هرگز حدیث حاضر غائب شنیده ای؟
مسئله این است: بودن و نبودن
حاشیهای بر رسالهی سوفسطائی _
افلاطون بیگانه ای از اتباع پارمنیدس، مأمور به یافتن سوفیست است. او مسیر را آغاز می کند اما از هر راهی که می رود سوفسطایی با لبخندی مرموز و ترسناک انتهای آن نشسته است. سوفیست، هم شکارگری نیرنگ باز است و هم اقناع گری طالب مزد. هم فضیلت فروشی است که حاصل دسترنج دیگران را به صورت عمده می فروشد و هم جزئی فروشی که کالاهای مورد نیاز روح را داد و ستد می کند. هم جنگاوری است که تن به تن به جنگ با گلادیاتورهای سخن می رود و از راه مجادله کسب در آمد می کند و هم حتی مربی تمیز دانایی و نادانی!
بیگانه، سوفسطایی را در همین تشتت مسیرش تعقیب می کند. سوفسطایی جایی نشسته است که می گوید: «یک تن می تواند همه چیز را بداند.» و چگونه ممکن است یک تن همه چیز را بداند؟ گویی تنها زمانی که او با چشم خدا به جهان بنگرد چنین میبیند و این اتفاق گویی تنها در دیالکتیک یا اینترسابجکتیویتی می افتد. اما سوفسطایی از فرد سخن می گوید و نه از عالم بین افراد. و از آموزش سخن می گوید و نه از گفتگو. او هنرش را می آموزد و این گونه نیست که به گفتگو بنشیند تا حقیقت جلوه نماید. او گوئی ادعای خدایی می کند. ادعای خدایی کردن بد نیست. اما این ادعا تنها می تواند از جانب خدا باشد. غیر خدا وقتی ادعای خدایی می کند خود را در جایی غیر از آنچه که هست قرار داده و عالم را به هم ریخته و شاید به همین سبب، سوفسطائی چهره همواره محکوم تاریخ اندیشه است.
اما بیگانه در تعقیب و تعقب سوفیست، به شبیه سازی و ظاهر سازی می رسد و در این دم متوجه است که دشوارترین مسئله را پیگیری می کند. مسئلهی «بودن و نبودن» را! مسئلهی «چیزی که هست بی آن که باشد.» و مسئلهی«چنین می گویند اما چنین نیست» و اصلا گوئی مسئله همین است: بودن و نبودن!
بیگانه این بار کمندش را بلندتر پرتاب می کند و می خواهد بودنِ «نبودن» را فراچنگ آورد. چرا که سوفیست خود را در تاریکی نبودن مخفی کرده و می گوید: «نبودن، تاریک است. نبودن، نیست.» و چون نیست، «غیر بودن» نیست. و «غیر» نیست و تنها «همان» است که هست. و چون غیر نیست، غیر صادق، غیر موجه، غیر قابل دفاع هم نیست. و همه چیز صادق، موجه و قابل دفاع است.
بیگانه می خواهد مخفیگاه سوفیست را افشا کند و کوس رسوایی اش را در هم بام و برزنی به صدا در بیاورد. او می فهمد، مسئله این نیست: بودن «یا» نبودن. مسئله این است: بودن «و» نبودن. مسئله حاضر غائب است. مسئله وجود لاوجود است و هستی «نیستی».
آنجا که هملت، پارمنیدس وار از بودن «یا» نبودن سخن می گوید، از دهشتناک ترین دقایقی است که بر بشر می گذرد: «هستی هست حال آنکه محال است که ناهستی باشد.» و این «یا» خطی همواره میان این دو قلمرو میکشد. قلمرویی که بودن را در بر میگیرد و قلمرویی که نبودن را. هیچ چیز را. قلمرویی که نیست را در بر می گیرد. قلمرویی که نیست. او حتی به ابناء و اولادش انذار می دهد و آنان را بر حذر می دارد که:«هرگز قبول مکن که لاوجود هست. روح کنجکاوت را از این اندیشه دور نگاه دار!»
در این میان، مردی از عالم فلسفه قرون وسطی یا اقلیم فلسفه اسلامی می گوید: هستی به وجهی هست و از وجهی نیست. و نیستی به وجهی نیست و از وجهی هست. چرا که برای وی، هستی در عالم سریان دارد و در هر اقلیمی تا حدی و به وجهی آشکار شده است. هستی هست و نیست. در عالم ناسوت به گونه ای و در عالم مثل به گونه ای دیگر. هستی یک بار همان است و بسیار نه آن. به اندازه همه دفعاتی که نیستی است، نه آن است. و همان و نه آن، هستی های ازلی هستند که همواره بوده اند. از ابتدا تا انتها. همراه با مثل و دمیورژ و دیگر پایندگان همیشه.
در چشم ایشان، پارمنیدس چنان بلندقامت است که تنها چشمانش، عالم مثل را دیده که هستی را چنین می سراید: حرکت نیست. سکون هست. هستی هست حال آنکه محال است که ناهستی باشد. هستی همان است. و این چنین است که پرمهابت و دهشتناک در ابتدای تاریخ اندیشه نشسته است. چرا که تنش درعالمی است و سرش بر فراز آن در عالمی دیگر.
اما حقارت سوفیست او را در پشت قامت پارمنیدس مخفی کرده و حرف او را در عالمی دیگر تکرار می کند. عالمی که در آن هستی به وجهی نیست و نیستی به وجهی هست. او خود را از اتباع پارمنیدس جا می زند حال آن که سالها از او دور است. فاصله ای دور و دیر . فاصله ای به اندازه ازلیت و انقضاء!. به اندازه ناسوت و مثل. و به اندازه ارتفاع خط تمثیل افلاطونی.
#سوفیست#افلاطون#بودن_و_نبودن #پارمنیدس@Fdparizi