ف_مقیمی:
🦋💔🦋💔🦋💔🤝🎭🤝🎭🤝🦋💔🦋💔🤝🎭💔#به_جان_او#جان_96#ف_مقیمی#فصل_چهارم#پروانهنشستهام لبهٔ حوض. دلم میخواست آب داشت و انعکاس ماه را میانداخت توی چشمهام.
اما هیچ جای زندگی من شبیه این فیلمهای عاشقانهای که هر شب میبینم نیست؛ حتی این حوض کمآبِ لجن بسته. امشب از همیشه تاریکتر است و باد خودش را میسابد لای برگ درختها.
داشتم پویا را هول میدادم. هربار که میرفت بالا غشغش میخندید. آنقدر شیرین که من هم خندهام گرفته بود. اگر به خودم بود دلم میخواست تا صبح فردا هولش بدهم و صدای خندهاش را بشنوم ولی چند بچهی دیگر توی صف بودند. یکیشان خیلی نق میزد. با پدرش آمده بود. معذب شدم. سرعت تاب را کم کردم و در گوش پویا گفتم:« بسه دیگه مامان. نوبت بقیهس.»
توی ذوقش خورد. بند کرد که دوباره دوباره..
یکی از مادرها بدتر از من اعصاب نداشت. با لحن بدی گفت که«پسرجون بیا پایین دیگه! تاب رو که نخریدی!»
نه که فقط به همین بسنده کند، پشتبندش هی آمد.. هی آمد.. حرصم گرفتهبود. در جوابش گفتم :«مثل اینکه شما از دخترتون هولترید؟ داره میاد پایین دیگه»
ولکن نبود. مدام هم نگاه میکرد به آدمهای اطراف که چمیدانم! لابد ازشان تایید بگیرد.
آقایی که پشت سرم بود پسرش را گذاشت روی تاب و آهسته لب زد که ولش کن.. محلش نده.
خودم هم حوصلهی کلکل نداشتم. دست پویا را گرفتم و رفتم سمت چرخ و فلکی. سوارش کردم و توی ذهنم یک دعوای حسابی با زنه راه انداختم. پویا که رفت بالا دوباره خندید. یکی بغل گوشم گفت:« گل پسرتون انگار از ارتفاع خیلی خوشش میاد»
همان مرده بود که بچهاش را نشاند روی تاب. هم قد و قوارهی محسن. چهارشانه. به تیپ و قیافهاش میخورد مدیر بانکی، مدیر شرکتی چیزی باشد. از این تیپهای رسمی!
نمیدانم چرا جای اینکه اخم کنم و عقب بروم لبخند زدم. شاید چون زیادی صورتش متعهد و امن به نظر میرسید.
گفتم:«آره عاشق پروازه»
گفت:«آرزوی بیشتر پسرا همینه. منم تو بچگی دلم میخواست خلبان شم»
نگاهم را از صورت پویا تکان ندادم ولی هنوز لبخند داشتم. میترسیدم بیادبی باشد.
دیگر با من حرفی نزد. ولی داشت پسرش را راضی میکرد سوار شود.
«ترس نداره بابا.. نگاه کن! ببین چقدر دوستت داره اون بالا میخنده»
داشت با انگشت پویا را نشان میداد. احساس کردم باید پسرش را نگاه کنم. باید چیزی بگویم.
با لبخندی که از جنس لبخندهای خودم نبود دست کشیدم رو موهای فر پسرش:«عزیزززم.. از چرخفلک میترسی؟»
بند سویشرتش را انداخت زیر دندان و چسبید به باباش.
رو کردم به مرده که پس همه پسرها عاشق پرواز نیستن!
خندید و سر تکان داد. پسر بچه شروع کرد به بلبلزبانی:«من پرواز دوس دارم. ولی سوار چرخفلک نمیشم»
باباش پرسید:«چرا خب بابایی؟»
«چون خطرناکه. ممکنه بیفتم»
خوشم آمد. رو کردم به پدرش و از روی تحسین گفتم:«که آفرین پس بحث ترس نیست. محتاطه پسرتون.»
روز بعد برای بچهها بستنی خرید. معذب شدم ولی روم نشد دستش را رد کنم. توی دلم گفتم سری بعد جبران میکنم. همین کار را هم کردم. پویا و پسرش با هم شدند همبازی.. این از سرسره بالا میرفت، آن یکی هلش میداد. اسم پسرش مهیار است. مهیار اسماعیلی! دو سه ماه کوچکتر از پویاست. مادرش پزشک است و بیشتر وقتش را در مطب میگذراند. آقای اسماعیلی هم معاون مالی یکی از بانکهای دولتی است. ظهرها که مادره میرود مطب، او بچه را ضبط و ربط میکند. یکروز وقتی داشتند بچهها بازی میکردند بیهوا از زندگیاش گفت. از اینکه چقدر حالش با مهیار خوب است و گاهی وقتها که از زندگی خسته میشود به او فکر میکند.
من هم بیادبی کردم و پرسیدم با کار خانمش مشکلی ندارد؟
جواب داد نه.. بعد هم شروع کرد به تعریف کردن از خانهداری و شوهرداریش..
«خانومم خیلی تو این زندگی سختی کشید. پابهپام جلو اومد برای پیشرفت. زن و شوهر باید همین باشن دیگه. ما با هم درس خوندیم. با هم پیشرفت کردیم»
موبایل توی دستم میلرزد. جرأت ندارم نگاهش کنم!
تو این یک ماه روزی نبود که با نگاه دنبالش نگردم. عادت کردهبودم ببینمش و حرفهایش را بشنوم. همیشه سر وقت میآمد. از دور با انگشت پویا را نشان مهیار میداد و لبخندزنان نزدیک میشد. سربهزیر و محترم سلام میکرد و با دستهای روی هم گذاشته عقب میایستاد.
هیچوقت هیچ سوالی از زندگیام نپرسید. اینکه شوهرم کجاست؟ چندتا بچه دارم یا کجا زندگی میکنم.. همیناش را دوست داشتم. ولی اشتباه کردم شمارهام را دادم بهش. به زور خودم را راضی کرده بودم ازش تقاضای وام قرضالحسنه کنم. او هم شمارهام را خواست تا خبرم کند.