همه جا با صدای بلند، در باره بی معنا بودن این شهر حرف می زد: این چه شهری است که جایی ندارد بروی با دختری چای بنوشی؟! این چه زندگی است که وجبی خاک نیست تا در آن با اطمینان نفس بکشی؟! گووند در رویاهایش دورتر می رفت و درباره پیدا کردن سرزمینی برای عاشقان سخن می گفت. درباره آفریدن یک امپراتوری که عاشقی فرمانروای آن باشد. در راه، به اشیا جلوی پایش لگد می زد و می گفت: انسان برای این آفریده نشده است که گرفتار چنین شهری شود، شهری که ترکیب بی معنایی است از قلعه و معبد!
📖 غروب پروانه 👤#بختیار_علی ● مترجم: مریوان حلبچه ای
شاید این یک تعصب باشد... ولی من باور نمیکنم که انسانی، علت صعودش به قله را دیدنِ منظره ی اطراف بیان کند! هیچ کسی سختی کوهستان را برای دیدنِ یک منظره تحمل نمیکند. قله؛ تنها جایی بر کوهستان نیست. قله در قلب و ذهن ما جای دارد . قله ؛ پاره ای از یک رویاست که به حقیقت می پیوندد. و مدرکی مسلم بر این است که زندگیمان بامعناست. قله نشانی از آنست که میتوانیم باقدرت اراده و توان جسممان ؛ زندگی را به آنچه میخواهیم و آنچه دستانمان قدرت خلق آن رادارند؛ تبدیل کنیم ...
تفکر منجر به شناخت بیشتر نمی شود. به عکس، تفکر نوعی جستجوی معناست. جستجوی معنا کمکی به هدفِ شناختن نمی کند. جستجوی معنا دائمی است و هرگز در نتیجه ای نهایی آرام نمی گیرد. تفکر دائما رشته ها را پنبه می کند. جریان اندیشه با علم و دانش یکی نیست، بلکه توانایی تشخیص درست از نادرست و زشت از زیباست ..امیدوارم اندیشه به مردم این قدرت را بدهد تا از بروز فاجعه در لحظات حساس جلوگیری کنند. نیندیشیدن، بزرگترین جنایت است . . 📙 آیشمن در اورشلیم ✍️#هانا_آرنت
آزادی هیچ نیست مگر جنبشی که آدمی به مدد آن همواره بندی از بندهای خود را می گسلد و رهایی می یابد.آزادی از پیش معلوم وجود ندارد. باید در مقابله با وسوسه ها ، با نژاد ، با طبقه ، با ملت ، آزادی خود را مطالبه و تسخیر کرد و با تسخیر آزادی خود، آزادی دیگران را هم. اما در این مورد آنچه مهم است قیافه ی متغیر و مخصوص به خود آن مانعی است که باید از پیش برداشت و مقاومتی که باید در هم شکست. همین خصوصیت است که در هر وضع و موقعیتی ، صورتی خاص به آزادی می بخشد.
هر قدر عقاید کسی احمقانه تر باشد، باید کمتر با او مخالفت کرد. بزرگترین نیروی فکری تاریخ بشر، حماقت است! باید در مقابل آن سر تعظیم فرود آورد. به آن احترام گذاشت. چون همه جور معجزه ای از آن ساخته است.
براى عوض كردن زندگيمان،براى تغيير دادن خودمان هيچ گاه دير نيست. هر چند سال كه داشته باشيم، هرگونه كه زندگى كرده باشيم، هر اتفاقى كه از سر گذرانده باشيم، باز هم نو شدن ممكن است. حتى اگر يك روزمان درست مثل روز قبلش باشد، بايد افسوس بخوريم. بايد در لحظه و در هر نفسى نو شد. براى رسيدن به زندگىِ نو بايد پيش از مرگ مُرد .
نفرت,انزجار,ايراد گيرى و انتقاد ,سرزنش و ملامت ,خشم و ميل به تسويه حساب کردن يا ديدن اينکه ديگرى به مجازات اعمالش رسيده ,جملگى جان را مى فرسايند و سلامت انسان را مى ربايند.
«ما وقتی میخوابیم دو جفت چشم داریم:یکی آن چشمهای بیرونی که کارشان دیدن ظاهرِ چیزهاست و با روشنایی سر و کار دارند، و دیگری چشمِ رؤیابین. وقتی چشمِ اوّل را میبندیم، چشمهای دیگر باز میشوند... بیشتر رؤیاها مثلِ صندوق هستند، رؤیاهای دیگری توی آن هاست. گاهی اوقات پیش میآید که ما به جای اینکه در رؤیای اول بیدار شویم، در رؤیای دوّم از خواب میپریم، و این نگرانمان میکند.»
