داستان زندگی شهدا

#قسمت_نوزدهم
Канал
Логотип телеграм канала داستان زندگی شهدا
@zendegishahidПродвигать
138
подписчиков
31,4 тыс.
фото
11 тыс.
видео
2,56 тыс.
ссылок
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
داستان زندگی شهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی ● #داستان_واقعی ● #قسمت_هجدهم به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمی‌شود کاری کنی که من برگردم؟ ♦️ نمی‌شود از مادرمان حضرت زهرا…
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت
نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی
#داستان_واقعی
#قسمت_نوزدهم


🔷گفتند همه رفقای شما سالم هستند.

تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا چه بود؟
من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ شدند مشاهده کرده بودم.

🌼چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم.اما فکرم به شدت مشغول بود.

یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها به بیرون رفتیم .به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد.

🍁 رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟
همسرم گفت: آره خودش بود.
این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود .

برای به دست آوردن پول مواد همه کاری میکرد.گفتم این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوال خیلی خراب بود.

⚡️مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم می‌دانم.
خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟حالا علت مرگش چی بود؟

گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته میشه!

خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود.

آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم.پس نکند آن چیزهایی هم که من دیدم توهم بوده!

❄️ دو سه روز بعد خبر مرگ این جوان پخش شد.از دوست دیگرم که اورا میشناخت سوال کردم ،گفت: بنده خدا تصادف کرده.

🍂من بیشتر توی فکر فرو رفتم، چون من خودم این جوان را دیده بودم حال و روز خوشی نداشت.
اعمال،گناهان،حق الناس.. حسابی گرفتارش کرده بود.
به همه التماس می کرد برایش کاری بکنند..

🌾 روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابلای صحبت‌ها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه وبدزدد،همان بالا برق خشکش می کند!
خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را میگویی؟
گفت :بله خودش، پرسیدم مطمئنی؟
گفت آره، خودم اومدم بالای سرش اما خانواده‌اش به مردم چیز دیگه ای گفتند.

💥 پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیده‌ام.

💫 نمی دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم.
ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زمان و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید.

بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.

🍃یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت.
خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف خدا عموی خدابیامرزم افتادم که گفت این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود...

🔷در یکی از روزهای نقاهت سری به مسجد قدیمی محل زدم.
یکی از پیرمرد های قدیمی را دیدم .

سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم.یکباره یاد آن پیرمردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید!

🔷 صحنه ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم:
باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد؟ دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم.
به پیرمرد گفتم :فلانی رو یادتون هست همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟

🔅گفت: بله نور به قبرش ببارد .چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد. آدم درستی بود. مثل او کم پیدا می شود.

گفتم: بله اما خبر نداری این بنده خدا چیزی توی این شهر وقف کرده، مسجد حسینیه؟

❗️گفت نمی‌دانم ولی فلانی با او خیلی رفیق بود از او بپرس .

🔰بعد از نماز سراغ همان شخص گرفتیم پیرمرد گفت:خدا رحمتش کند دوست نداشت کسی با خبر شود اما چون از دنیا رفته به شما می‌گویم.

♻️ سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت:
این حسینیه را می‌بینی همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد.
نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. الان هم داریم بنایی می‌کنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد.

♻️ بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم..سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم...

ادامه دارد...✒️

#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸

@zendegishahid
@zendegishahid


#داستـان_عاشقـانہ_مذهبـے 💖
#رهـایی_ازشب
#قسمت_نوزدهم 9⃣1⃣


مادرش با یڪ سینے چاے ومیوه وارد شد.بخارے دیوارے را ڪمے زیادش ڪرد و گفت:-هوا سرد شده.یڪ پتوے دیگہ برات بیارم مامان جان؟ !
فاطمہ با نگاهے عاشقانہ رو بہ دلواپسے مادرش گفت:
-نہ قربونت برم.من خوبم.اینجا هم سرد نیست.برو یڪ ڪم استراحت ڪن تا قبل از اذان.خستہ اے.
مادرش یڪ نگاه پرسروصدایے بہ هر دوے ماڪرد.نگاهش میگفت خیلے حرفها براے دردل دارد ولے از گفتنش عاجز است.من لبخند تلخے زدم و سرم را پایین انداختم.مادرش رفت و فاطمہ نجواڪنان قربان صدقہ اش رفت.پرسیدم:
-از ڪے بہ این روز افتادے؟
جواب داد:
-ده روزی میشہ روزاے اولش حالم خیلے بد بود..دڪترا یہ لختہ خونم تو مغزم دیده بودن ڪہ نگرانشون ڪرده بود.ولے خدا روشڪر هیچے نبود..چشمت روز بد نبینہ.خیلے درد ڪشیدم خیلے.
دوباره خندید.

