#فلسفه_مارکسی#قسمت_دومماتریالیسم مارکس، نه آموزه ای معطوف به ذات واقعیت، بلکه در درجه ی نخست دریافت ویژه ای از مناسبات میان اندیشه و هستی اجتماعی است. مطابق آن، ایده ها و از جمله ایده های فلسفی، وابسته به عوامل اجتماعی و اقتصادی هستند و آنها را بازمی تابند. پذیرش این امر که
فلسفه، حقوق، اخلاق، زیبایی شناسی، تئولوژی و غیره، صرفا روبنایی برای زیربنای اجتماعی ـ اقتصادی هستند، شاخص ماتریالیسم تاریخی است. به عبارت دیگر، ماتریالیسم تاریخی، تأثیر آغازین ایده ها را منکر می شود و آنها را به عوامل مادی مشروط می سازد. مارکس اندیشه ای را که وابستگی ایده ها به پیش شرط های مادی را نمی پذیرد، آگاهی کاذب یا «ایدئولوژی» می نامد. مطابق نظر مارکس، این آگاهی انسان نیست که هستی اجتماعی او را متعین می سازد، بلکه آگاهی انسان تحت جبر هستی اجتماعی قرار دارد. این مناسبات وابستگی، با مناسبات میان روبنا و زیربنا در کل جامعه منطبق است. تعیین کننده، زیربنای اقتصادی جامعه یعنی نیروهای مولده و مناسبات تولیدی است و روبنای سیاسی و نظری و همچنین ارزشها و هنجارها، صرفاتوجیهات ایدئولوژیک و تضمین های حقوقی برای زیربنای اقتصادی و مآلا" طبقه ی حاکم هستند. به این ترتیب، برای مارکس اندیشه ی فلسفی نیز، به بخشی از ایدئولوژی روبنایی تبدیل می گردد و همین امر، علت رویگردانی وی از
فلسفه بطور فی نفسه و رویکرد او به دانش هایی چون اقتصادسیاسی و جامعه شناسی را توضیح می دهد. مارکس و انگلس در یکی از آثار مشترک خود تحت عنوان «ایدئولوژی آلمانی» در نقد واقعیت گریزی پیروان هگل تصریح می کنند که: آنان مدعی اند که اصطلاح درست برای فعالیت خود را یافته اند و آن پیکار علیه بیهوده گویی است. اما فراموش می کنند که خود نیز در مقابله با این بیهوده گویی، کاری جز بیهوده گویی نمی کنند و پیکار با بیهوده گویی های این جهان، هرگز به معنی پیکار با جهان واقعا,موجود نیست. به ذهن هیچ یک از این فیلسوفان خطور نکرده است که از رابطه ی میان
فلسفه ی آلمانی و واقعیت آلمان، و از رابطه ی میان نقد آنان و پیرامون مادی شان بپرسد.
و در همین راستا، فریدریش انگلس در اثر معروف خود تحت عنوان «لودویگ فویرباخ و پایان
فلسفه ی کلاسیک آلمانی» خاطر نشان می سازد که: دریافت
مارکسی از تاریخ، به
فلسفه در قلمروی تاریخ و طبیعت پایان داده است و اینک در همه جا دیگر موضوع بر سر آن نیست که روابط را در ذهن به اندیشه درآوریم، بلکه بر سر آن است که آنها را در واقعیات مکشوف سازیم. انگلس می افزاید: در آلمان بویژه در قلمرو علوم تاریخ و از جمله
فلسفه، با زوال
فلسفه ی کلاسیک، روح سابق پژوهش نظری بی ملاحظه نیز ناپدید شده است و التقاط گری بی مایه و ترس ملاحظه کارانه نسبت به مقام و عایدی تا حد پست ترین جاه طلبی جای آن را گرفته است. نمایندگان رسمی
فلسفه، ایدئولوگ های آشکار بورژوازی و دولت موجودند، آنهم در زمانی که هر دو در تقابل علنی با طبقه ی کارگر ایستاده اند.
بدینسان است که مارکس در پی «تغییر جهان»، در مهمترین اثر خود «سرمایه» (کاپیتال) به بازنمود قوانین حرکت نظام سرمایه داری می پردازد. «اضافه ارزش» یکی از مفاهیم کانونی نظریه ی اقتصادی اوست. در توضیح بسیار ساده و فشرده ی آن نخست باید گفت که منظور از ارزش، «ارزش مبادله» است و مارکس آن را صورتی پدیداری از مفهوم انتزاعی کار انسانی می فهمد. به نظر مارکس، کار، جوهر سازنده ی ارزش و همزمان معیاری ارزشی است. فقط کار است که ارزش می آفریند و نه سرمایه و یا گردش کالا. «نیروی کار» کارگر نیز خود یک کالاست. ارزش یک کالا، وابسته به زمان کاری است که بطور میانگین برای تولید آن در اقتصاد مصرف می شود. برای نمونه، ارزش کالایی چون «نیروی کار»، از طریق ارزش کاری متعین می گردد که برای تولید یا بازتولید نیروی کار لازم است.
@marxismcenter