داستان زندگی شهدا

#راوی
Channel
Logo of the Telegram channel داستان زندگی شهدا
@zendegishahidPromote
138
subscribers
31.4K
photos
11K
videos
2.56K
links
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و این جماعت عشاق را تماشا کن...
بیا و بعثت دیگر باره انسان را تماشا کن....

به نیابت از شهدای غواص دست بسته رای می‌دهم....


#نومیدمشو

#سید_اهل_قلم_شهید_آوینی

#سرباز_گمنام
#حاج_قاسم_سلیمانی
#حاج_احمد_متوسليان

#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_یک_صلوات
#شهدای_مدافع_حرم_فاطمیون
#شهدای_غواص_کربلای۴
#دوکوهه
#راوی_آوینی
#هوای_این_روزای_من_هوای_سنگره

‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸

@zendegishahid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و این جماعت عشاق را تماشا کن...
بیا و بعثت دیگر باره انسان را تماشا کن....

#نومیدمشو

#سید_اهل_قلم_شهید_آوینی

#سرباز_گمنام
#حاج_قاسم_سلیمانی
#حاج_احمد_متوسليان

#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_یک_صلوات
#شهدای_مدافع_حرم_فاطمیون
#شهدای_غواص_کربلای۴
#دوکوهه
#راوی_آوینی
#هوای_این_روزای_من_هوای_سنگره

‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
#اللهم عجل لولیک الفرج🌸

@zendegishahid
#گذرے_بر_سیره_شهید

رضایت مادر خیلی برای آقایوسف شرط بود . آقایوسف می خواست بره زیارت آقا امامزاده هاشم مادر گفت : راضی نیستم الان بری هواگرمه روزه داری مریض میشی امشبم که باید بری تهران سر کارت خسته میشی . آقایوسف رفت اما زنگ زد و به مادر گفت : الان رو پله های حرم امامزاده هاشم نشستم . اگه بگی راضی نیستم نمیرم
زیارت برمی گردم خونه ؛ مادر می خندید و می گفت : باشه باشه قبول راضیم ازت برو به زیارتت برس . مادر هم همیشه به پدرمادر خودشون احترام می گذاشتن و ماهارو که نوه بودیم ترغیب و تشویق به احترام گذاشتن میکردن . پدر بزرگ ما به مادر می گفت : تو دیگه کی هستی همیشه لبخند رو لبته حتی اگه ناراحت باشی پیش ما نشون نمیدی . اگر آقایوسف آنقدر به پدر ومادر احترام می گذاشت بخاطر حرمت و احترامی بود که مادر به والدین خودش
می گذاشت و این سنت خداست . اگه من هم یکبار ناخواسته بی احترامی
می کردم به پدر یامادر، همون لحظه آقایوسف می گفت : و بالوالدین احسانا یادت رفت ؟؟

#راوی_برادرگرامی
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_‌نژاد🌷

#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج

@zendegishahid
داستان زندگی شهدا
💠 قسمت 5⃣ ♦️بودنش قابل باور نیست حمله اخیری که در سوریه اتفاقا افتاد را من مدام پیگیری می کردم. بالاخره ما به اخبار آنجا حساس تر هستیم. بعد از شهادت سردار اخبار برایم پررنگ تر شده بود و حس می کردم حالا باید با چنگ و دندان مناطق آزاد شده حفظ شود. در این فکر…
💠 قسمت 6⃣

♦️آخرین دیدار

آخرین باری که برادرم را دیدیم دو سال پیش عید فطر بود که به ایران آمده بود. مادرم به شدت وابسته به اصغر بود و همه این را می دانستند. برای همین وقتی ابراز دلتنگی می کردند برادرم می گفت من نمی توانم کارم را رها کنم، شما بیایید سوریه. وقتی هم که پدر و مادر آنجا می رفتند مادرم می گفت بعضی روزها سه چهار ساعت می توانیم او را ببینیم. 
 