چرا این دختر اینقدر بہ هرچیزے میخندید؟ یعنے درد هم خنده داره؟
دستش محڪم اومد رو شونہ هام و از فڪر بیرون پریدم. گفت :
بیخیال این حرفها. اصل حالت چطوره؟
بزور لبخند زدم:
-خوبم.اگر ملاڪ سلامت جسم باشہ!!!
-پس روحت حالش خوب نیس!!
-آره خوب نیست
-میخواے راجع بهش حرف بزنیم؟!
آهے ڪشیدم:
-شاید اگر علتش رو بدونے دیگہ دلت نخواد باهام بگردے
پوزخندے زد:
-هہ!!!! فڪ ڪن من دلم نخواد با ڪسے بگردم!! من سریش تر از این حرفهام.اصلن تو رفاقت جنبہ ندارم.مورد داشتم طرف یہ سلام داده بوده بهم اونم محض ڪارت عضویت بسیج اینقدر سریش شدم ڪہ از بسیج ڪلن انصراف داده بود بخاطر مزاحمت هاے من
-تو دختر بے نظیرے هستے.با تو بودن سعادت میخواد
بادے بہ غبغب انداخت وگفت:
-بلہ خودمم میدوووونم.پس لیاقت خودت رو اثبات ڪن.سعادت رو من تضمین میڪنم!
دلم میخواست همہ چیز رو براش تعریف ڪنم ولے واقعا نمیتوانستم.اعتراف بہ گناهان بزرگم در مقابل دختر پاکدامنے مثل فاطمہ ڪار مشڪلی بود.

گفتم:شاید یڪ روز ڪہ شهامتش رو داشتم اعتراف ڪردم!
او پاسخ داد:
-مگہ اینجا ڪلیساست ڪہ میخواے اعتراف ڪنے؟! اگه اعتراف بہ گناه دارے ڪہ اصلن بہ من ربطے نداره! بقول حاج آقا مهدوے اگر خدا میخواست گناه ما رو دیگرون بدونن وبفهمن ڪہ ستارالعیوب نمیشد؟ اگر خواستے باهام درددل کنے من سنگ صبور خوبیم و رازدار نمونہ اے.اما اگر اعتراف بہ گناهہ نمیخوام بشنوم.همہ ے ما گنهڪاریم!
باز هم فاطمہ با یڪ جملہ ےقصار دیگہ حالم رو دگرگون ڪرد و اشڪم جارے شد.
او آرام نوازشم میڪرد.میان نوازشهاش سوالے ذهنم را درگیر ڪرد.رو ڪردم بهش پرسیدم :حاج اقا مهدوے همون طلبہ ایہ ڪہ پیشنماز مسجده؟!
تا اسم حاج آقا مهدوے را آوردم فاطمہ نگاهش محترمانہ شد و گفت:
-ما بهشون طلبہ نمیگیم.ایشون یڪے از نخبہ هاے فقهہ.مدرس قرآن و سخنور قدریہ ایشون سال گذشتہ هم حاجے شدند.

