعیت تاریخی از سوی دیگر است و نقش اساسی در دیالکتیک مارکس ایفا می¬کند. پس تعبیر دیالکتیک مبتنی بر عمل متقابل ذهن و عین و میان بخش¬های مختلف واقعیت است.

فکر اساسی ماتریالیسم دیالکتیکی به شرح زیر است:

1) قانون واقعیت همانا قانون تغییر است. دگرگونی مداوم جهان انسانی و طبیعت غیر آلی، بدون وجود اصل جاودانی و ادراک¬های بشری و اخلاقی در همۀ دوره¬های تاریخی.

2) پیشرفت کیفی است و از طبیعت غیر آلی تا جهان انسانی گسترده است. در جهان انسانی این پیشرفت از نظام¬های اجتماعی اولی تا پایان دورۀ پیش از تاریخ که همانا نظام سوسیالیسم است، ادامه می¬یابد.

3) این تغییرات بر اساس برخی قوانین انتزاعی صورت می¬گیرد و تبدیل به انقلاب می¬شود. این تغییرات از تغییرات کمی شروع شده و به حد معینی که می¬رسد تبدیل به تغییرات کیفی می¬گردد. تغییرات از قانون معینی پیروی می¬کنند که همان قانون تناقض یا نفی نفی است.

#punk
@marxismcenter
تاریخ سوسیالیسم 🌺
#قسمت_دوم
#کارل_مارکس
کلیات اندیشه مارکس

کلیات اندیشه مارکس

به نظر مارکس، جامعه از توازن متغیر نیروهای متضاد ساخته می‌شود. بر اثر تنش‌ها و کشمکشهای این نیروها، دگرگونی اجتماعی پدید می‌آید. بینش مارکس مبتنی بر یک موضع تکاملی بود  به نظر او ،نه رشد آرام ،بلکه نبرد، موتور پیشرفت است.ستیزه،مولد همه چیزهاست و کشمکش اجتماعی جان کلام فراگرد تاریخی را تشکیل می‌دهد. این طرز تفکر گرچه با بیشتر آیین‌های اسلاف قرن هیجدهمی مارکس در تضاد بود، اما در عوض با بیشتر اندیشه‌های سده نوزدهم همخوانی داشت.

به عقیده مارکس نیروی برانگیزاننده تاریخ، همان شیوه ارتباط انسانها در رهگذر کشمکشهای‌شان برای بدست آوردن زیست مایه ،از چنگ طبیعت است. جستجوی خورد و خوراک کافی و سرپناه و پوشاک، هدفهای اصلی انسان در سپیده‌دم تاریخ بشر بودند و اگر ساختمان پیچیده جامعه نوین را از هم بشکافیم درمی‌یابیم که این هدفها هنوز هم در کانون کوشش های انسان کنونی جای دارند. تا زمانی که این نیازهای اساسی برآورده نشوند، کشمکش انسان با طبیعت همچنان ادامه خواهد داشت. انسان یک حیوان همیشه ناخرسند است. هر گاه که نیازهای اصلی او برآورده ‌شوند نیازهایتازه‌ای پدید می‌آیند و همین تولید نو به نو نیازها، خود نخستین عمل تاریخی است. همین که انسان ها راه هایی برای ارضای نیازهای پیشین شان پیدا می کنند؛نیاز های تازه ای سربلند می کنند.

همین که انسان‌ها در مسیر تکاملی‌شان مرحله ابتدایی و اشتراکی را پشت سر می‌گذاردند، برای برآورده ساختن نیازهای نخستین ثانوی‌شان درگیر یک همزیستی تنازع آمیز می‌شوند. به محض آن که تقسیم کار در جامعه بشری پدید می‌آید، این تقسیم کار به تشکیل طبقات متنازع می‌انجامد. همین طبقات‌اند که بازیگران اصلی در صحنه نمایش تاریخ‌اند. مارکس تقسیم کار را مانند دورکیم نمی بیند . او می گوید بعد از تقسیم کار یک گروه دارای ابزار تولید و گروهی فاقد آن هستند. یعنی گروهی خادم و گروهی مخدوم است. بنابر این نتیجه   تقسیم کار جامعه ای درگیر و متعارض است؛درحالیکه دورکیم تفسیم کار را مولد اخلاق و همبستگی های اجتماعی از نوعی جدید   در جامعه ای  همبسته  و منظم می داند.