♦️*شوخِ مهربان

خیلی حضور ذهن ندارم ولی خصوصیاتی هست که بین شهدا مشترک است مثل مهربانی. اصغرآقا بسیار مهربان بودند و سعی می کردند مهربانی را با شوخ طبعی ابراز کنند. وقتی خاطراتشان را بیان می کردیم خنده روی لبمان می آمد از لحظات خوشی که ایجاد می کرد. 
 
♦️*چه عاقبتی بهتر از شهادت

وقتی همسرم شهید شد با اینکه خودم روحیه قوی ای داشتم و راه شهادت را قبول دارم اما برادرم با جدیت می گفت ناراحت نباشی ها چه عاقبتی بهتر از اینکه کسی با شهادت برود؟ حرف هایش برایم آرامش بخش بود. با اینکه اصغر با همسرم رفیق صمیمی بودند و هر گاه یکی را کار داشتیم و پیدا نمی کردیم با دیگری تماس می گرفتیم چون می دانستیم کنار هم هستند. 

♦️*دیشب شب سختی بود

مادرم ناراحتی قلب دارند. برای همین دکتر سفارش کرده بود خیلی آرام باید خبر شهادت را بدهیم. دیشب همه خبر داشتند جز مادرم. شب سختی بود. امروز که آرام آرام خبر را دادیم خیلی ارام برخورد کردند و به نظرم آمد بهشان الهام شده بود. الان هم اشک می ریزند اما احساس افتخار از شهادت اصغر آقا در چهره شان نمایان است. 
 

#شهید_اصغر_پاشاپور
#راوی_خواهر_شهید
#همسر_شهید_محمد_پورهنگ🌷

@zendegishahid
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

#نماز_جماعت_در_شب_عروسی


ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﺍﺳﺖ
ﺷﻐﻠﺶ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ‌ﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻣﺎ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﺎﻓﺘﺪ . ﺧﺐ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﯿﺖ‌ﻫﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﻃﺮﻑ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ. ﺭﻭﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺒﺮﺩ ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﺎ ﺭﻓﺖ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻓﯿﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺍﺭﯼ ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟! ﺧﻨﺪﯾﺪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺳﺎﻟﻦ ﺍﺫﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺫﺍﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﭘﺨﺶ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﺮﺩ.
ﺁﺧﺮ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺗﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺜﻞ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﻗﻮﺕ ﻗﻠﺐ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﻭﯾﻢ، ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﺶ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻮﺩ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺘﻢ ﮐﻨﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﺩﯾﮕﻪ.

#شهید_عبدالله_باقری🌷
#راوی : #همسر_شهید

@zendegishahid
#خاطرات_شهید


هر سال که نزدیک ماه محرم می شدیم مصطفی حسابی سرش شلوغ بود باید تدارک هیئتش رو می دید هر وقت خونمون می آمد، آروم و قرار نداشت، بس که فکرش درگیر کاراهاش بود دوست داشت به بهترین شکل ممکن برنامه ها و مراسم عزاداری انجام بشه و برای اربابش چیزی کم نذاره دورت بگردم دیدی اون همه خلوص و صداقت در کارها و رفتارت چه پاداشی داشت؟..."

#راوی_مادرشهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
#فرمانده_گردان_عمار_فاطمیون
@zendegishahid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#عاشقانه_های_شهدایی
#از_شهدابیاموزیم
نمیگذاشت اخمم باقی بماند
کاری میکرد بخندم و آن وقت همه مشکلاتم تمام میشد❤️😍