دلم میخواست بیشتر از او بدانم.گفتم:
-ایشون در برخورد اولشون با من خیلے رفتار خوبے داشتند.من ڪہ هیچ وقت محبتشون یادم نمیره.چقدر خوبہ ڪہ همچین آدمهایے در اجتماع داریم.فاطمہ ڪہ از تعریفات من صورتش گلگون شده بود گفت:
-اره ایشون حرف ندارن! از وقتے وارد این مسجد شدند بیشترین قشر نمازگزارانمون جوانان شدند.ایشون اینقدر محترم و با ملاحظست ڪہ هیچ ڪس ازشون نمیتونہ ڪوچڪترین انتقادی کنہ. با تردید از فاطمہ ڪہ انگار در رویایے غرق بود پرسیدم:
-آقاے مهدوے....اممم ..متاهل هستند؟!
فاطمہ با شتاب نگاهم ڪرد و در حالیڪہ سیبی برمیداشت و پوستش میڪند گفت:
-امممم نه فعلن.ولی هییت امنا گویا میخوان براش آستین بالا بزنند!البتہ اگہ بتونن راضیش ڪنن
دلم هرے ریخت.طلبہ ے جوان مجرد بود..!

🌀 #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#رهایـــــے_ازشـب
🖋نویسنده : #ف_مقیمـے

@zendegishahid
#رمان_قبله_من
#قسمت_نوزدهم
#بخش_سوم
@zendegishahid

پول رامیگیرد و من مثل برق ازماشین بیرون مے پرم! پیاده مے شود و چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد.
_ ببخشید سرت رو دردآوردم دختر!
_ نہ خواهش میڪنم!
دوست دارم پاشنہ ڪفشم را درچشمش فرو ڪنم!
_ هستن خونہ؟
خنده ام میگیرد! ول ڪن نیست!



همان لحظہ نور زرد رنگے رویمان مے افتد ڪہ چشم را بہ شدت مے زند. دستم راجلوے صورتم میگیرم و از لابہ لاے انگشتانم بہ مسیرنور نگاه میڪنم. پرشیاے نوڪ مدادے رنگے ڪہ نورچراغهاے جلویش را روے ما انداختہ. عصبے بادست اشاره میڪنم ڪہ بنداز پایین نورو! راننده گویے توجهش عمیق و دقیق جلب ماست ڪہ نور را خاموش میڪند. دستم را پایین مے آورم و چشمانم را براے دیدن چهره ے راننده ریز مے ڪنم...چیزے جز پیراهن سفید یقہ بستہ میان قاب ڪت مشڪے مشخص نیست! راننده میگوید: عجب مردم آزاریہ ها! ڪور شدیم رفت!
آمدم دهانم را پرڪنم: مث توڪہ ڪرم ڪردے باحرفاے صدمن یہ غازت....
نمیدانم ضرب المثل را درست گفتم یانہ! بهرحال عصبے نفسم را بیرون مے دهم و ماشینش را دور مے زنم. دستش رابالا مے آورد و بلند میگوید: چاڪر شماهستیم! شمارمو انداختم تو جیب ڪوچیڪ چمدونتون! هرجاخواستید برید من درخدمتم!
_ ممنون لطف ڪردید!
میخواهم جیغ بزنم: جون بچت گورتو گم ڪن!
پشتم را بہ ماشینش میڪنم و بہ برگہ ے ڪوچڪے ڪہ آدرس خانہ عموجواد رارویش یادداشت ڪرده بودم، بادقت نگاه میڪنم.
_ پلاڪ.. چهار....



سرم رابالا مے گیرم، همان لحظہ راننده ے پرشیا دررا باز میڪند و با آرامش خاصے ازماشین پیاده مے شود. بے اراده سرم بہ طرفش مے چرخد.
قدبلند و چهارشانہ، ڪت و شلوار مشڪے و یقہ ے بستہ ڪہ یڪ ڪروات قرمز ڪم دارد!
فرصت نمیڪنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوے در خانہ ے عمو پارڪ شده! پرشیا تقریبا بہ در چسبیده و اجازه عبور بہ چمدانم را نمے دهد. می ایستم و با لحن شکایت آمیزے میپرسم: ببخشید آقا! درستہ یجایے پارڪ ڪنید ڪہ اجازه رفت و آمد بہ افراد نده؟
نگاهش خیره بہ در مانده. گلویش راصاف میڪند و میپرسد: باڪے ڪاردارید؟
صداے بم و مردانہ اش حرفم را به ڪلے ازذهنم مے پراند! چند بار پلڪ مے زنم و میگویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن!


نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی

ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده مورد رضایت است


@zendegishahid
#رمان_قبله_من
#قسمت_نوزدهم
#بخش_دوم
@zendegishahid

یعنے هنوز نتوانستم نام اورا به طور ڪامل از تیتر سرنوشتم پاڪ ڪنم؟ لب پایینم را مے گزم و بادیدن چمدانم باخوشحالے لبخند مے زنم، اما قلبم همچنان سریع و بے تاب مے ڪوبد. لعنتی تاریڪے سایھ اش دست ازسر زندگے ام برنمیدارد.طوری ڪ، اینگار از ابتدا پارسایـے نبوده بھ سمت درب خروجے مے روم ڪھ صدایش زنگ تیزی میشود میان موجی از خیالات گذشتھ..
_ خانوم ایران منش!...خانوم...!! چندلحظھ ..
تقریبا بھ حالت دو خودش را بمن مے رساند و شمرده شمرده میگوید: حقیقتش اینڪھ تابحال ڪسے منو رد نڪرده. شما یھ زیبایـے خاصے توی چهرتونھ.موها و چشمهاتون وصف نشدنیھ. خیلے بدلم نشستید!
باورم نمے شود! چھ راحت مزخرف میبافد.باچشمانے گرد بھ لبهایش خیره مے شوم.



_ یھ فرصت ڪوچیڪ بمن بدید
ڪارت سرخابے رنگی راسمتم میگیرد
_ این ڪارت شرڪتمھ.منن مدیرش هستم...یعنے هم من هم پدرم. مهرداد پارسا!
یھ تاازابروهایم رابالا میندازم و جدی ، محڪم و بلند جواب میدهم: گوش ڪنید اقای پارسا! من هیچ علاقھ ای بھ اشنایـے ا شما یا...یاپدرتون...یاڪلا هرڪس دیگھ ای رو ندارم. برام عجیبھ ڪھ چطور جرات میڪنید بیاید و ازظاهر من تعریف ڪنید. لطفا تااین برخوردتون رو مزاحمت تلقے نڪردم بایھ خداحافظے رسمے خوشحالم ڪنید!
امیدش رنگ ناامیدی مے گیرد و برق نگاهش مے پرد. بدون توجھ خداحافظے مےڪنم و قدمهای را سریع و بلندتر برمیدارم.

راننده پڪ محڪمے بھ تھ سیگارش مے زند و میگوید: خلاصھ همھ یجور بدبختن!
دستم راروی شقیقھ ام مے گذارم و زیرلب زمزمه میڪنم: بدبختے منم اینڪھ گیر تویھ وراج افتادم!
درآینه نگاهے میندازد و مے پرسد: بامن بودید؟
مصنوعے لبخند مے زنم: نخیر!...ببخشید ڪے میرسیم!؟
_ خیلے نمونده یھ خیابون بالاتره!....راسے منزل خودتونھ؟



_ نخیر!مهمون هستم!
_ اها پس مال تهران نیستے! نگفتھ بودی!...
باحرص ازپنجره بھ خیابان زل مےزنم.مگھ مهلت میدی ادم حرف بزنھ!
ازفرودگاه یڪ بند حرافے مےڪند! میترسم فڪش شل و ڪف ماشین ولو شود. مخم را تیلیت ڪرد مردڪ نفهم! درخیابان بزرگ و پهنھ می پیچد و میگوید: بفرما خانوم! ڪم ڪم داریم میرسیم..
اولین باراست ڪھ میخواهم سجده شڪر بھ جا بیاورم.ڪم مانده بود زار بزنم. چنددقیقھ نگذشته پایش راروی ترمز مے گذارد .
_ رسیدیم.
کرایه را سمتش میگیرم ڪھ بانیش گشادی ڪھ میان انبوهے ریش بلند و ژولیده نقش بستھ، میگوید: قابل نداره ها!
درحالیڪھ حسابے خستھ شده ام با حرص و صدایـے ڪھ ازبین دندانهایم بیرون مے اید جواب میدهم: اقا بگیرید لطفا.

نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی


ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده مورد رضایت است


@zendegishahid
#رمان_قبله_من
#قسمت_نوزدهم
#بخش_اول
@zendegishahid

شالم را پشت گوش مے دهم و ڪیفم رااز قسمت بار برمیدارم. سفربا هواپیما عجیب مے چسبد ها!! تا بھ خودت بجنبے و بفهمے ڪجای ابرهایـے بھ مقصد رسیدی. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و بھ سمت درب خروجے مے روم ڪھ صدایے ازپشت سر نگاه چندنفررا بھ سمت خودش میکشد: ببخشید خانوم!... خانوم..
حتم دارم ڪھ. ان خانوم من نیستم. بھ سرعت چندقدم دیگر برمیدارم ڪھ ڪسے دستھ ی ڪیفم راازپشت سرمیگیرد.باتعجب مے ایستم و نگاهم مے چرخد تاصاحب دست را ببینم.پسری باقد نسبتا بلند و شش تیغھ ڪھ عطر تلخش درهمان چندلحظه توذوق زد!اب دهانش را قورت مے دهد و میگوید: فڪ ڪنم متوجھ نشدید ڪھ گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده! بے اراده دستم سمت جیبم مے رود. پوچ بودنش حرف پسر را تایید مے ڪند. تلفن همراهم را بھ طرفم مے گیرد و من بالبخندگرم و نگاه مستقیم ازاو تشکر میڪنم و تلفنم را در جیب ڪوچک ڪیفم میندازم



دست بھ سینھ منتظر رسیدن چمدان ها مے ایستم.نگاهم تڪ تڪ چمدان هایے ڪھ بھ صف مے رسند را وارسے مے ڪند.
یڪ لحظه همان بوی تلخ در فضای بینے ام مے پیچد.بے سمت راستم نگاه مےکنم و بادیدن لبخند اشنای پسری ڪھ درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند مے زنم. دوباره سرم را به طرف چمدانها مے چرخانم ڪھ صدایش تمرڪزم رابهم مے زند: پارسا هستم!... مهران پارسا!
دردلم می گویم خب باش. خوش بحالت.
اماسڪوت تنها عڪس العمل بارز من است!
دوباره میگوید: چھ جالب ڪھ دوباره دیدمتون!
پوزخندی مے زنم و دوباره دردل میخندم
بدون مڪث مے پرسد: میشھ اسم شریفتون رو بدونم؟
یڪ آن بھ خودم مے ایم.بابا راست مےگفت ها. تهران برسے سوارت میشن! بدون قصد جواب میدهم: ایران منش هستم.
_ چھ فامیلے برازنده ای! و اسم ڪوچیڪ؟
ڪلافھ مے شوم و میگویم: مسئلھ ای هست ڪھ این سوالات رو مے پرسید!؟
چشمان مشڪے و موربش برق مے زنند.
_ راستش،خوشحال مے شم باهاتون اشنا شم.شاید افتادن گوشیتون اتفاقے نبوده!!
من به تهران نیامدم برای وقت تلف ڪردن.دوست دارم ڪھ اول ڪاری پرش را طوری بچینم ڪھ دیگر فڪر اشنایے باڪسے بھ مغزش نزند.


_ اوه! چھ جالب! فڪر ڪنم خیلے فیلم میبینید اقای پارسا.
جا مے خورد اما خودش را نمے بازد
_ به فیلم هم مےرسیم.
چقدر پررو!
_ فڪر نڪنم. من باید سریع برم.
_ ڪجا میرید؟! میتونم برسونمتون.ماشینم توی پارکینگھ. البتھ اگر افتخار بدید..
لبخند ڪجی مے زنم و بارندی جواب میدهم: نھ افتخار نمیدم!
اینبار پڪر مے شود و سڪوت مے ڪند. زیرچشمے چهره اش را دقیق ڪنڪاش میڪنم.بدڪ نیست. ازاین بهترزیاد... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم ڪنارهم چیده مے شود.عرق سرد روی تنم مے شیند

نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی


ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده مورد رضایت است


@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_نوزدهم 9⃣1⃣


شنیده بود دزفول رو زدن.
گفته بودن خیابون طالقانی💣 رو زدن، ما خیابون طالقانی می نشستیم.
منوچهر میره اهواز، زنگ میزنه تهران که خبر بگیره، مادرم گریه میکنه و میگه دو روز پیش یکی زنگ زده و چیزایی گفته که زیاد سر در نیاورده،
فقط فکر میکنه اتفاق بدی افتاده باشه...

