💗🍃🍃#عشقینه#خدا_تورا_به_من_داد💚#قسمت_نهم﷽
با تعجب داشتم به این کارش نگاه میکردم،چرا این بشر بلد نیست از خیابون رد شه؟
در حین رفتنش یه نگاه عجیب هم کردش که معنیشو نفهمیدم
اما یکم ناراحت بود .نکنه از دست من ناراحته ؟دلش انگار از جایی پربود شب تو خونه واسش آیت الکرسی خوندم ان شاءالله که خوب شه
ان شاءالله خدا کسی که این دخترو ناراحت کرده به راه راست هدایت کنه.
یکم فکر کردمو گفتم : واقعا الان سرپیازم؟ یا ته پیاز؟
زهرا: یمدت گذشت و یه روز توی پایگاه نشسته بودیم با هانیه که سرگروه حلقه هستش داشتیم با هم برای سرود بچه ها چرخی تو اینترنت میزیم و سرودی مناسب برای ولادت حضرت معصومه (س) پیدا میکردیم
پایگاه خیلی شلوغ بود تقریبا بیشتر
اعضای شورا حضور داشتن و در حال کار کردن و فضا سازی بودن
خانوم عظیمی ام وارد پایگاه شد
اونجا رسمه هرکی از در وارد میشه جلو پاش بلند میشن
بعد از سلام علیک نشستم
داشتم با نگاهی نه چندان مهربان به خانم عظیمی نگاه میکردم
_آخه این پسره که زن نداشت به خدا اینا چون آشنای خانوادگین آقا محمدی رو تو عمل انجام شده قرارش دادن
اصلا نکنه چون آشنا بودن مدت هاست علاقه مند هستن به هم دیگه بعد کلی اندیشه کردن گفتم اصلا به من چه
خانم توکلی و عظیمی داشتن با هم حرف میزدن
توکلی: خب چی شد؟ وصلت سر گرفت؟
عظیمی: آره عزیرم دیشب بله برون بود
توکلی: عزیزم مبارکه
عظیمی: شیرینی ام آوردم دهنتونو شیرین کنید
خیلی زشت بود اگه گریه میکردم
چون یا از علاقه ی من به محمدی میفهمیدن یا شایدم میگفتن ترشیده و گریش گرفته
😐با هزار ترفند کاغذی گرفتم جلوم و چشمامو پاک کردم
جعبه ی شیرینی اومد رو به روم خانم عظیمی گفت: بفرمایید عزیزم
تشکر کردمو گفتم میل ندارم
هرچی اصرار کرد بی فایده بود
وقتی پایگاه تعطیل شد داشتم میرفتم که دوباره آقای محمدی رو دیدمش
داشتن با رفقاش تعریف میکردن
سرمو انداختم پایینو رفتم
صدای دوستشو شنیدم که میگفت
مبارکه ان شاءالله
تودلم فقط از خداموفقیتش رو خواستم .چون دیکه اون متأهل بود منم از نوار علاقه مندی هام خطش زدم
نوار علاقه مندی های من به غیر از معنویات ایناست
👈باباو مامان ،حلیم، لازانیا، چیکن،بستنی اناری ، ماکارونی ،داداش علی، که البته مامان و بابا و داداش معنوی هستن
😂یه روز خانم توکلی زنگ زد و گفت دلخل حوزه ی بسیج جامع جلسه ی هیئت منتظران موعودِ ما هم بریم
من و هانیه قرار گذاشتیم باهم بریم
موقع استراحت و پذیرایی خانم توکلی نشست پیش ما و شروع کرد به حرف زدن
توکلی:دختر تو چرا هرچی خواستگار برات میفرستم رد میکنی یکم بهشون فکر کن
- من دیگه قصد ازدواج ندارم
هانیه: دیگه نداری؟ حالا مگه قبلا قصدشو داشتی ؟
😍- نه
توکلی: واااامگه میشه
بچه که نیستی دیگه وقت ازدواجته
هانیه: تازه طلاب باید زودتر مزدوج شن
توکلی: یه خواستگار خوب برات میخواد بیاد البته شماره ی خونتونو از من خواست تا بهشون بدم
- کی؟
هانیه: توکه قصد نداشتی پس چرا میپرسی
- خیارشور
😐 توکلی: خانوم عظیمی واسه ی پسر کوچیکش
لبخندی با حرص زدمو گفتم : خوش سلیقه ان والا دوتا وصلت خوب ظرف یه هفته
توکلی: آره محمدیا مردمان خوبین
شما هم که گل و گلاب
- نه از طرف من ردشون کنید
توکلی: چرا؟
دیگه جوابی ندادم
یکمی می ترسیدم که دیگه موردای خوب پیدا نشن اما یک کلام جوابمو دادم.
تو خونه نشسته بودمو مشغول گوش دادن اخبار بودم
دیگه اعصابم خورد شده بود از بس اخبار گوش میکردم
پاشدم برم پایگاه کتاب خونه رو مرتب کنم خانم عظیمی هم اومد پایگاه و
یه کارت دعوت عروسی بهم داد و گفت : کارت عروسیه پسرمه
با تعجب ازش پرسیدم:
- به سلامتی زن گرفتید براشون؟
بہ قلم
🖊"
#ز_زندے "
✨#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهمجازنیسد☺️💗🍃🦋 @barakatosalavat 🦋