همه جا با صدای بلند، در باره بی معنا بودن این شهر حرف می زد: این چه شهری است که جایی ندارد بروی با دختری چای بنوشی؟! این چه زندگی است که وجبی خاک نیست تا در آن با اطمینان نفس بکشی؟! گووند در رویاهایش دورتر می رفت و درباره پیدا کردن سرزمینی برای عاشقان سخن می گفت. درباره آفریدن یک امپراتوری که عاشقی فرمانروای آن باشد. در راه، به اشیا جلوی پایش لگد می زد و می گفت: انسان برای این آفریده نشده است که گرفتار چنین شهری شود، شهری که ترکیب بی معنایی است از قلعه و معبد!
📖 غروب پروانه 👤#بختیار_علی ● مترجم: مریوان حلبچه ای