داستان زندگی شهدا

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
Channel
Logo of the Telegram channel داستان زندگی شهدا
@zendegishahidPromote
138
subscribers
31.4K
photos
11K
videos
2.56K
links
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
@zendegishahid

🔵عشق به خانواده🔵

موقع به دنيا آمدن دخترمان، حاجی گفته بود وقتش که شد زنگ بزن. هر کس جواب داد بگو به فلانی بگوييد بيايد. خودم ميفهمم چه شده...

سر شب زنگ زدم. خودش تلفن را جواب داد. از صدايش فهميدم چقدر خسته است.

پرسيدم: "چند شبه نخوابيدی؟ اين دفعه ديگه چی شده؟ باز بچه هات بی غذا موندن"؟

گفت: "نه خانم، غذايشان را داده ام. فعلا بی سرپناه مانده اند. چند تا لودر نياز داريم. سراغ نداری"؟
پرسيد: "وقتش شده"؟
گفتم آره
گفت: "من الان راه ميفتم"
گفتم "با کی ميای؟ تنها راه نيفتی ها..."

بيشتر از تير و ترکش، مي ترسيدم تصادف کند...همه شان حداقل يک تصادف ناجور کرده بودند؛ آقای کريمی، حاج همت، خود حاجی...

گفت: "يه کاريش ميکنم"

تنها آمد...
چشمهايش از بی خوابی سرخ سرخ بود. گفتم اين بود کاری که قرار بود بکنی؟

گفت: "من که تنها نيامدم. تمام راه شما همراه من بودی"

👈 شهيد محمد عباديان
📚 نيمه پنهان ماه ص۴۶

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#محبت_به_همسر
@zendegishahid
@zendegishahid

🔵اول نماز را بخوانیم🔵

همیشه هرکجا که بود تا صدای اذان را میشنید نمازش رو میخواند.
حتی گاهی اوقات در جلسات در حین حرف زدن بوده و تا صدای اذان به گوشش میرسید انگار ملائک در گوشش صدایش کردند به ارامی بلند میشد و از همه ما می خواست اول نماز را بخوانیم وبعد به کار ادامه میدهیم .
به مادرش فوق العاده علاقه داشت ،در بسیاری از کارها به خصوص دینش از مادرش کسب تکلیف میکرد،او تمام این اعتقاد ودین و بصیرت را از مادرش گرفته بود.

👈 شهید جهاد مغنیه
📚 برگرفته از مصاحبه با دوستان شهید در حزب الله

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#احترام_به_والدین
@zendegishahid
@zendegishahid

🔵 شیرینی زندگی🔵


جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می تونم یکی دیگه بردارم؟»
گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟»
برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش می کردند بر می داشت اما نمی خورد. می گفت: «می برم با خانم و بچه هام می خورم».
می گفت: «شما هم این کار رو انجام بدید. اینکه آدم شیرینی های زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می ذاره».

👈 شهید سید مرتضی آوینی
📚فلش کارت مهر و ماه، موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#احترام_به_همسر

@zendegishahid
@zendegishahid

🔵خواستگاری🔵

خانه خواهرش بود. آمد خيلی مرتب و مؤدب نشست روبروی من، گفت: "می خواهم از شما درخواست ازدواج کنم".

من نتوانستم جلوی خودم را بگيرم، زدم زير خنده.
او آرام، ساده، بی زبان؛ آن وقت من حاضرجواب، شلوغ، پررو....

مادرم که ماجرا را فهميد گفت: "وای فاطمه! حميد خيلی پسر خوبيه!"

يک هفته ای گذشت. با خودم فکر کردم به او می گويم من با بعضی نظرات سياسی تو مخالفم و تمام!

رفتم و همين را گفتم.
گفت: "ببين فاطمه! مهم اين است که جفتمان اسلام را قبول کنيم و با آن زندگی کنيم. بقيه مسايل سياسی نظرند. نظرها هم بر اساس واقعياتند نه حقيقت ها. واقعيت هم که هر روز عوض می شود. پس اگر حقيقت را قبول کنيم با واقعيت ها می شود يک جوری کنار آمد."

با خودم گفتم "براي رد کردن حميد باکری بايد يک اشکال شرعی پيدا کنم که اگر آن دنيا از من پرسيدند حميد را چرا رد کردی،جواب داشته باشم..."
اما آن اشکال شرعی را پيدا نکردم.

🌷شهيد حميد باکری🌷
📚 نيمه پنهان ماه ص۱۶

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#ازدواج #خواستگاری

@zendegishahid
@zendegishahid

🔵آخر هفته🔵

پنج شنبه و جمعه که می دانستم ديگر خانه است، همه جا را مرتب می کردم و غذا را آن طور می پختم که برای مهمان درست می کنند و کلی وقت صرفش مي کردم و بعد هم با تزيين و مخلفات می آوردم توی سفره برای مهمان آخر هفته ام...
بعضی وقتها تلفنی خبر می داد که ديرتر می آيد. من هم غذای بچه ها را می دادم و گاهی تا ساعت 4 يا5 ناهار نخورده منتظرش می ماندم تا بيايد و با هم ناهار بخوريم.
تا وقتی در خانه بود اگر خودم کنارش نبودم حتی چايی هم نمی خورد. می گفت: "بيا بشين پيش من تا منم چايی ام را بخورم."
دوست داشت وقتی در خانه است همه اش کنارش باشم. اگر هم مشغول کاری بودم می آمد کمکم...

👈 شهيد حاج رضا کريمي
📚 هزار از بيست، ص66

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#احترام_به_همسر
@zendegishahid
@zendegishahid

🔵معجزه ی خطبه عقد🔵

اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمی رود که به خاطر بحث با یکی از روحانیون اهل سنّت، چقدر با عصبانیت با من برخورد کرد!
همینطور برخوردهای بعدیش در حال عادی بودن، برایم همراه با ترس بود؛ تا جایی که وقتی صدایش را می شنیدم، تنم می لرزید.
ماجراها داشتیم تا ازدواجمان سر گرفت؛ ولی چند ماه بعد از ازدواجمان، احساس کردم این حاجی با آن برادر همت که می شناختم خیلی فرق کرده! خیلی با محبت است و خیلی مهربان.
این را از معجزه های خطبه عقد می پنداشتم؛ چرا که شنیده بودم که قرآن کریم می گوید: {و جعل بینکم مودۀ و رحمۀ}.

🌷 شهید محمدابراهیم همت🌷
📚 فلش کارت دو نیمه سیب، موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#محبت_به_همسر
@zendegishahid
@zendegishahid

🔵با وضو وارد شوید🔵

اول حسن خودش را معرفی کرد. بعد مسائل کلی مطرح شد و ایشان در همه حرف ها، تاکیدش روی مسائل اخلاقی بود. 
یادم نمی رود؛ قبل از اینکه وارد این جلسه شوم، وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و گفتم: «خدایا خودت از نیت من باخبری؛ هر طور صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان.»
بعدها در دست نوشته های او هم خواندم که نوشته بود: برای جلسه خواستگاری با وضو وارد شدم و همه کارها را به خدا واگذار کردم.

👈 شهید حسن باقری
📚فلش کارت دو نیمه سیب، موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#ازدواج
#خواستگاری

@zendegishahid
@zendegishahid

🔵تربيت فرزند🔵

زیاد اهل حرف زدن نبود، بچه ها را هم زبانی نصيحت نمی کرد، می نوشت روی کاغذ و می زد به ديوار.
روي يک مقوا نوشته بود: "کم بگو، کم بخور، کم بخواب..." و زده بود بالای تخت بچه ها.

👈شهيد حسن آبشناسان
📚نيمه پنهان ماه

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#تربیت_فرزند

@zendegishahid
🔵پسر خانواده🔵
@zendegishahid
کار هر روزش بود...
زمستان، تابستان، گرما و سرما
صبح ها توی حیاط اذان می گفت و بزرگ و کوچک خانواده را برای نماز بیدار می کرد. در زندگی هیچ چیز بیشتر از این راضی اش نمی کرد که ببیند پسر و دختر هایش نماز می خوانند و روزه می گیرند.
همه کار ها دقیق و منظم بود. رفت و آمد ها، خواب و بیداری، دخل و خرج، خورد و خوراک و همه کارهای خانه، حساب کتاب دار و با برنامه بود؛ مثل پادگان.

حاج عشقعلی کاظمی مرد متدین، مردمدار و زحمت کشی بود. در بازار نجف آباد نجاری می کرد. نمازش را در مسجد بازار می خواند. از همان کودکی دست پسر هایش را می گرفت و به مسجد می برد.
سال هزاروسیصدوسی وهفت؛ احمد، در این خانه منظم و مذهبی، در کوچه ملاصدرا از محله های قدیمی نجف آباد به دنیا آمد.

