💗🍃🍃#عشقینه#خدا_تورا_به_من_داد💚#قسمت_پنجم﷽
محمدی:
داشتم توی اتاقم کتاب میخوندم کتاب شهید، علی آقا صباغو چه زندگیه رمانتیکی خانومش توی خیابون بهش سلام میکنه اما نمیشناستش...
☺️داشتم فکر میکردم
به این ازدواج پاک که دفعه یاد امروز افتادم نمیدونم موضوع ازدواج چه مراعات نظیری با اون دخترخانوم داشت حالا نگران بودم که تند برخورد کرده باشم باهاش داشتم فکرمیکردم که کجا دیدمش قبلا؟یهو یادم اومد یه بار اومده بود دم در پایگاه سراغ خواهرا رو میگرفت.
هردو خاطره رو تو ذهنم مرور کردم که دیگه مطمئن شدم این همونه
اما تعجب زده شده بودم که چه طور ممکنه دختری
به اون مؤدبی و با وقاری در اولین دیدار،دومین بار در حال دعوا با بچه ها ببینمش
بیشتر ازاین
به خودم اجازه ی فکر کردن دربارشو ندادم و رو تختم دراز کشیدم و بقیه ی زندگی علی آقا صباغو خوندم
زهرا:
یه مدت بود دیگه آقای محمدی رو ندیدم با اینکه هر روزم میومدم پایگاه اماخبری از ازش نبود نمیشد حس دلم بهش منفی باشه!
با اینکه سر قضیه بچه ها لجمم درآورده بود.
داشتم تو بُرد پایگاه
به عکسای مسابقه ی شهدا نگاه میکردم که هانیه یکی از سرگروه های حلقات صالحین بسیج اومد کنارم ایستادو گفت: چندتاشون رو میشناسی
یکمی نگاه کردم بهشون بعد با کلی تأمل کردن
به عکس شهید حججی خیره شدمو گفتم این که شهید حججیه
هانیه: خسته نباشی
فقط شهید حججیو بلدی
- نه بذار..
دست گذاشتم رو عکس شهید آوینی و گفتم: شهید چمران؟
😐هانیه: واااای چه قدر شهیدشناسی تو در سنگر شهدا سفارش ما رو هم پیششون بکن
فهمیدم داره مسخره میکنه گفتم:
خودت چی؟ همشونو میشناسی؟
هانیه دونه دونه دست رو عکساشون میذاشت و اسماشونو میگفت برام جالب بود همشونو میشناسه بعدشم دست گذاشت روعکس شهید آوینیو گفت: ایشون شهید آوینی هستن گلم
کلی داشتیم با هم میخندیدیم که خانم توکلی فرمانده بسیج گفت بچه ها
من میرم حسینیه
شما ام وسایل تزییناتو بیارید.
فردا جشن میلاد بانو زینب کبری(س) بودو میخواستیم حسینیه رو تزیین کنیم در حال تزیین کردن بودیم که خانم توکلی گفت:بی زحمت یکیتون بره بالا از پایگاه میز رو برا سخنرانمون بیاره خیلی ام سنگین نیست
من داوطلب شدمو رفتم
وقتی خواستم بلندش کنم دیدم بدون کمک نمیشه
تو دلم گفتم ماشاا...خانم توکلی خودش زور داره فکر میکنه همه مثل خودشن
هرکاری کردم دیدم نمیشه حتی تا پله بیارمش
درد سر بود اگه دوباره این همه راهو تا حسینیه میرفتم تا خانم توکلی را صدا کنم.
گوشیمم باهم نبود زنگ بزنم
یه دفعه کفش های برادرا دم در پایگاه توجه ام را جلب کرد
به ذهنم رسید ازشون کمک بگیرم
آخه خانم توکلی قبلنا گفته بود تو این جور کارا از برادرا کمک بگیریم
در پایگاهو زدم خیییلی
داد و قال بود
کلاسای تابستونی اعصاب برام نذاشته بودن
سرو صدای بچه ها از پایگاه برادرا ممانعت از شنیدن صدای در میکرد محبور شدم درو باز کنم
اگه بدونید با چه صحنه ای مواجه شدم
بین یه مشت بچه،یه مشت خرس گنده(باعرض پوزش
😐) درحال بازی و
داد و هوار بودن همشون داشتن فوتبال دستی بازی میکردن
مگه دسته ی این اسباب بازیو دست بچه ها میدادن؟ افتاده بودن رو سر فوتبال دستی و جیغ و
داد و برای تیم های مختلف لیدری میکردن. از لابه لای اونا سردسته ی شلوغ کارها هم که مدت ها کم پیدا بودو دیدم
👈 😂آقای محمدی
یکی از بچه ها میگفت : آقای محمدی تورو
خدا یکمم بذارید
من بازی کنم نوبت منه
محمدی با هیجان: عزیزم یه لحظه اجازه بده
من باید این کریمو امروز شکست بدم
تو دلم گفتم: بَه احسنتم
به این آقای مدافع حقوق بچه ها،هرچی صداشون کردم نمیشنیدن
از بس حواسشون
به بازی بود
ترجیح دادم برم و اونجا نمونم با اینکه از فوتبال موتبال خوشمم نمیومد نمیدونم چرا استرس گرفته بودم.این استرس نمیدونم از کجا اومده بود.فکر کنم پای دل درمیونه
آقای محمدی بسم الله الرحمن الرحیم گفت و شروع کرد
به بازی..
همه طرفدار اون بودنو و اونو تشویقش میکردن.
وسط بازی چشمش افتاد
به من با مکث کردنش همه مکث کردنو از بازی و هواداری دست نگه داشتن با تعجب پرسید :بفرمایید خواهر امری داشتید
دست پاچه گفتم: ببخشید در زدم نشنیدید
هیچ جوابی ندادو منتظر شنیدن دلیلم بود
سرموانداختم پایینو گفتم: میخواستم لطف کنید یه کمکی کنید یه میز سنگین هست اینو بیارید حسینیه برای فضا سازی میخوایم
محمدی سرشو
به معنای تایید تکان دادو بعد
به یکی از رفقاش گفت: سید جان دست شمارو میبوسه..احساس کردم با این کارش دل خوشی از
من نداره دلم از این پاس کاریش،البته نه ماس کاری فوتبال،از اینکه درخواست منو پاس کاری کرد، گرفت داشتم میرفتم که دیدم حریفشو تو آغوش گرفت. این یعنی بازی جوانمردانه
پسره که هم سن و سال خودش بود با شوخی دوستانه گفت: حاج احسان ما تو زمین شما بودیم چون تو فرمانده ای همه طرفدار تو هستن
اونجا فهمیدم اسمش احسانه
🦋 @barakatosalavat 🦋