#راوی_همسر_شهیدبابایی
@zendegishahid
گریه ڪنِ امام حسین عليه السلام بود از اونایے ڪہ گریه ڪردنش با بقیه فرق مےکرد وقتے از مجلس روضه امام حسین(ع) مےآمد بیرون چشمانش سرخ شده بود، از بس گریه مےڪرد ڪارهاش طورے تنظیم می شد ڪہ به #روضه امام حسین عليه السلام برسہ، هر جا روضه بود مےدیدیش روزے چندبار #زیارت_عاشـورا مےخوند، همیشه هم مےگفت: «من توی بغل تو شهیـد مےشم»...
آخرش هم همونطور شد که میگفت تو بغل من شهیـد شد اونم با گلـوی بریده....
روی سنگ قبرش با خط درشت نوشتند: « هذا محب الحسین عليه السلام»

#راوی: حاج حسین ڪاجی
#روحانی_شهید_مرتضی_زندیه

@zendegishahid
🌹 #کمی_مثل_شهدا
@zendegishahid

🍃گاهی یک حدیث یا جمله ی قشنگ
که پیدا می کرد ، با ماژیک می نوشت روی کاغذ و میزد به دیوار.
بعد در موردش با هم حرف میزدیم
و هر چه ازش فهمیده بودیم می گفتیم.
آن جمله هم می ماند روی دیوار و توی ذهنمان

#راوی همسرشهید
#کتاب کشکول خاطرات ناصرکاوه

@zendegishahid
@zendegishahid

#شهید_مدافع_حرم
#شهید_روح‌الله_طالبی_اقدم

#راوی: پدر شهید:
مادرش با رفتنش به سوریه مخالفت میکرد یک روز جنایات داعش را در لپ تاپش به ما نشان داد بعد به مادرش گفت: هر سال روز عاشورا برای عزاداری امام حسین(ع) میروی و گریه میکنی؟مادرش گفت: بله! روح الله گفت: مادر به حضرت زینب بگو برایت گریه میکنم ولی نمی گذارم پسرم بیاید...
در جواب اطرافیان که می گفتند: بچه ات کوچک است نرو! میگفت: زن و بچه برای آزمایش است حتی در برابر گریه ها و بی تابی های #حنانه در بدرقه اش هم خودش را نگه داشت و اصلا پشت سرش را نگاه نکرد تا مبادا از رفتن منصرف شود...

#کلام_شهید: آخرتتان را به دنیای فانی نفروشید و بدانید در آنجا می خواهیم به خدا در قبال خون شهدا جواب پس دهیم؛ نکند شرمنده امام حسین(ع) شویم...

@zendegishahid
#مصطفی می‌گفت: "تاجر اگر سرمایه‌اش را خرج کند ورشکست می‌شود باید سود در بیاورد که زندگی‌اش بگذرد ما اگر قرار باشد نمازشب نخوانیم ورشکست می‌شویم."

#راوی: غاده جابر
#همسر_شهید_چمران

@zendegishahid
#علمدار_کمیل
@zendegishahid
🌷یادواره شهید ابراهیم هادی 🌷

#سخنران حجت الاسلام والمسلمین سید حسین آقا میری

#مداح حاج میثم نبی لو

#راوی حاج جواد تاجیک

#با حضور #خانواده شهید ابراهیم هادی

و #خانواده شهید حججی


#زمان پنج شنبه ۳۰ فروردین ساعت 17

تا اذان مغرب

#مکان مصلای قدس قم

@zendegishahid
@zendegishahid
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت شصت ششم

#راوی مطهره

داشتم از دلشوره میمردم

بعداز ۵-۶ساعت بالاخره جواد زنگ زد
گفت که سید شوکه است و باید با فاطمه سادات حرف بزنه

حرصم گرفته بود پسره ی خنگ من برم به این بچه بگم بعد از ۳/۵ سال بیا با پدرت حرف بزن

-فرحناز
فرحناز
بیا کارت دارم
فرحناز:جانم چی شد مطهره ؟
-جواد زنگ زد گفت سید شوکه است باید با فاطمه سادات حرف بزنه
من الان چه جوری به این بچه بگم
فرحناز:من میگم
-چطوری؟
فرحناز:مطهره خدا امتحان مارو بهت نده
من فولاد آب دیده شدیم
اون فاطمه بچم شیرزنیه
نترسه