👈 شهید احمد کاظمی
📚یادگاران، جلد 19 ، ص 1

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#تربیت_فرزند
@zendegishahid
@zendegishahid
🍃🌺

#عشق_چمران

🔵لیلی و مجنون🔵

آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد!
تعجب کرده بودم. مرا نگاه کرد و گفت: "مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟ من امشب برای شما برگشتم."

گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی."
با همان مهربانی گفت: "... تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم."

گفتم: "مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالي کنم. آن قدر در وجودم عشق بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی."

خنديد و گفت: "تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم...."

👈شهيد مصطفی چمران
📚نيمه پنهان ماه، ص۴۴

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#توصیه_به_همسر
@zendegishahid
@zendegishahid

🔵پابوس مادر🔵

خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذره ای از او دلخور و ناراحت میشدم به هر طریقی دلم رو به دست می آورد، حتی پشت پاهامو میبوسید، هر روز صبح وقتی میخواست بره اداره میومد و پای منو میبوسید.
یکبار خواهرش این اتفاق رو دید و به من اشاره کرد و گفت دیدی چه کار کرد مادر؟
گفتم بله، کارِ هر روزش هست، من خودمو به خواب میزنم یکوقت خجالت نکشه

👈 شهید امیر لطفی
📚 مدافعان حرم

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#احترام_به_والدین


@zendegishahid
@zendegishahid
🍃🌺

🔵 دست به غذا نزد🔵

ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید.
تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برام زیبا بود که تا الآن تو ذهنم مونده.

👈 شهید مهدی زین الدین
📚 فلش کارت مهروماه، موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#احترام_به_همسر
@zendegishahid
@zendegishahid
🍃🌺

🔵ساده ترین خانه🔵

شروع زندگیمان ساده بود و در عین حال با صفا.
نمی شد گفت خانه! دو تا اتاق اجاره کرده بودیم که نه آشپزخانه داشت نه حمام.
کنارِ در یکی از اتاق ها، یک تورفتگی بود که حسن برایش دوش گذاشته بود و شده بود حمام. زیر پله هم یک سکوی آجری بود که چراغ سه فتیلۀ خوراک پزیمان را گذاشته بودیم رویش، شد آشپزخانه.
به نظر من خیلی قشنگ بود، خیلی هم ساده.

👈 شهید حسن آبشناسان
📚 فلش کارت دونیمه سیب، موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#ازدواج
#عروسی
@zendegishahid
@zendegishahid
🍃🌺

🔵 سهل انگاری🔵

مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. یه باره از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم.
منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟
وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: «خوابیده». بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن.
فقط گوش داد. آروم آروم چشم هاش خیس شد و لبش رو گاز گرفت. بعد گفت: «تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها می ذارم. منو ببخش».
من که اصلاً تصورِ همچین برخوردی رو نداشتم از خجالت خیسِ عرق شدم.

👈 شهید یوسف کلاهدوز
📚 فلش کارت مهروماه، موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#احترام_به_همسر
@zendegishahid
@zendegishahid
🍃🌺

🔵 با خانواده 🔵

از گردان اومده بودیم خیلی خسته بودیم، به آقا مهدی گفتم بیا بریم یه جا خستگی در کنیم، یه چیزی بخوریم بعدش می رسونمت خونه.
گفت: نه الان برسونم خونه. خستگی من کنار خانواده تموم می شه. بعد سفارش کرد که ما کارمون یه طوریه که برای خانواده وقت کم میاریم. حتی چند دقیقه هم که وقت گیر آوردی کنار خانوادت باش .

📚 مدافعان حرم

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری

#مدافع_حرم
🌷 شهید مهدی علیدوست🌷
@zendegishahid
@zendegishahid

🔵شهادتت مبارک🔵

با چند تا از بچه های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم. یه روز که حمید از منطقه اومد به شوخی گفتم: «دلم می خواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدند و من هم کشته شدم. اون وقت برام بخونی، فاطمه جان شهادتت مبارک!» بعد شروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم.
دیدم از حمید صدایی در نمیاد. نگاه کردم دیدم داره گریه می کنه، جا خوردم. گفتم: «تو خیلی بی انصافی هر روز می ری توی آتش و من هم چشم به راه تو. اون وقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمی ذاری من گریه کنم حالا خودت نشستی و جلوی من داری گریه می کنی؟»
سرش رو آورد بالا و گفت: «فاطمه جان به خدا قسم اگه تو نباشی من اصلاً از جبهه بر نمی گردم».