روزي که ما رفتیم اندیمشک حاج عبادیان شماره تلفن همه مون رو گرفت که به خونواده هامون خبر بده.
به مادرم گفته بود:
(مدق الحمدالله خوبه. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مونده باشه. مدق از این شانسا نداره..!!)
به شوخی گفته بود!
مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و میخوان یواش یواش خبر بدن!
منوچهرم میره دزفول...

می گفت: "تا دزفول انقدر گریه کرده بودم که وقتی رسیدم توي کوچه مون، چشمم درست نمی دید، خونه مون رو گم کرده بودم."
بچه هاي لشکر همون موقع میرسن و بهش میگن ما اندیمشک هستیم.

اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتی مون رو دادیم، بعد توي شهر گشتیم و من رو رسوند شهید کلانتري...

قبل از اینکه پیاده شم گفت:
"نمیخوام اینجا بمونید. باید برید تهران."
اما من تازه پیداش کرده بودم.

گفت: "اگه اینجا باشی و خداي نکرده اتفاقی بیُفته،
من میرم جبهه که بمیرم.
هدفم دیگه خالص نیست.
فرشته به خاطر من برگرد".

شب با خانم عبادیان حرف زدم.
بیست سی نفری ميشدیم که خونه ي دستواره جمع شده بودیم.گاهی چند نفری میرفتیم خونه ي آقاي عسگري یا ممقانی، ولی سخت بود.

با بقیه ي خانما هم صحبت کردیم همه راضی شدن. فردا صبح به آقای صالحی، که برامون وسایل صبحانه آورد، گفتیم ما برمیگردیم شهر خودمون...
برامون بلیط قطار🚞 بگیرید...

《باید خداحافظی می کرد،
وقت زیادی نداشت، اما ساکت بود.
هرچه می گفت باز احساسش را نگفته بود...
فقط نمی خواست این لحظه تمام شود.
توي چشمهاي منوچهر خیره شد.

هر وقت می خواست کاری انجام دهد که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را میکرد و رضایتش را میگرفت.
اما حالا نمی توانست و نمی خواست او را از رفتن منصرف کند...

گفت: "براي خودت نقشه ي شهادت نکشی ها.
من اصلا آمادگیش را ندارم.
مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید نمی شوی.

منوچهر گفت: "مطمئنم.
وقتی خمپاره می خورَد بالا ي سرم و عمل نمی کند،
موهایم را قیچی می کنند و سالم می مانم،
معلوم است باز هم تو دخالت کرده اي.
نمی گذاري بروم فرشته، نمی گذاري".

فرشته نفس راحتی کشید.
با شیطنت خندید😁 و انگشتش را بالا آورد جلوي صورتش و گفت:
"پس حواست را جمع کن، منوچهر خان، من آنقدر دوستت دارم که نمیتوانم با خدا از این معامله ها بکنم"! 》



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid

🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷

مجنون من کجایی؟
#قسمت_نوزدهم

راوی رقیه

خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم
چرا اونطوری رفتار کرد !!!

رسیدم خونه ..
-مامان
مامان
حسنا:سلام خواهرشوهر جان..
مامان خونه نیست ؟

-إه عروس گلی
خوبی؟

حسنا: مرسی معراج چه خبر؟
-سلامتی

شب بریم هئیت ؟
حسنا:بله
بریم

حاج آقای من مداحه
-من فدای حاج آقای شما بشم ..

حسنا:شوهر منه..
-داداش منه ها ...

حسنا:رقیه مامان رفته پیش پدر
ناهار نمیاد ..

حسین آقا هم گفت سپاهه تا ساعت ۴
بعدش میره هئیت ..
بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم
بعد میریم هئیت ...

-باشه

ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت
حسنا هم رفت تو اتاق حسین

همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود..

ساعت ۵:۳۰ بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم ...

-حسنـــــــــــــــــــــا
عــــــــــــــــــــروس گلی
پاشو

حسنا در حالی که خمیازه می کشید
باشه ...
بریم ...
‌-بچه تو هنوز خوابی !!!!

برو حاضر شو...