فرحناز رفت سمت فاطمه
و گفت فاطمه سادات خاله بیا یه چیزی بهت بگم

فاطمه:چسم آله

فاطمه گرفت بغلش گفت فاطمه جان تو میدونی بابا کجاست ؟

فاطمه :آله چون مامانی میجه بابا لفته از عمه جون حضرت زینب دفاع کنه اما آدم بدا گرفتنش

فرحناز:آفرین دخترگلم
فاطمه اگه بابات الان ناراحت باشه و فقط شما بتونی کمک کنی
کمک میکنی؟

فاطمه سرش پشت هم تکان داد گفت اوهوم اوهوم

فرحناز:فاطمه جونم بابا داره میاد پیشتون اما شما باید قول بدی تا دوروز دیگه نه به مامانی نه به داداش بگی
باشه؟
فاطمه: باشه آله چون

شماره گرفتم فاطمه عزیزم با آقاسید حرف زد

به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid

🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت شصت پنجم

#راوی جواد (همسرمطهره/پسرخاله رقیه)

امروز روز تبادل اسراست
یک تیم متشکل از فرمانده مدافعین حرم استان ما،روانپزشک ، من و دو پاسدار به سوریه رفتیم
تیم اصلی تبادل در سوریه به ما پیوستن
به سمت کمپی که جایگاه تبادل بود به راه افتادیم

بالاخره بعداز سه -چهار ساعت اسرا تبادل شدن
سید چقدر پیرشده بود
کاملا شوکه بود و هیچ حرفی نمیزد
نظر روانپزشکی همراهمون بود دوتا شوک اساسی بود
۱.صحبت کردن با یکی از اعضای خانواده
۲.حضور در منطقه خان طومان

صحبت کردن با رقیه که اصلا امکان نداشت
چون سید اینور پس میفتاد اونور صددرصد رقیه
با مشورت منو روانپزشک قرار شد سید با دختر ۵سالش صحبت کنه
زدم به شونه سرگرد رفیعی و گفتم :رفیعی جان اینجا یه لحظه نگه دار اخوی

رفتم پایان شماره مطهره گرفتم
-سلام مطهره بانو
مطهره:سلام جواد چی شد؟
-سید الان پیش ماست داریم میریم خان طومان
فقط مطهره بانو برو فاطمه سادات آماده کن با سید حرف بزنه

مطهره:فاطمه چرا؟
-چون سید شوکه است و فاطمه بهترین کیس هست
آمادش کن یه ربع دیگه میزنگم

مطهره:باشه
-مطهره ما تا شب قزوین هستیم
شما عصری برید برای رقیه خرید
به زینب خانم هم زنگ بزنید بیاد قزوین

برنامه فردا هم باهات هماهنگ میکنم

مطهره :باشه

یه ربع گذشت زنگ زدم سید با فاطمه حرف زد تنها اشک ریختن یه شیر مرد و گفت واژه (دخترم) شاهد بودم
روان پزشکی که همراهمون بود میگفت عالیه از اون پیله اسارت داره خارج میشه

تو خان طومان به بچه ها گفتیم از دور مراقب سید باشن
و روانپزشک گفت باید با فاطمه سادات و مطهره حرف بزنه

به مطهره گفتم به سادات کوچولوی ما بگید به هیچ کس از جریان باباش نگه
و خود سادات فردا باید بیاد مزارشهدا تا با پدرش حرف بزنه

تو خان طومان سید شکست و ساخته شد
یه تیم پزشکی تو ایران منتظر سید بودن تا متوجه بشن سید مورد آزمایش انسانی قرار گرفته یانه ؟

و یا شنکجه های شده چقدر آسیب بهش زده

بالاخره ما وارد ایران شدیم
درعرض چندساعت متوجه شدیم سید خیلی شکنجه شده
و واقعا مرد بوده که حرفی نزده
الان تو یه اتاق درحال راز و نیاز با خداست
چقدر عاشقانه و خالصانه خودش رو خرج مخلوقش میکنه...