مارکس یک تاریخی‌اندیش نسبی نگر بود که به نظر او همه روابط اجتماعی میان انسانها و نیز همه نظام‌های فکری، وابسته به دوران گوناگون تاریخی‌اند. ویژگی تاریخی، نشانه خاص رهیافت مارکس است. برای مثال زمانی که او اظهار داشته بود که همه دوران تاریخی پیشین را نبرد طبقاتی مشخص می‌کند بی‌درنگ این نکته را نیز افزوده بود که این نبردها بر حسب دوران مختلف تاریخی تفاوت می‌یابند.

تفکر مارکس با اندیشه‌های کنت بسیار متفاوت است. زیرا از نظر  اگوست کنت، تکامل نوع بشر در اصل از تکامل افکار یا روح انسان منتج می‌شد، حال آن که مارکس تکامل اوضاع مادی بشر را موضوع کارش قرار می‌دهد و به شیوه‌های گوناگون ترکیب اجتماعی انسانها برای تامین وسایل زندگی‌شان می‌پردازد. از نظر مارکس روابط حقوقی و صورت حکومتی را نه باید از روی خود آنها و نه از طریق مطالعه تحول عام ذهن بشری دریافت. بلکه این‌ها ریشه در اوضاع مادی زندگی دارندونه در پیشرفت ذهن بشر،اندیشه ای که اگوست کنت و برخی دیگر از فلاسفه از جمله هگل مطرح کرده بودند.

مارکس رهیافتی کل‌گرا و سیستماتیک داشته و همچون دورکیم در پی تبیین پدیده های اجتماعی از طریق مراجعه به سایر  واقعیت های اجتماعی بود.به اعتقاد مارکس دگرگونی نظام‌های اجتماعی را نمی‌توان بر حسب عوامل غیر اجتماعی همچون جغرافیا یا آب و هوا تبیین کرد، زیرا این عوامل در برابر دگرگونی‌های تاریخی عمده نسبتا ثابت باقی می‌مانند. یک چنین دگرگونی را با ارجاع به پیدایش افکار تازه – نظری که کنت و هگل داشتند - نیز نمی‌توان تبیین کرد.مارکسِ ماتریالیستمعتقد بود که  تکوین و پذیرش افکار بستگی به چیزی دارد که خود از جنس اندیشه نیست. افکار، محرک نخستین نیستند؛ بلکه واکنش مستقیم یا تصعید یافته و والا سازی شده  منافع مادی‌اندکه انسان‌ها را به معامله با دیگران وامی‌دارند. مارکس رهیافت کل‌گرای خود را از هگل و یا شاید از منتسکیو گرفته باشد. رهیافتی که جامعه را از نظر ساختاری، یک کل متقابلا وابسته می‌انگارد.برابر با این رهیافت هر جنبه‌ای از این کل، از قوانین حقوقی و نظام‌های آموزشی گرفته تا دین وهنر را نمی‌توان جداگانه و بدون توجه به جنبه‌های دیگر درک کرد. وانگهی، جوامع نه تنها کل‌های ساختارمندند، بلکه جامعیت‌های تحول یابنده نیز هستند. سهم عمده مارکس در بررسی‌های اجتماعی این است که در این زمینه توانسته است متغیر مستقلی را باز شناسد که در نظام نظری دیگر فلاسفه چندان نقشی نداشت و آن همان شیوه تولید اقتصادی است