وارد حیاط هئیت شدیم
بچه هارو از دور دیدم

یه خانمی به سمتم اومد
خانم:ببخشید خانم جمالی ؟!!
-بله خودم هستم شما

خانم:خواهر آقای محمدیم
- بفرمایید

خانم محمدی:حقیقتش می خواستم ازتون برای برادرم خواستگاری کنم ...

همون موقعه آقای حسینی وارد حیاط شد ..
دستش رو مشت کرد و گذر کرد ..

-خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم ...
یاعلی


📎ادامه دارد . . .



به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid

بسم رب العشق

#قسمت نوزدهم

❤️علمدارعشق

#راوی نرگس سادات


فردا اولین کلاس دانشگاه مون هست

تو اتاقمون دراز کشیده بودیم
بانرجس حرف میزدیم
- نرگس فرداشب عروسی دعوتیم
میخام لباس محلی های تو برام از شمال خریدی بپوشم
+ إه عروسی کیه؟
- عروسی پسرعمه آقامحسن
+ إه همون طلبهه
- خواهرجان تو این طایفه هم یا پاسدارن یا طلبه
+ آره نرجس دیدی تو فامیل ما همه طباطبایی ازدواج میکنن
- آره
نرگس تو چی ؟
چه تصمیمی گرفتی برای حجاب و آینده و ازدواج؟
+ حجاب که دارم بهش نزدیکتر میشم
آینده که فعلا فقط برام درس و دانشگاه مهمه
ازدواج تا خدا چه بخاد
نرجس آقامحسن میذاره فرداشب اجازه میده اون لباس محلی بپوشی ؟
+ قراره محسن چندساعت قبل از مراسم بیاد
من لباسم براش بپوشم نظربده
- آهان این خوبه
عروسی خودتون کیه؟
+ سال دیگه ولادت آقا صاحب الزمان
- نرجس بر،ی دلم برات خیییییلی تنگ میشه
+ ان شاالله تا وقت رفتن من تو نامزدکنی

با نرجس تا ساعت ۱ نصف شب از هردری حرف زدیم

کلاسم ساعت ۹ صبح بود

با ماشینم سمت دانشگاه حرکت کردم
زهرا تو راهرو دانشگاه دیدم باهم رفتیم سرکلاس
حدود نیمه ساعت بعد استاد سرکلاس حاضرشد
°° بسم الله الرحمن الرحیم .
بنده علی مرعشی استاد درس فیزیک تون هستم
دانشجوی ترم ۲ دکترای فیزیک پلاسمام
به من گفتن نخبه های جوان دانشگاه همه تو رشته و کلاس شمان
حالا یکی یکی بلند بشید
خودتون معرفی کنید
رتبه و سن و شهری که ازش اومدید بگید
اول خانمها خودشون معرفی کنید

اول زهرا بعد مرجان خودشون معرفی کردن

بعدنوبت من شد
به نام خدا
نرگس سادات موسوی
رتبه ۹۸ قزوین
اومدم بشینم که استاد گفت
ببخشید خانم موسوی شما با آقای سیدهادی موسوی نسبتی دارید؟
-بله استاد برادرزاده ام هستن
چه عالی
من از دوستان سیدهادی هستم
گوشیم فورمت کردم
شماره سیدهادی از گوشیم پاک شده
اگه میشه شماره اش به من بدید ؟
- بله اجازه بدید باهش هماهنگ کنند
بعد
بله حتما

بعداز کلاس شماره سیدهادی دادم به استاد


ادامه دارد⬅️⬅️


به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid

بسم رب الشهدا

#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نوزدهم
#بازگشت_کوتاه_امین

💕وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را می‌دیدم!خیلی تغییر کرده بود.
 قبلاً جذاب و نورانی‌ بود، اما این‌بار حقیقتاً نورانی‌تر شده بود.
🌹 یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او می‌آمد. کمی هم لاغر شده بود.
تا همدیگر دیدم؛ امین لبخند زد،
من هم خندیدم.
انگار تپش قلب گرفته بودم.
دستم را روی قلبم گذاشتم!
امین تمام دارایی من بود.

🔸آن لحظه گفتم:
«آخیش تمام سختی‌های زندگی‌ام تمام شد... انشاءالله دیگر هیچ‌وقت از من دور نشوی.
اگر بدانی چه کشیده‌ام.»
سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتن داشت اما نمی‌دانست با این وضعیت من چگونه بگوید.