به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid

🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت شصت چهارم


#راوی سوم شخص جمع


بعد از شهادت محمدهادی مهدوی همسر فرحناز

رقیه شکسته تر شده بود
میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شنکجه داعش شهید بشه

روزها از پس هم میگذشت
روز به ماه تبدیل شد

سپاه همچنان دنبال تبادل اسرا و یا پس گیری سید مجتبی بود

بارها مذاکرات تا قصد آخر رفته بود
اما داعش زیر همه چیز زده بود

خدا تنها از پایان این اسارت خبر داشت

موضوعی که گاهی بسیار خدشه به روح و روان همسران و فرزندان شهدای مدافعان حرم میزد بحث دریافت هزینه بود


حرفی که بسیاری از غافلان آن را پذیرفته بودند


رقیه و بچه ها در منزل خودشان سریال مختارنامه را تماشا میکردند


ابن زیاد:باید سران قیام مسلم بن عقیل از مردم جدا کنیم


این جمله رقیه به فکر برد به سمت کتاب خانه رفت
کتاب نامیرا برداشت و شروع کرد به برگ زدن

مکالمه خواند
حسین بن علی سودای حکومت عرب را دارد
اگر مسلم در خانه مختار همچنان باقی بماند
بعداز پیروزی مختار از سران کوفه است


دقیقا بحث مدافعین حرم است
تاریخ درحال تکرار است

شباهت بی حد و اندازه مدافعین حرم به یاران امام حسین (ع)

جان شیرین ترین دارایی یک فرد است
زمانی که راهی سوریه میشون میدانند که شهادت ،اسارت یا جانبازی احتمالش بالاست
اما راهی جهاد میشون
و فقط دلیل رفتن غیرت برای دختر علی بن ابی طالب است

سومین سالگرد اسارت سیدمجتبی حسینی هم گذشت
اما هنوز داعش موافقت نهایی اعلام نکرده

امروز بالاخره بعد از سه سال شش ماه و هیجده روز داعش با تبادل ۷اسیر و سیدمجتبی حسینی موافقت کرد
زمان تبادل سه ماه دیگر در شهر حلب انجام شود
موضوع به خانواده سید گفته نشد تا امیدوار نباشن ...

به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid
بسم رب العشق

#قسمت هفتاد وهشتم

علمدارعشق



#راوی مرتضی

امروز روز آخر حضورما تو معقر حضرت ابوالفضل هستیم
قرارساعت ۹ شب فرمانده بیاد برای توجیه عملیات
فردا صبح تاظهر
اعضا با خانوادهاشون تماس بگیرن ظهر بریم حرم بی بی خداحافظی
وحرکت کنیم به سمت حمص حرکت کنیم
به سمت سیدحسن و سیدحسین رفتم
این برادرا دوقلو بودن سیدحسن ۶ دقیقه از سید حسین بزرگتر بود
+ سیدحسن میگم چطورشد
حاج خانم اجازه داد شما هردوتون باهم بیاید سوریه ؟
سیدحسن: از اول قرارمون همین بود
آخه یه قراری بین ما و عمه جانمون هست
+ چه قراری؟

سیدحسن: قراره هردومون غریب بمونیم
داداش مرتضی
+ جانم سیدحسن
سیدحسن: یادت نره اسم منو داداشم زنده نگهداری

+ یعنی چی؟
سیدحسن : پدرشدی پسراتو به اسم ما بذار

رفقا حاضر باشید
فرمانده داره میاد

فرمانده
بسم الله الرحمن الرحیم

سلام بر شهــدا
آن مهــدے باوران و یاوران
ڪہ"لبیڪ"گفتند بہ نائب المهدے
و مهدے نیز"ادرڪنـے"شان را خریدار شد
اے ڪاش"ادرڪنـےِ"ما جاماندگان
با"لبیڪِ"شهدا اجابت گردد
و شهید شویم!