در ایران مدار منصب و لقب و اقدار بر نسب و رشوه است نه لیاقت. ملاها و سادات و دراویش و زنان در هر کار دخالت و شفاعت مینمایند. هیچ مظلوم امید رفع ظلم ندارد. هیچ ظالم ترسی از ظلم ندارد، هیچ محاکمه نیست که در آن حکم به حقانیت طرف ضعیف و بیپول شود. ملاها هر چه دلشان میخواهد به نفع خودشان میکنند و به ایشان محض دخول خود مساعدت مینمایند، سائل و گدا کوچهها را پر کرده، تعلیم و تربیت نیست. ضعیف و مریض، پرستار ندارد. کسی به کسی رحم و رعایت نمیکند، از دین خود جز اینکه جمع شده و با گریه و بر سینه زدن، چایی یا نهاری بخورند چیزی نمیدانند، مسجدها خالی و کثیف و تاریک، مدرسههای قدیمه پر از یک جماعت تنبل که در سن پنجاه و شصت میگویند علم طلب میکنیم و غیر از بحث در الفاظ عربی چیزی نمیدانند. ملا امروز حکم می دهد فردا ناسخِ آن را میدهد؛ کسی نمیگوید جنابِ ملا! اگر درست رسیدگی کردی چگونه ناسخ میدهی؟ اگر درست رسیدگی نکردی چگونه حکم دادی؟! همه ملاها هر یک دیگری را بد دانسته، هیچ یک جز خود را لایق نمیدانند.
خدايا! اولا مرا ببخش که با پول دزدي شمع روشن مي کنم. ثانيا به من کمک کن که اين اختلاف بين آقاجان و دائي جان را حل کنم يا خودت حلش کن. ولي اطمينان داشتم که خدا بين اين دو تا راه حل اگر بخواهد کمکي بکند دومي را انتخاب مي کند. اين را مي دانستم فقط راه حل اول را براي تعارف گفته بودم. #دائی_جان_ناپلئون #ايرج_پزشکزاد @Bookzic📚
می دانی این عشق های بچگی و جوانی دست خود آدم نیست. بابا ننه ها بچه هاشان را عاشق هم میکنند.
از روز اول همینطور شوخی شوخی عروس من و داماد من توی گوش بچه ها می کنند. تا یک روز که به سن عاشق شدن میرسی میبینی عاشق همان عروس بابات شدی! من هم عاشق عروس بابام شدم.
اما وقتی باباها فهمیدند روزگار ما را سیاه کردند. بابای او برای دخترش یه شوهر پولدارتر از من پیدا کرده بود. بابای من هم برای من یک عروس پولدارتر. نه خیال کنی خیلی پولدارتر. مثلا آن موقع سالی دویست تومن تفاوت عایدی ملکی بود.
منتهی ما از رو نرفتیم. آنقدر کتک و فحش آزار را تحمل کردیم تا ما را به هم دادند. آنروز دیگر خیال می کردیم که قدم توی بهشت گذاشته ایم. من دو سال تمام حتی فکر یک زن دیگر در مغزم نگذشت. انگار توی دنیا هیچ زنی غیر از زن خودم وجود نداشت. دنیا و آخرت و خواب و بیداری و گذشته و آینده و همه چیز هم توی وجود این زن خلاصه می شد. زنم هم یکسالی ظاهرا همین حال را نسبت به من داشت
ولی یواش یواش من به چشمش عوض شدم. دوران تحول را حوصله ندارم تعریف کنم ولی سال دوم وقتی من با عجله خودم را از اداره به خانه میرساندم علتش به چشم اون این بود که جایی نداشتم بروم. اگر به زن دیگر نگاه نمیکردم برای این بود که عرضه اش را نداشتم!!
...گرسنگی قیمت ها را به من یاد داد،فکر نان تازه مرا کاملا از خود بی خود می کرد،من غروب ها ساعت های متمادی بی هدف در شهر پرسه میزدم و به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم به جز نان. چشم هایم می سوخت ،زانو هایم از ضعف خم می شد و حس می کردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست.نان.
به این نتیجه رسیدهام که بیشترِ مردم،بزرگ نمیشوند! ما جای پارک خودمان را پیدا میکنیم و به کارتهای اعتباریمان افتخار میکنیم! ازدواج میکنیم و جرات میکنیم بچهدار شویم و به آن بزرگشدن میگوییم، اما فکر کنم بیشترین کاری که میکنیم، پیر شدن است! ما تراکم سالها را در بدنهایمان و روی صورتهایمان این طرف و آن طرف میبریم، اما معمولاخودِ حقیقی ما، کودک درونمان، هنوز بیگناه است و مثل گیاه مگنولیا، خجالتی است ...
من با استعداد بودم . یعنی هستم . بعضی وقتها به دستهایم نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم . یا یک چیز دیگر . ولی دستهایم چه کار کرده اند ؟ یک جایم را خاراندهاند ، چک نوشتهاند ، بند کفش بستهاند ، سیفون کشیدهاند و غیره .دستهایم را حرام کردهام . همینطور ذهنم را...!
واقعیت این است که زندگی، بسیار یکنواخت است. مردم همه مثل هم هستند. یکسان هستند. هر کس به فکر خویش است، به خصوص در مورد امور مادی ... در نتیجه کاری باقی نمیماند جز اینکه در خود فرو روی و غرق در رویای خود، به زندگی ادامه دهی.