🌷 شهید حمید باکری🌷
📚 فلش کارت مهروماه, موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
@zendegishahid
@zendegishahid

🔵خواستگاری🔵

خانه خواهرش بود. آمد خيلی مرتب و مؤدب نشست روبروی من، گفت: "می خواهم از شما درخواست ازدواج کنم".

من نتوانستم جلوی خودم را بگيرم، زدم زير خنده.
او آرام، ساده، بی زبان؛ آن وقت من حاضرجواب، شلوغ، پررو....

مادرم که ماجرا را فهميد گفت: "وای فاطمه! حميد خيلی پسر خوبيه!"

يک هفته ای گذشت. با خودم فکر کردم به او می گويم من با بعضی نظرات سياسی تو مخالفم و تمام!

رفتم و همين را گفتم.
گفت: "ببين فاطمه! مهم اين است که جفتمان اسلام را قبول کنيم و با آن زندگی کنيم. بقيه مسايل سياسی نظرند. نظرها هم بر اساس واقعياتند نه حقيقت ها. واقعيت هم که هر روز عوض می شود. پس اگر حقيقت را قبول کنيم با واقعيت ها می شود يک جوری کنار آمد."

با خودم گفتم "براي رد کردن حميد باکری بايد يک اشکال شرعی پيدا کنم که اگر آن دنيا از من پرسيدند حميد را چرا رد کردی،جواب داشته باشم..."
اما آن اشکال شرعی را پيدا نکردم.

🌷شهيد حميد باکری🌷
📚 نيمه پنهان ماه ص۱۶

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#ازدواج #خواستگاری

@zendegishahid
@zendegishahid

سجاده‌اش را پهن می‌کرد
وسط اتاق و نمازش را شروع می‌کرد!
سورنا و شبنم چهار دست و پا و تاتی‌کنان می‌آمدند سراغش و یکی #مهر را می‌گرفت و یکی #تسبیح را!
گاهی هم دعوایشان می‌شد و #جیغ ‌شان درمی آمد!

من از #آشپزخانه می‌دویدم و مهر را می‌گرفتم و می‌گذاشتم جلوی منصور که می‌خواست #سجده برود!
بعضی وقت‌ها هم مهر را پرت کرده بودند اطراف و باید می‌گشتم دنبالش!

یک بار با #عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد گفتم:
منصور جان!
مگه جا قحطیه که می‌آی می‌ایستی وسط بچه‌ها نماز؟
خب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم!

تسبیح را برداشت و همان طور که می‌چرخاندش گفت:
این کار #فلسفه داره!
من جلوی اینها به نماز می ایستم که از همین بچگی با #نماز خواندن آشنا بشن!
مهر رو دست بگیرن و #لمس کنن!
من اگه برم اتاق دیگه و اینها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعدا بهشون بگم بیاین نماز بخونین؟

#قرآن هم که می خواست بخواند، همین طور بود!
#ماه_رمضان‌ ها بعد از #سحر کنار بچه‌ها می‌نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن می‌خواند!
همه دورش جمع می‌شدیم من هم قرآن دستم می‌گرفتم و خط به خط با او می‌خواندم.

اصلا اهل #نصیحت کردن نبود!
می‌گفت به جای اینکه چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با #عمل خودمان نشانش بدهیم!

#امیر_سرلشکر #شهید_منصور_ستاری
📚 ابر و باد
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا


@zendegishahid
@zendegishahid

🔵کارت دعوت🔵

یک کارت برای امام رضا، مشهد. یک کارت برای امام زمان، مسجد جمکران. یک کارت برای حضرت معصومه، قم. این یکی را خودش برده بود انداخته بود توی ضریح. « چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم. شما عزیز ما هستی. » حضرت زهرا آمده بود به خوابش، درست قبل از عروسی!

📚یادگاران، جلد ۸، ص۸۴
🌷شهید مصطفی ردانی پور🌷

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#ازدواج #عروسی


@zendegishahid
@zendegishahid

🔵پدرم اذيت نشود🔵

از راه که می رسيد، می پرسید: "بابا کجاست؟"
همين که می فهميد رفتم باغ، سريع خودش را می رساند. دستم را می گرفت و می گفت:
"بابا! تو سايه بشين چشمت اذيت نشه، اصلا شما بايد به عبادت و استراحت برسی، من خودم همه کارها رو انجام می دم."

🌷شهيد احمد کارايی🌷
📚به رنگ صبح، ص۵۲

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#احترام_به_والدین


@zendegishahid
More