تلفن را خاموش میکند
سیگار را روشن
و بعد روی برگه مینویسد:
جمعهی هفته بعد دیدار با مادر.
دیروز هم روی برگهی دیگری نوشته بود: آخرِ اردیبهشت سفر.
دیوار اتاقش پُر است از این برگهها که زندگیاش را به تعویق انداخته.
قبل از اینکه تلفن را بردارد و با مادرش حرف بزند تلفن رفته بود روی پیغام گیر و مادرش گفته بود: یه سال و نیم شد که ندیدمت...
بعد گوشی را برداشته بود و ذوب شده بود رفته بود توی کابلهای تلفن.
عجله دارد هی از اتاق به حمام میرود و از حمام به آشپزخانه.
زنگ خانه را میزنند.
سارا پشت در است. با یک قابلمه زرشک پلو.
مسعود عاشق این است که صبحانه پلو بخورد. اما قابلمه را از سارا میگیرد و میگذارد توی یخچال برای شام. وقت برای آشپزی ندارد. همچنین برای فیلم دیدن و کتاب خواندن.
سارا نشسته است روی صندلی کنار پنجره اما احساس میکند با صندلی فرقی ندارد. مسعود نمیبیندش...!
پا میشود برود.
پای راستش لنگ میزند. مسعود میرود دنبالش. و راجع به پایاش میپرسد. سارا میگوید چند ماه است که آسیب دیده. مسعود میپرسد چرا من خبر ندارم؟ سارا همانطور که دارد در را میبندد که برود میگوید: چون خیلی وقته باهم قدم نزدیم...
به فاصله یک ربع مسعود هم از خانه میزند بیرون.
چهل دقیقه گذشته است که تلفن خانه زنگ میخورد. یک نفر آن طرف خط هراسان نسبتم با مسعود را میپرسد.
میگویم : هم خانهایم!
وقتی میرسم بیمارستان پزشک میگوید تصادف خیلی سختی بود، متاسفم.
صریح میگوید
سخت میشنوم
سخت میبینم.
راه میروم.
مینشینم.
آب میخورم، سیگار میکشم. آب میخورم، سیگار میکشم. آب میکشم، سیگار میخورم!
میرسم خانه.
پیغام گیر تلفن را روشن میکنم.
مادرِ مسعود پیغام گذاشته: فخری خانم با پسرش دارن میان تهران، منم همراهشون میام؛ دلم طاقت نداره. توام اینجوری از کارات نمیمونی.
میلرزم...
میروم توی اتاق مسعود.
پنجره را باز میکنم.
برگه هایی که به دیوار چسبانده، شبیه زنگلولههای غلافِ شمشیر هفت سامورایی در سکانس پایانی فیلم، سر قبر، شروع میکنند تکان خوردن.
تاریخِ روی برگهها از تاریخی که در گواهی فوت ثبت شد جلوتر هستند.
تکیه میدهم به دیوار و جذبِ زمین میشوم.
نه قابلمهی زرشک پلو به شام رسید.
نه قدمهایش به قدمهای سارا.
نه لبهایش به دست و گونهی مادر…
#علی_سلطانی @hurnaaz@aliii_soltaniiii