رفقا امشب شب وداع باهم است شاید فرداشب خیلی هامون دیگه تو این جهان نباشیم
وصیت نامه هاتون ببنویسید
از هم حلالیت بگیرید
درهای بهشت باز شده
آقا حضرت عباس ماه منیر بنی هاشم
و آقاسیدالشهدا
منتظر شمان
آغوش باز کردند تا شمارو در آغوش بگیرن
هرکسی پرید سلام سایرین به حضرت زهرا برساند
و بگویید تا شیر بچه های حیدرکراراست
حرم دخترش بی بی حضرت زینب امن میماند
رفقا یادمان باشد اسارت و جانبازی بطور حتم کمتر از شهادت نیست

بقول شهید باقری فرمانده دلها
آنان که رفتن کار حسینی کردن
آنها که میمانند کار زینبی بکند


رفقا ما قراراست این خط از دشمن پس بگیریم
در دو خط آتش جدا
فردا با خانواده ها تماس بگیرید
بگید شاید تا ۱۵ روز باهشون تماس نگیرید
بگید قراره منتقل بشید یه معقر دیگر
در اولین فرصت صددرصد تماس میگرید

شماره خونمون گرفتم باز خداشکر سادات برداشت
+ الو سلام
- الو مرتضی خودتی؟
+ آره خانم گل
- مرتضی کی میای ؟
+ سادات وقت نیست
زنگ زدم بگم داریم میریم یه جایی دیگه شاید دیگه زنگ نزنم
حلال کن اگه تو این ۶-۷ ماه بدی دیدی
خیلی دوست دارم
خداحافظ


به سمت حرم بی بی حضرت زینب به را افتادیم
۵۰-۶۰ متری به حرم خانم مونده بود
من و سید هادی داشتیم حرف میزدیم
که صدای خمپاره اومد


ادامه دارد⬅️⬅️

به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid
بسم رب العشق

#قسمت هفتاد ودوم

علمدارعشق


#راوی نرگس سادات

خونه مادرشوهرم اینا بودم
زهرا نمیذاشت برم خونه خودمون
میگفت تنهایی میشنی فکر و خیال میکنی
واقعا راست میگفت

دومین شبی که مرتضی من اعزام شده سوریه

یعنی الان داره چیکار میکنه
غذا خورده
چادرم سر کردم
رفتم تو حیاط
اشکام جاری شد
-مرتضی من کجایی ؟
عزیزدلم
خدایا خودت مراقبش باش
یا امام رضا خودت حفظش کن

صدای زهرا اومد
مامان نرگس سادات کو ؟
تو اتاق داداش نبود
مادر: زهرا خیلی نگرانشم
خیلی بی تابی میکنی
برو پیشش تو حیاط

زهرا: نرگس
نرگس
دستش نشست رو شانه ام
کجایی آجی؟
- جسمم اینجا تو این زندان
اما روحم سوریه پیش مرتضی
زهرا: نرگس آجی
عزیزم توروخدا بی تابی نکن
بخدا داداشم راضی نیست

- زهرا خیییییلی سخته
زهرا : میدونم
شوهرمنم رفته
تازه دامادم
نرگس ببین اگه زبانم لال علی شهید بشه
یکی ازم بپرسه از زندگی مشترکتون چه خاطره ای داری
باید بگم همش ۲۰ روز کنارش بودم
نرگس آجی
من درحالی لباس عروس پوشیدم
که میدونستم شاید مردم که راهی
میدان جنگ شد هیچوقت برنگرده
یا عروستون
اون مگه آدم نیستی
همش ۹ روزه مادرشده
الان اوج زمانیکه ب همسرش نیاز داره
اما مردش تو جنگه
شایدم شهید بشه

ان شاالله فردا داداش زنگ میزنه تو از دلواپسی درمیای
پاشو بریم بخابیم


زهرا و مادرجون رفته بودن خونه مادرشوهر زهرا
من خونه تنها بودم
که تلفن خونه زنگ زد
- الو بفرمایید
+ الو ساداتم
- وایییییی مرتضی خودتی ؟
+ سلام خانمم خوبی؟
نمیتونستم زودتر زنگ بزنم
دلم برات تنگ شده عزیزم
مراقب خودت باش
خیلی دوست دارم
به زهراهم بگو عصری حول حوش ساعت ۴-۵ گوش به زنگ باشه
نرگس اینجا نمیشه زیاد زنگ زد با تعداد نفرات بالا حرف زد
پس مراقب خودت باشه
- منم دوست دارم
مراقب خودت باش
+ خداحافظ عزیزم


گوشی که قطع شد
زدم زیر گریه های های گریه کردم به گذر زمان توجه نمیکردم
یه ساعت گذشت با تکونهای زهرا به خودم اومدم


نرگس
نرگس
چی شده
چرا گریه میکنی
- مرتضی زنگ زد
گفت عصر حول و حوش ساعت ۴-۵ خونه باشی باعلی آقا

رفتم سمت چادرمشکیم
زهرا: نرگس سادات کجا میری؟
- میخام برم مزارشهدا
زهرا: صبرکن باهم بریم
تنهایی میترسم بری
حالت بد بشه

- باشه بریم


ادامه دارد⬅️⬅️

به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid
بسم رب العشق

#قسمت هفتاد

علمدارعشق


#راوی مرتضی

منو علی تصمیم گرفتیم
نذاریم خانمهامون بیان پیش پایگاه مارا بدرقه کنن

از نرگس خاستم سربندمون اون ببنند
شاید درخواست ظالمانه ای بود
اما دلم میخاست رفتنم باور کنه
با عمق جان حس کنه

مادرم قرآن به دست جلوی در ایستاده بود

علی تازه داماد بود

همش ۲۰ روز بود که ازدواج کرده بودن

با زهرا دست داد و خداحافظی کرد از زیر قرآن رد شد رفت بالاکوچه
میدونستم از عمد اینکار میکنه
تا نرگس موذب نشه

رفتم سمت نرگس
دستش گرفتم تو دستم فشارش دادم
مراقب اون چشمای قشنگت باش
رو به خواهرم گفت : زهراجان مراقب هم باشید
رسیدیم پایگاه
بچه ها تقریبا اومده بودن
کاروان ما همه رفیق بودیم
از بچگی باهم بزرگ شده بودیم
قرار شد از پایگاه با اتوبوس بریم فرودگاه امام خمینی از اونجا ان شاالله به سمت مقصد عاشقی

تو کاروان همه جوان بودن
چندنفر نامزدبودن مثل من
چندنفر تازه داماد بودن مثل علی
چندنفر هم تازه پدرشده بودن مثل سیدهادی

یکی از رفقا میگفت دیشب دخترم شدید مهمون نوازی کرد تا بخابه ۱۰۰ بار گفت بابا نه ماهشه
قراربر این شد توجیه اصلی عملیات معقر حضرت عباس تو سوریه باشه


ادامه دارد⬅️⬅️

به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid

بسم رب العشق

#قسمت شصت وهفتم

علمدار عشق

#راوی نرگس سادات

با استرس از خواب پریدم به ساعت تو اتاق نگاه کردم
یه ربع مونده به اذان صبح

از خوابی که دیده بودم
استرس داشتم
رفتم سمت مرتضی منتظر موندم
سجده آخر نمازش بره
مرتضی
+ جانم چرا گریه میکنی خانمم
- ببخشید منو
خیلی بد رفتار کردم

+ نه جانم
من بهت حق میدم

سرم کشید تو آغوشش
+ چی شده ساداتم
چرا بهم ریختی

- مرتضی
یه خواب دیدم
+ چه خوابی
- خواب دیدم
تو یه صف طولانی وایستادم
نفری یه دونه هم پرونده دستمون بود

یه آقای خیلی نورانی نشسته بود
پرونده ها نگاه میکرد
بعدش امضا میزد

اما من نه تنها به آقا نزدیک نمیشدم
بلکه هی دور میشدم

یهو یه نفر گفت
خانم حضرت زینب داره با یارانش میاد
مرتضی
توام تو جمع یاران خانم بودی
اما
یه دستت نبود
اومدی سمتم گفتی
صبرکن میرسی اول صف
بعدش رفتی
اما اون آقای نورانی انگار ازمن ناراحت بود

+ ان شاالله خیره
فردا صبح برو پیش استاد احدی
تعبیر خوابت بپرس

- حتما
+ پاشو نماز بخونیم


ادامه دارد⬅️⬅️

به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid
بسم رب العشق

#قسمت سی وششم

علمدارعشق

#راوی نرگــــــس ســـادات

نمازمو خوندم از مسجد دانشگاه خارج شدم تو حیاط مسجد
استاد مرعشی دیدم
صداش کردم
- استاد
برگشت سمتم
•• بله بفرمایید
- سلام استاد خسته نباشید
•• ممنونم همچنین
درخدمتونم خانم موسوی
کارت عروسی گرفتم سمتش گفتم استاد خدمت شما
حتما با مادربزرگوارتون تشریف بیارید
به چشم دیدم رنگ رخ استاد پرید
•• خانم موسوی ازدواجکردید؟
+نه استاد کارت دعوت عروسی سیدهادی هستش
خودش وقت نداشت
دادمن بیارم

انگار خیلی خوشحال شد
•• بله ممنونم خیلی زحمت کشید
ان شاالله خوشبخت بشند
- ممنونم

به خودم گفتم این زهرا و استاد شدیدا مشکوک میزننا

کلاس بعدازظهرمون با استاد مرعشی بود
•• سلام بچه ها خسته نباشید
یه هدیه ویژه برای بچه های نخبه کلاس دارم
همهمه بچه ها بالا گرفت
چی استاد
استاد بازم نخبه ها
•• ساکت
خانمها موسوی ،کرمی و آقای صبوری
این هدیه ویژه من برای نمرات درخشانتون در طی این سه ترم متوالی هست
قراره بچه های ترم بالایی رشته شما ببریم نیروگاه هسته ای نطنز
با رئیس دانشگاه صحبت کردم شما سه دانشجوی نخبه هم با بچه های ترم بالایی بیاد
این اردوی علمی - سیاحتی محسوب میشه و حدود ۱۰ روز طول میکشه
دوروز دیگه ساعت ۷ صبح دانشگاه باشید که حرکته
تایم کلاس تموم شد من و زهرا و آقای صبوری رفتیم پیش استاد
استاد خیلی ممنون
خیلی زحمت کشیدید
•• خواهش میکنم
یاعلی
از زهرا خداحافظی کردم رسیدم خونه
- سلامممممم براهالی خونه
آقاجون : سلام بر شیطون خونه
- آقاجون من شیطونم
آقاجون : تو عشق بابای نرگس خانم
رفتم جلو سرم گذاشتم رو پاش
آقاجون خیلی دوستون دارم
آقاجون سرم بوسید و گفت سلامت باشه دخترم
منم دوست دارم
من برم اتاقم وسایلم بذارم بیام
آقاجون : برو بابا

وسایلم گذاشتم برگشتم تو حال
- حاج بابا چای میخورید براتون بریزم
آقاجون : زحمتت میشه بابا
- نه آقاجون دوتا فنجون چای ریختم بردم تو حال
آقاجون پس فردا دانشگاه بچه ها میبره اصفهان برای نیروگاه هسته ای
منم جزوشون
اجازه میدید برم؟
آقاجون : آره بابا برو



ادامه دارد⬅️⬅️

به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
More