داستان زندگی شهدا

#احترام_به_همسر
Channel
Logo of the Telegram channel داستان زندگی شهدا
@zendegishahidPromote
138
subscribers
31.4K
photos
11K
videos
2.56K
links
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
@zendegishahid

🔵 شیرینی زندگی🔵


جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می تونم یکی دیگه بردارم؟»
گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟»
برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش می کردند بر می داشت اما نمی خورد. می گفت: «می برم با خانم و بچه هام می خورم».
می گفت: «شما هم این کار رو انجام بدید. اینکه آدم شیرینی های زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می ذاره».

👈 شهید سید مرتضی آوینی
📚فلش کارت مهر و ماه، موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#احترام_به_همسر

@zendegishahid
@zendegishahid

🔵آخر هفته🔵

پنج شنبه و جمعه که می دانستم ديگر خانه است، همه جا را مرتب می کردم و غذا را آن طور می پختم که برای مهمان درست می کنند و کلی وقت صرفش مي کردم و بعد هم با تزيين و مخلفات می آوردم توی سفره برای مهمان آخر هفته ام...
بعضی وقتها تلفنی خبر می داد که ديرتر می آيد. من هم غذای بچه ها را می دادم و گاهی تا ساعت 4 يا5 ناهار نخورده منتظرش می ماندم تا بيايد و با هم ناهار بخوريم.
تا وقتی در خانه بود اگر خودم کنارش نبودم حتی چايی هم نمی خورد. می گفت: "بيا بشين پيش من تا منم چايی ام را بخورم."
دوست داشت وقتی در خانه است همه اش کنارش باشم. اگر هم مشغول کاری بودم می آمد کمکم...

👈 شهيد حاج رضا کريمي
📚 هزار از بيست، ص66

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#احترام_به_همسر
@zendegishahid
@zendegishahid
🍃🌺

🔵 دست به غذا نزد🔵

ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید.
تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برام زیبا بود که تا الآن تو ذهنم مونده.

👈 شهید مهدی زین الدین
📚 فلش کارت مهروماه، موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#احترام_به_همسر
@zendegishahid
@zendegishahid
🍃🌺

🔵 سهل انگاری🔵

مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. یه باره از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم.
منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟
وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: «خوابیده». بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن.
فقط گوش داد. آروم آروم چشم هاش خیس شد و لبش رو گاز گرفت. بعد گفت: «تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها می ذارم. منو ببخش».
من که اصلاً تصورِ همچین برخوردی رو نداشتم از خجالت خیسِ عرق شدم.

👈 شهید یوسف کلاهدوز
📚 فلش کارت مهروماه، موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#احترام_به_همسر
@zendegishahid
@zendegishahid

🔵خون سرد🔵

صبح زود حمید می خواست بره بیرون. براش تخم مرغ آب پز کرده بودم.
وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود. همین که برداشتم آبِ جوش ریخت پشت گردنش.
هم عصبانی بودم که اومده تو آشپزخونه، هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه. حمید سریع خودشو رسوند توی آشپزخونه و با خون سردی بهم گفت: «آروم باش. تا تو آروم نشی بچه رو نمی برم دکتر». این قدر با نرمی و خون سردی باهام حرف زد تا آروم شدم.
یه هفته ی تموم می بردش دکتر. بهم می گفت: «دیدی خودتو بی خود ناراحت کردی، دیدی بچه خوب شد».

#شهید_حمید_باکری
📚 فلش کارت مهر وماه, موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری #احترام_به_همسر


@zendegishahid
@zendegishahid

🔵مقصر🔵

یه روز که خسته از محل کار به منزل برگشتم دیدم بچه ها دعواشون شده و صداشون تا دم در خونه میاد. با عصبانیت وارد خونه شدم تا از عباس گلایه کنم. دیدم داره نماز می خونه. نمازش که تموم شد حسابی ازش گله کردم که چرا شما خونه بودی و بچه ها این قدر شلوغ می کردند؟ عباس هم با مظلومیت خاصی عذر خواهی کرد.
بعد که آروم تر شدم فهمیدم چقدر تند باهاش حرف زدم. اصلاً عباس مقصر نبود. نماز می خونده و بچه ها از همین فرصت استفاده کرده بودند. فقط به این فکر می کردم که چقدر بزرگوارانه باهام برخورد کرد.

📚 فلش کارت مهروماه، موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#احترام_به_همسر


@zendegishahid

#عکس_یادگاری
🌷 شهید عباس بابایی🌷
@zendegishahid

🔵خون سرد🔵

صبح زود حمید می خواست بره بیرون. براش تخم مرغ آب پز کرده بودم.
وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود. همین که برداشتم آبِ جوش ریخت پشت گردنش.
هم عصبانی بودم که اومده تو آشپزخونه، هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه. حمید سریع خودشو رسوند توی آشپزخونه و با خون سردی بهم گفت: «آروم باش. تا تو آروم نشی بچه رو نمی برم دکتر». این قدر با نرمی و خون سردی باهام حرف زد تا آروم شدم.
یه هفته ی تموم می بردش دکتر. بهم می گفت: «دیدی خودتو بی خود ناراحت کردی، دیدی بچه خوب شد».

#شهید_حمید_باکری
📚 فلش کارت مهر وماه, موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری #احترام_به_همسر

امروز سالگرد عروج ملکوتی شهید حمیدباکری است..🌺
شادی روحش صلوات🌸

@zendegishahid