💗🍃🍃#عشقینه#خدا_تورا_به_من_داد💚#قسمت_چهارم#پارت_اول﷽
از پایگاه اومدم بیرون
یه دفعه صدای موتور از پشت شنیدم .دیدم همون برادرِ بسیجی بود ، که درِ پایگاهو قفل کرد و داشت باموتورش میرفت از این همه سربه زیری موج دریا ام به ستوه میادمن که جای خود داستم..
با خودم گفتم خدا ان شاءالله خدا همه جوونا رو حفظ کنه
دو کلمه حرف زد، ولی مثل هیچ کدوم از اونایی که با نوع حرف و نگاهشون به مقام یه زن توهین میکنن،نبود
وقتی رفتم خونه، مامان اومد استقبالم.
+ چرا زود اومدی به این سرعت انجام شد؟
- نه نبودن روزای زوج هستن
+ آهان
فردا شد و دوباره رفتم سمت پایگاه وارد پایگاه شدم چه قدر مهربونن. انگار صد سالیه که منو میشناسن بعد فرم پرکردن به بسیج پیوستم .عضو کتاب خونشونم شدم و چندتا کتاب احکام برداشتم تا ببرم بخونمشون هم کتابای احکامو مطالعه میکردم هم مجلات سیاسی. اخبارم که دیگه مدام گوش میدادم از بس سحر سفارش میکرد این کارارو بکن چون بیشتر از همین مسایل میپرسن.
نه سریال میذاشتم مامانم ببینه نه فوتبال میذاشتم بابام ببینه.
فقط شبکه ی خبر..
حدودا یکی دو هفتس ازاولین روز بسیج رفتنم میگذره با خواهرای بسیجی و اعضای شورا حسابی آشنا شده بودم به من هم یه پست داده بودن
خلاصه مدتی ازبسیجی فعال شدنم میگذشت
از همون روزای اولی که داخل بسیج ثبت نام کردم تا حالا یه روزم نشده که نرم پایگاه،عجیب خاکش گیراست
خانم توکلی صدام زدوگفت: قربون دستت اینارو ببر برای نیروی انسانی حوزه گفتم چشم و رفتن بیرون
پله های پایگاه خیلی شلوغ بود چون تابستون بودو فصل کلاس های تابستانی بچه ها
انگار یه مسئول به درد بخورهم نداشتن نزاره بچه ها تو راه پله بایستن
همشم شلوغ کاری میکردن
تجمعشون نمیذاشت ازبینشون رد شم
گیر کرده بودم بینشون.
هرچی ام میگم راهو باز کنید اصلا صدام به صداشون نمیرسید.
یه دفعه چادرم گیر کرد تو پای یکیشونو داشتم رو زمین پرتاب میشدم. درحین افتادن یه جیغ بنفش کشیدم
بعد که دیگه نقش زمین شده بودم به حالت اعتراض به اون بچه گفتم:حواست کجاست بچه؟ ببین چیکار کردی
درجوابم با طلبکاری و پرخاش گفت: برو بابا تو دستوپا چلفتی هستی
اینو گفت،از شدت تعجب موندم آخه بچه این قدر بی ادب؟
در خور من نبود دهن به دهن گذاشتم با یه بچه فقط به یک اخم اکتفا کردم
فکرشم نمیکردم بچه به این گستاخی این قدر لوس و دل نازک باشه
شروع کرد به گریه و گفت اصلا به آقای محمدی میگم به من اخم کردی
- آقای محمدی کیه ؟
یا خدا
سمت بچه ها نگاه کردمو گفتم: من چیزی به دوستتون گفتم؟
بچه ها به جهت حمایت ازدوستشون گفتن: بهههله
دیدم کار داره به جاهای باریک میکشه
گفتم الفرار
برم تا با برادرا رودر رو نشدیم
اومدم برم که یهو دم در همون آقا رو دیدمش.
موتورشو دم در پایگاه پارک کرد و داشت میومد پایین که همه ی بچه ها دویدن تا برن بغلش
همه داد میزدن آخ جون آقا محمدی اومد
با خودم گفتم یا خدا این آقای محمدیه
الان این بچه های بلا گرفته منو پیشش خجالت زده میکنن..
تا اومدم از در خارج شم یه دفعه همون بچه داد زد گفت: آقا محمدی این خانومه منو دعوا کرد..
آقا محمدی چشماش گرد شد ازتعجب نگاهی به من کرد و سریع سرش را پایین انداخت معلوم بود اصلا باورش نمیشد این حرکت از جانب من باشه..
😂منم که دیگه ضایع شده بودم خواستم از حقم دفاع کنم..
- اصلا این جوری نیست من فقط یه تشر کوچیک اومدم
با تعجب گفت چی کار کردید؟
- نه به قصد دعوا
مگه شما هم سن این بچه ها هستید؟
اینو گفت لجم گرفت انگارمیخواست منو هم تراز بچه ها بیاره پایین یامیخواست سنمو ببره بالابه هر حال بدم اومد ازحرفش
- خیربزرگوار
هم سن بچه ها نیستم اما اگه جایی تخطی ببینم و عدم رسیدگی ،حتما تذکرمیدم
خداخیرتون بده با پرخاش به بچه ها ازبسیج زدشون نکنید
مسایل پسرای بسیج هم با پایگاه برادراس
حرفشو زدو رفت اصلا فکرشم نمیکردم این قدر پسر خودپسندی باشه...
محمدی:
از حموم اومدم بیرون،بعد از دو هفته دوره دیدن تو سپاه با برگشتن به خونمون اولین کاری که کردم حموم رفتن بود از کمدم پیراهن سفید وشلوار قهوه ای کمرنگی برداشتم
موهامو شونه کردمو انگشتر عقیقم رو دستم کردم و از خونه زدم بیرون که برم پایگاه خیییلی دلم تنگ شده بود
از دور که داشتم میومدم سمت پایگاه دوباره با تجمع بچه ها مواجه شدم
دیگه برام عادی بود چون همیشه قبل اومدن من صف میکشیدن جلوی پایگاه
میومدن تابا پلی و فوتبال دستی بازی کنن بین ما بین این بچه ها یه دخترم بود که بچه ها دورش کرده بودن...
یکم که دقت کردم بهش دیدم چهرش آشناست برام
اما قبل اینکه فکر کنم که کجا دیدمش میخواستم بدونم چرا بچه ها دورشو گرفتن
وقتی چشم بچه ها خورد به من دویدن به سمت من
بہ قلم
🖊"
#ز_زندے "
✨#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️🦋 @barakatosalavat 🦋