#punk
@marxismcenter
#سرگذشت‌فلسفه

#هگل
#قسمت_دوم

بینش محوری هگل بسیار شبیه بینش هراکلیتوس بود. او همه چیز را فرآورده‌ی رشد و تحول می‌دید. آنچه وجود دارد نتیجه‌ی یک فرایند است و بنابراین به عقیده‌ی او هر حیطه‌ی گسترده‌ی واقعیت را که در نظر بگیریم، در آن حیطه، ادراک یعنی ادراکِ فرایندِ تحول و دگرگونی.
هگل در ادامه می‌گوید دگرگونی همیشه شکلی قابل‌فهم دارد. هیچ‌گاه بی‌حساب و کتاب و خودسرانه نیست. به باور او هر وضعیت بغرنج و پیچیده عناصری متضاد و متعارض درون خود دارد که بی‌ثباتی به بار می‌آورند. به همین دلیل وضعیتی این چنین نمی‌تواند تا ابد دوام بیاورد. تضادها باید سرانجام حل شوند که این خود وضعیت جدیدی پدید می‌آورد - وضعیتی که البته حاوی تضادهای جدیدی است. این به نظر هگل دلیل منطقیِ دگرگونی است و او برای شرح آن اصطلاحاتی ساخت: کل این فرایند را فرایند دیالکتیکی یا فقط دیالکتیک خواند و سه مرحله‌ی اصلی برای آن برشمرد.
مرحله‌ی نخست: حالت ابتدایی امور، هر چه که هست، 《تز》[برنهاده یا وضع] است. واکنشی را که این وضع همواره برمی‌انگیزد، یعنی نیروهای متقابل عناصر متضاد را 《آنتی‌تز》[برابر نهاده یا وضع مقابل] نامید.
مقابله و تعارض بین این‌دو وضع مالاً به وضعیت جدیدی می‌انجامد که عناصری از هر دو را دور می‌ریزد اما عناصری از هر دو را نیز نگه می‌دارد و این را هگل 《سنتز》[با هم نهاده یا وضع مجامع] می‌خواند.
ولی از آنجا که 《سنتز 》 هم وضعیت جدیدی است خود تضادها و تعارضات جدیدی دربردارد. بنابراین سرآغاز سه‌گانه‌ی تازه‌ای از تز و آنتی‌تز می‌شود. بدین‌ترتیب دگرگونی یکپارچه و یکدست بافته میشود و پیوسته دگرگونی‌های تازه‌ای از خود بیرون می‌دهد. به گفته‌ی هگل، این است علت آن که هیچ چیز یکسان نمی‌ماند. برای همین است که همه چیز - اندیشه‌ها، دین، هنرها، علوم، اقتصاد، نهادها، خود جامعه - مدام در تغییر است و برای همین است که در هر مورد الگوی دگرگونی دیالکتیکی است.
پس از هگل دیالکتیک را اغلب قانون تحول می خوانند.

(برگرفته از کتاب سرگذشت فلسفه
براین مگی)

#punk
@marxismcenter
#فلسفه_مارکسی
#قسمت_دوم
ماتریالیسم مارکس، نه آموزه ای معطوف به ذات واقعیت، بلکه در درجه ی نخست دریافت ویژه ای از مناسبات میان اندیشه و هستی اجتماعی است. مطابق آن، ایده ها و از جمله ایده های فلسفی، وابسته به عوامل اجتماعی و اقتصادی هستند و آنها را بازمی تابند. پذیرش این امر که فلسفه، حقوق، اخلاق، زیبایی شناسی، تئولوژی و غیره، صرفا روبنایی برای زیربنای اجتماعی ـ اقتصادی هستند، شاخص ماتریالیسم تاریخی است. به عبارت دیگر، ماتریالیسم تاریخی، تأثیر آغازین ایده ها را منکر می شود و آنها را به عوامل مادی مشروط می سازد. مارکس اندیشه ای را که وابستگی ایده ها به پیش شرط های مادی را نمی پذیرد، آگاهی کاذب یا «ایدئولوژی» می نامد. مطابق نظر مارکس، این آگاهی انسان نیست که هستی اجتماعی او را متعین می سازد، بلکه آگاهی انسان تحت جبر هستی اجتماعی قرار دارد. این مناسبات وابستگی، با مناسبات میان روبنا و زیربنا در کل جامعه منطبق است. تعیین کننده، زیربنای اقتصادی جامعه یعنی نیروهای مولده و مناسبات تولیدی است و روبنای سیاسی و نظری و همچنین ارزشها و هنجارها، صرفاتوجیهات ایدئولوژیک و تضمین های حقوقی برای زیربنای اقتصادی و مآلا" طبقه ی حاکم هستند. به این ترتیب، برای مارکس اندیشه ی فلسفی نیز، به بخشی از ایدئولوژی روبنایی تبدیل می گردد و همین امر، علت رویگردانی وی از فلسفه بطور فی نفسه و رویکرد او به دانش هایی چون اقتصادسیاسی و جامعه شناسی را توضیح می دهد. مارکس و انگلس در یکی از آثار مشترک خود تحت عنوان «ایدئولوژی آلمانی» در نقد واقعیت گریزی پیروان هگل تصریح می کنند که: آنان مدعی اند که اصطلاح درست برای فعالیت خود را یافته اند و آن پیکار علیه بیهوده گویی است. اما فراموش می کنند که خود نیز در مقابله با این بیهوده گویی، کاری جز بیهوده گویی نمی کنند و پیکار با بیهوده گویی های این جهان، هرگز به معنی پیکار با جهان واقعا,موجود نیست. به ذهن هیچ یک از این فیلسوفان خطور نکرده است که از رابطه ی میان فلسفه ی آلمانی و واقعیت آلمان، و از رابطه ی میان نقد آنان و پیرامون مادی شان بپرسد. 
و در همین راستا، فریدریش انگلس در اثر معروف خود تحت عنوان «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمانی» خاطر نشان می سازد که: دریافت مارکسی از تاریخ، به فلسفه در قلمروی تاریخ و طبیعت پایان داده است و اینک در همه جا دیگر موضوع بر سر آن نیست که روابط را در ذهن به اندیشه درآوریم، بلکه بر سر آن است که آنها را در واقعیات مکشوف سازیم. انگلس می افزاید: در آلمان بویژه در قلمرو علوم تاریخ و از جمله فلسفه، با زوال فلسفه ی کلاسیک، روح سابق پژوهش نظری بی ملاحظه نیز ناپدید شده است و التقاط گری بی مایه و ترس ملاحظه کارانه نسبت به مقام و عایدی تا حد پست ترین جاه طلبی جای آن را گرفته است. نمایندگان رسمی فلسفه، ایدئولوگ های آشکار بورژوازی و دولت موجودند، آنهم در زمانی که هر دو در تقابل علنی با طبقه ی کارگر ایستاده اند. 
بدینسان است که مارکس در پی «تغییر جهان»، در مهمترین اثر خود «سرمایه» (کاپیتال) به بازنمود قوانین حرکت نظام سرمایه داری می پردازد. «اضافه ارزش» یکی از مفاهیم کانونی نظریه ی اقتصادی اوست. در توضیح بسیار ساده و فشرده ی آن نخست باید گفت که منظور از ارزش، «ارزش مبادله» است و مارکس آن را صورتی پدیداری از مفهوم انتزاعی کار انسانی می فهمد. به نظر مارکس، کار، جوهر سازنده ی ارزش و همزمان معیاری ارزشی است. فقط کار است که ارزش می آفریند و نه سرمایه و یا گردش کالا. «نیروی کار» کارگر نیز خود یک کالاست. ارزش یک کالا، وابسته به زمان کاری است که بطور میانگین برای تولید آن در اقتصاد مصرف می شود. برای نمونه، ارزش کالایی چون «نیروی کار»، از طریق ارزش کاری متعین می گردد که برای تولید یا بازتولید نیروی کار لازم است.

@marxismcenter