نزدیک عصر بود که گفت «به خانه برویم. می‌خواهم وسیله‌هایم را جمع کنم. باید بروم.» جا خوردم. حس کرختی داشتم.
🔸گفتم «کجا می‌خواهی بروی؟ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن... تو اوضاع و احوال مرا می‌دانی. قیافه مرا دیده‌ای؟»
خودم حس می‌‌کردم خُرد شده‌ام.
🔸گفتم «می‌دانی من بدون تو نمی‌توانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی...»

🔹گفت «زهرا من وسط مأموریت آمده‌ام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود. باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمی‌روم.»

🔸گفتم «امین دست بردار عزیز دلم. من نمی‌توانم تحمل کنم. باور کن نمی‌توانم... دوری تو را نمی‌توانم تحمل کنم...»

حرف دانشگاه‌ام را پیش کشید.
🔸گفتم «امینم، من بدون تو نمی‌توانم درس بخوانم.اگر هم درس می‌خوانم به خاطر تو است.»
🔸خندید و گفت «بگو به خاطر خدا درس می‌خوانم.»
 گفتم «به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی...»

حتی من وقتی از خانه بیرون می‌رفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم. فقط بلوز، تی‌شرت، شلوار، کفش، کت‌تک یا هر وسیله‌ دیگری برای امین می‌خریدم. او هم عادت کرده بود.
می‌گفت «باز برایم چه خریده‌ای؟» می‌گفتم «ببین اندازه‌ات هست؟»
🔹می‌‌گفت «مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً‌ اندازه برایم می‌خری...»

💟مدتی که نبود، برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم «امین این‌ها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این‌ حرف‌ها را به او می‌‌گفتم واقعا دلم می‌خواست بماند و دیگر نرود.

تک تک لباس‌ها را ‌پوشید.
🔸گفتم «چقدر به تو می‌آید.»
🔹کلی خندید و گفت «زهرا! از آنجا که من خوش‌تیپم، حتی گونی‌ هم بپوشم به من می‌آید!»
🔸گفتم «شکی نیست.»
می‌خندیدم اما ذره‌ای از غصه‌هایم کم نمی‌شد. وسط خنده‌ها بی‌هوا گریه می‌کردم و اصلاً نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم.
🔹می‌گفت «چرا گریه می‌کنی؟»
چرایی اشک‌هایم مشخص بود...

لباس‌هایش را که جمع کرد.
🔸گفتم «امین، این لباس جدیدها را هم با خودت ببر آنجا.» انگار آنقدر شرایط آنجا بد بود که گفت :
🔹«نه این لباس‌ها حیف است. بگذار وقتی برگشتم اینجا می‌پوشم.» خیلی از لباس‌هایش را حتی یکبار هم نپوشید.

😢لباس‌هایش را جمع کردم و همین‌طور اشک می‌ریختم. خیلی سرد با او خداحافظی کردم. باید آخرین تلاش‌هایم را می‌کردم،
🔸گفتم «به من، به پدر و مادرت رحم کن.
تو همه زندگی منی ببین با چه ذوق و شوقی برایت لباس خریده‌ام...»
🔹گفت «می‌روم و برمی‌گردم. قول می‌دهم...» فقط یک روز کنارم بود. روز حرکت از صبح برای سامان‌دهی کارهایش به اداره رفت. حدود 7-6 عصر پرواز داشت. 16 شهریور بود. یک روز من به اتمام رسیده بود.

کلی وعده وعید داده بود تا آرامم کند.
قول داد وقتی برگشت چند روز به مشهد برویم، اربعین هم کربلا...

نمی‌دانم چرا این‌بار دائماً‌ منتظر خبر بودم. با اینکه به من قول داده بود جای خطرناکی نیست، اما مدام سایت T NEWS که مخصوص اخبار مدافعین حرم است را بررسی می‌کردم.
🍃چند شب خانه مادرشوهرم مانده بودم. اصلا آرام و قرار نداشتم. از سفر دوم، 18-17 روز می‌گذشت و تماس‌های امین به 5-4 روز یک‌بار کاهش پیدا کرده بود.
دلم آشوب بود...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ادامه دارد....


به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid