مجله قـلـمداران

Channel
Logo of the Telegram channel مجله قـلـمداران
@zemzemehdeltangiPromote
1.62K
subscribers
1.26K
photos
320
videos
824
links
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام است. داستان آنلاین #به‌جان‌او #ف_مقیمی ادمین پاسخگویی به سوالات درمورد داستانها @Raahbar_talar
نمی‌دانم مردم گذشته هم این را تجربه کرده‌اند یا فقط مختص ما آدم‌های آخرالزمان است!


قدیم ترها مردم عزادار یک هم‌خون می‌شدند و یا در نهایت رخت سیاه می‌پوشیدند برای همسایهٔ یک کوچه پایین تر.
اما ما داغ‌دار آدم‌هایی می‌شویم نه تنها ندیدیم‌شان که خودمان را بکشیم شاید پنج خط ازشان بدانیم!
به این اضافه کن بُعد مسافت و هموطن بودن و هزارتا چیز دیگر. ما رسم دیوانگی را تمام کرده‌ایم! ما داغ آدم‌هایی را می‌بینیم که ندیده دلداده شده‌ایم...

قدیم‌تر مردم عزادار که می‌شدند رخت سیاه می‌پوشیدند، راه میوفتادند خانهٔ طرف؛ روی صاحبخانه را می بوسیدند و کلاف غم را دست به دست می‌چرخاندند تا ریسیده شود!
حالا فرق دارد! ما داغ را توی گوشی می‌بینیم، سربلند می‌کنیم و نمی‌دانیم به کی تسلیت بگوییم تسلی می‌دهد و به کی بگوییم نمک روی زخم می‌پاشد.
به گمانم اکثریت ترجیح می‌دهیم ریسک نکنیم. ما غذا می‌پزیم، توی جلسه به صورت غریبه‌ها لبخند می‌زنیم ، درس می‌دهیم و درس می‌خوانیم، و در نهایت صاحب عزایی را نمی‌بینیم که صورتش را ببوسیم!


ما گرفتار این قاب های مزخرفیم و فقط می‌توانیم استیکر گریه برای هم ارسال کنیم و به خیال خودمان همدیگر را تسلی بدهیم!
و تا عکس عادی روی پروفایل‌هایمان می‌گذاریم باز ندیده‌ای دیگر و داغ دیگری و صاحب عزایی که نیست...
که هزار و چهارصد سال است که نیست....



م. رمضان خانی



https://eitaa.com/ghalamdaraan
Forwarded from عکس نگار
#برسد_به_دست_شما

اضطراب که میفته به جونم .. هی دستمال می‌گیرم دستم، میوفتم به جون خونه.. هی بالا و پایین می‌کنم.. می‌شینم ، پا می‌شم.. خودم رو‌ تو آینه نگاه می‌اندازم و به آدم‌ اون‌طرف قاب می‌گم:«چه خاکی تو‌ سرمون بریزیم؟» وقتی اونم همین‌ رو می‌گه دست می‌گذارم جلو دهنم‌، چند ثانیه زل می‌زنم بهش...
اونم همین‌ کارو می‌کنه..
اضطراب افتاده به جونم..
اینقدر همه چیز رو سابیدم مچم بیشتر درد گرفته. گزگز انگشت‌هام داره بدتر می‌شه..
سر و‌ چشمم تیر می‌کشه..
بابا چقدر اضطراب؟
چقدر اضطرار ؟
بس نیست؟
فقط هم ماهایی که محبت شما تو دلمونه داغونیم ...
هی بی‌جهت هفته‌ای چندبار دلمون می‌گیره
یا یهویی قلبمون خالی می‌شه.
بعد میوفتیم به جون تلفن، هی زنگ به این ، به اون، تا بلکه بفهمیم مرکز نگرانی‌مون کجاست ؟
وقتی می‌بینیم بقیه دارند با خیال راحت زندگی می‌کنند به خودمون دلداری می‌دیم و با قرص و‌ دمنوش می‌خوابیم.
کی می‌فهمه حالمون رو‌ جز شما؟ کی باور می‌کنه این اضطراب‌ها ربطی به افسردگی نداره. چرا کسی باورش نمی‌شه ما رو‌حمون وصله به شما؟ چرا مسخره‌مون می‌کنند؟ همین مذهبی‌ها رو‌ می‌گم‌ها!
می‌گن نکشی ما رو عارف بالحق! یه استخاره هم برا ما بگیر...
ولی من چند سالیه فهمیدم برا وصل بودن به شما اصلا نیازی به عرفان نیست.. فقط کافیه حب‌ّتون توی دل باشه تا دمار از روزگارمون دربیاره..
دورتون بگردم، قربون اون اسم و رسم و مقام و قد و بالای رعناتون برم من...
بس نیست؟
بخدا ما تحملمون اندازه‌ی شیعیانت نیست‌ها..
ما عارف و‌ زاهد و عابد این دیر نیستیم سید من..
ما فقط به یک نگاه عاشق شدیم..
به عشق در یک نگاه اعتقاد ندارید؟ من دارم... می‌دونم همه‌مون قبلا توی عالم ذر شما رو یک نظر دیدیم و با سر پریدیم تو این بیابونی...
حالا انصافه عاشق خودتون رو این وسط رها کنید وسط یه مشت کرکس و شغال و خون‌آشام؟
بابا یه نگاه بندازید بهمون.. نگا.. جون من نگا کنید دست‌هامو؟ داره می‌لرزه.. دیگه عین قبل جون ندارم.. پیر شدم نیومدی..
می‌ترسم خاک بشم نیاین..
قاسم رفت..
ابراهیم رفت..
اسماعیل فدا شد..
حواستون به حسن و علی باشه..
اینا برن دیگه تو این خراب‌شده خبری از نور و گرما و آرامش نیستا...
می‌دونم خودتون اینا رو بهتر از من می‌دونید.. فقط خواستم حرفی زده باشم..
دیگه بیشتر از این عرضی نیست جز...
جز یک چیز..
آقا... تا آزادی چقدر؟!

ف.مقیمی

#عجل_علی_ظهورک
#سید_مقاومت
#ظهور_نزدیک_است
#بیا_پیدایمان_کن
#مراقب_پسرانت_باش

https://eitaa.com/ghalamdaraan
Forwarded from عکس نگار
مرد توی دفترچه‌ی کوچکی که دستش بود جنس فرش‌ها و اندازه‌ها را می‌نوشت. تلفنش پشت سر هم زنگ می‌خورد. علی ریشه‌های فرش آشپزخانه را نشان‌شان داد:«اینم باید ریشه‌کشی بشه. انجام می‌دید؟»
مرد همان‌طور که تلفنش را جواب می‌داد اشاره کرد که آره!
کارگر فرش را لول کرد و رفت سراغ فرش‌های هال.
مرد هنوز با تلفن حرف می‌زد:«آخه خواهر من! قیمت ما همینطوری هم پایین‌تر از جاهای دیگه‌ست. نه باور کن راه نداره»
برای علی سر تکان داد که بفرما تحویل بگیر..
علی دست گذاشته بود زیر چانه و لبخند می‌زد. برای من که سال‌ها باهاش زندگی کردم معنی کردن آن لبخند کار سختی نبود. طفلی ناامید شده بود از اینکه قرار نیست به خودش هم تخفیف داده شود.
مرد تماسش را قطع کرد و دفترچه را گذاشت روی کابینت. شروع کرد به نوشتن:
«پس شد سه تخته نه متری، دو‌تا شش متری.. سه تا چهارمتری و‌ دو‌تا کناره. درست؟»
علی جواب داد:«ریشه‌کشی هم می‌خواد»
مرد کاغذ را کند و خودکار را نگه داشت بالای صفحه:«بنامِ»
علی خوشمزگی‌اش گل کرد:«به نام خدا»
من و بچه ها ریز خندیدیم. اما مرد نخندید. فقط با تعجب نگاهی کرد و دوباره گوشی‌اش زنگ خورد. علی فامیلی‌اش را گفت.. مرد هم بدون اینکه بخندد کاغذ را داد و رفت.
.
.
امروز فرش‌ها آمد. روی برچسب نوشته شده بود:«نام مشتری: خدا»

ف.مقیمی
بچه‌ها خیلی دوست داشتم داستان رو واسه امروز برسونم
حتی دلم می‌خواست تو این مدت چندتا مطلب دیگه که تو سرم داره وول می‌خوره بنویسم ولی متاسفانه یک هفته است دست راستم از کار افتاده و نمیتونم ازش کار بکشم.
اول اینکه ممنون می‌شم برای مریض‌ها خصوصا مریض منظور😄 یک حمد شفا بخونید.
دوم اینکه به امید خدا تلاشم رو می‌کنم فردا که بچه‌ها میرن مدرسه با تایپ صوتی امتحان کنم. این چند وقت نمی‌شد. چون محتوا مناسب بچه‌ها نبود. می‌شنیدند داستان می‌شد..😂
البته اگر بتونم تمرکز کنم. چون سبک من در نوشتن اینطوری نیست. تصاویر زمانی به سراغم می‌یان که همه جا ساکت باشه و خودم تایپ کنم.
اما چه می‌شه کرد..
بالاخره کار باید جمع شه..
توکل به خدا
عیده‌ها ولی دقت کردید چند وقته هر عیدی می‌شه غم بالا می‌زنه؟
یتیمی اینجوریه دیگه..
کسی بزنه زیر گوشت یاد بزرگترت میوفتی..
دست نوازش بکشند روی سرت یاد بزرگترت میوفتی..
بری وسط عروسی و شادی حسرت بودن بزرگترت رو می‌خوری..
توی مسیر سکندری بری، می‌گی کاش بزرگترم بود بلندم می‌کرد..
ما خیلی وقته بی سر و صاحاب ول شدیم وسط بیابون..
هر چقدرم بقیه حواس‌مون رو با بازی و قاقالی‌لی پرت کنند باز وقتی که دورمون خلوت شه یک دلتنگی عجیب میاد سر وقتمون. کز می‌کنه بیخ گلو.. سینه‌ تنگ می‌شه..
آره دورت بگردم.. یتیم بودن این‌طوریه..

ف.مقیمی

#یتیم_عصر_حاضر
#منجی
#یا_صاحب‌الزمان
#پیامبر_مهربانی
نگاهش می‌کنم:
«پویا چی؟اگه ازم بگیردش چی؟»
شانه بالا می‌اندازد:« مگه شهر هرته. بچه تا زیر هفت سال با مادره»
غم دنیا خراب می‌شود روی سرم. پس بعد از هفت سالگی چی؟ دو دستی تقدیمش کنم؟
ته سیگارش را می‌اندازد زیر پا و با دمپایی فشار می‌دهد:«البته نظر من‌و بخوای محسن بچه‌ی خوبیه.الان فقط افتاده سر لج. یه چی بپرسم؟»
سرم را تکان می‌دهم که بپرس.
«خداوکیلی فقط موضوع سر شراکتش با اون بهرامیه یا چیز دیگه‌ای هم هس؟»
کاش هیچ‌وقت این سوال را نمی‌پرسید. سرم را می‌گذارم روی زانو و آهسته اشک می‌ریزم.
شانه‌ام را فشار می‌دهد و با یک آه بلند می‌گوید:«درست می‌شه.. غصه نخور»
هی برام حرف می‌زند. نصیحتم می‌کند. از ماجرای خودش و دلتنگی علی می‌گوید. ناگهان صدای زنگ گوشی‌اش بلند می‌شود. با هول نگاهش می‌کنم.
گوشی را از جیب شلوارش بیرون می‌آورد و با تعجب زل می‌زند بهم:«شوهرته»
جواب می‌دهد. دلم می‌افتد پایین. چشم‌هام تار می‌شود. حالی بین شوق و ترس دارم.
مکالمه ‌اش زیاد طول نمی‌کشد. فقط می‌گوید بله و باشه..
لبخند می‌زند:«پویا رو آورده»
لخ لخ‌ دمپایی را می‌کشد روی موزاییک ‌ها و می‌رود سمت در. صدای سلام گفتن پویا را می‌شنوم. دلم می‌خواهد جیغ بزنم. دلم می‌خواهد پابرهنه بدوم طرف در.
گوش تیز می‌کنم:«دستت چی‌شده؟»
نکند بچه چیزیش شده که با خودش آورده؟
می‌روم پشت پرده‌ی در می‌ایستم. پابرهنه و آشفته..
یک‌هو پرده کنار می‌رود و پویا با سر بانداژ شده جلو می‌آید.
محکم بغلش می‌کنم. صورتم را فشار می‌دهم روی شانه‌اش و بو می‌کشمش.
«الهی من قربونت برم.. الهی من دورت بگردم.. کجا بودی مامان؟»
با هیجان عین مردها شروع می‌کند به تعریف:«بابایی دستش اوفتی شد. داد زد. گلیه کلد. من جیش نکلدم ولی..»
شلوارش را نشان می‌دهد:«ایناهاش. بیا خودت ببین»
تنش داغ است. صورتش سرخ..
صدای لیلا از روی ایوان می‌آید:«چشمت روشن! دیدی بالاخره اومد؟»
صورتم را می‌چسبانم به صورت پویا. بله.. آمد.. خدا من را بخشید. بچه‌ام را پس داد.

ادامه دارد..

🚫کپی حرام است!🚫

💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋
باد می‌وزد و نمی‌دانم بوی لجنی که بلند کرده از من است یا این حوض! قلبم هی می‌ریزد پایین و باز به زور خودش را سرپا نگه می‌دارد. صفحه‌ی گفتگو را بالا پایین می‌کنم. تا دیشب این پیام‌های رسمی و کوتاه ترسناک به نظر نمی‌رسید ولی الان...
بلند می‌شوم. از گوشی می‌ترسم! می‌گذارمش لب ایوان و خودم گوشهٔ دیوار کز می‌کنم.
محسن کجاست ببیند زنش چه دسته‌گلی به آب داده؟ منعش را کردم سر خودم آمد. خدا هم در جا جوابم را داد. امروز دیر کرده‌بود. چنان غمی نشست توی سینه‌ام که یک لحظه از خودم ترسیدم. اصلا حواسم به پویا نبود. دستش را گرفته بودم ولی چشم‌هام دنبال یک مرد چهارشانه‌ی مذهبی با کت و شلوار رسمی می‌گشت. یک‌هو از راه رسید. از دهانم در رفت بلند گفتم:« اومد» پویا رد نگاهم را گرفت و رسید بهشان. دستم را ول کرد دوید پیش مهیار. زنی هم در درون من دوید سمت مرد. نفسم برید. چشمم سوخت. به ثانیه نکشید آن پسره که انگار مامور خدا بود پویای طفل معصوم را از سر راهش هل داد. سرش خورد به الاکلنگ. دلم دارد می‌ترکد. حالم از خودم به هم می‌خورد. من داشتم توی ذهنم به محسن و زن آقای اسماعیلی خیانت می‌کردم. من دل‌بسته‌ی کسی شده بودم که مال من نیست.
پا تند می‌کنم طرف خانه. نور کم ایوان هال را یک نموره روشن کرده. پناه خوابیده کنار دیوار. امروز باهاش بد تا کردم. سرش داد کشیدم. همه چیز را انداختم گردنش. او اما اینقدر آقا بود که خم به ابرو نیاورد. تازه عذرخواهی هم کرد. دو زانو می‌نشینم کنار تشکش. اشک‌هام بند نمی‌آید.
شانه‌اش را تکان می‌دهم. چشم باز می‌کند. انگار می‌ترسد که زودی می‌نشیند.
دستم را می‌گذارم روی صورت داغم:« دارم دق می‌کنم.. اگه دیگه نیاردش چی؟»
با کلافگی دست می‌کشد به سر و صورتش. یک پا را تا می‌کند و دست می‌اندازد دورش:«مگه دست خودشه؟ میاره.. برو بگیر بخواب.. برو کم بشین فکر و خیال کن »
آرام نمی‌گیرم:«چطوری بخوابم؟ بچم الان معلوم نیس چه حالی داره.»
«پیش غریبه که نیس. یارو باباشه. شک نکن هواش رو داره»
«پناه تو رو خدا زنگ بزن بهش»
چشم‌هاش را درشت می‌کند:«زنگ بزنم چی بگم آخه؟»
«بگو پویا رو بیاره.. تهدیدش کن. بگو مادرش داره دق می‌کنه»
زل می‌زند بهم. مثل اینکه حرفم پرت و پلا باشد! بی‌حوصله شانه‌ام را می‌گیرد:«پاشو.. پاشو برو بخواب تا فردا خودم درستش می‌کنم»
بی‌قرارتر می‌شوم:«نمی‌تونم.. دارم دیوونه می‌شم. دلم شور می‌زنه»
«آخه چه دلشوره‌ای؟ بابا پویا خوابه الان. بذار تا صبح شه زنگ می‌زنم، می‌رم دنبالش »
«دیگه اون بچه رو نمیاره.. ندیدی دم در چی گفت؟ »
نمی‌فهمد! هیچ‌کس حالم را نمی‌فهمد. قبل از اینکه صدای هقم بلند شود می‌روم توی حیاط.
صفحه‌ی گوشی روشن می‌شود. از لب ایوان برش می‌دارم. کاش جای آقای اسماعیلی او بود. دستم می‌خورد به پیامش و باز می‌شود:«عذرخواهم.. نگرانم کردید. اگر ممکنه من رو از حال پویا باخبر کنید»
دیگر مجبورم جواب بدهم. سرد و سنگین می‌نویسم:«به خیر گذشت»
کاش می‌شد برای یکی که امن است و مجرد، برای یکی که مال خودم باشد حرف می‌زدم، گریه می‌کردم.. برایش می‌گفتم چقدر از محسن دلم خون است. چقدر دلتنگ بچه‌ام هستم. گوشی را خاموش می‌کنم و خودم را بغل می‌گیرم.
الهی من بمیرم برای بچه‌ام. دیشب سرش داد کشیدم. گفتم از فردا دیگر مادرت نیستم! چرا گفتم؟ آخر کدام مادری به خاطر چند خط ساده روی در و دیوار این‌طوری حرف می‌زند؟ هرچند اگر خانه‌ی خودم بود شاید تا این حد ناراحت نمی‌شدم. آمدیم اینجا، شدیم سربار یک عده‌ی دیگر. تیشرت و شلوارش روی طناب تکان می‌خورد. آخ کجایی دلبرکم.. مادر بمیرد برات! سرت می‌سوزد؟ نکند تب کرده باشی؟
«فردا تکلیفت رو باهاش یک‌سره می‌کنم»
پناه است. می‌نشیند کنارم. زل می‌زنم به ماه کاملی که لای ابرها گیر افتاده. صدای چیریک فندکش بلند می‌شود. کاش اینجا سیگار نکشد. کاش ولم کند به حال خودم. با فندکش بازی می‌کند:
_ نجابت هم حدی داره.. قرار نیس ما بخاطر نون و نمک سکوت کنیم طرف روشو زیاد کنه که!
لحنش کفری است. مطمئنم پای حرفش می‌ایستد. ولی چرا جای اینکه دلم خنک شود می‌ترسم؟
چرا هنوز بهم بر می‌خورد کسی اینطوری در موردش حرف بزند؟
«من فقط.. پویا رو می‌خوام»
دود سیگارش بلند می‌شود:«تو هم یه چیزیت می‌شه‌ها؟ چند ماهه ویلون و سیلونی؟ نمی‌خوای تکلیف‌و مشخص کنی؟»
چیزی نمی‌گویم.
«خب یک کلمه بگو چی‌کار می‌خوای بکنی ما هم تکلیفمون رو بدونیم»
حق دارد. آمده‌ام اینجا مزاحمشان شدم. چه کار کنم؟ چطور بگویم مستأصلم؟ راه به جایی ندارم!
فقط می‌گویم ببخشید.
قاتی می‌کند:«چی رو ببخشید؟ بهت می‌گم این چه زندگی‌ایه برا خودت درست کردی؟ اگه قصدت زندگیه باهاش حرف بزن، شرط بذار اگه هم چیز دیگه‌س قائله رو ختمش کن»
ف_مقیمی:
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_96
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#پروانه

نشسته‌ام لبهٔ حوض. دلم می‌خواست آب داشت و انعکاس ماه را می‌انداخت توی چشم‌هام.
اما هیچ جای زندگی من شبیه این فیلم‌های عاشقانه‌ای که هر شب می‌بینم نیست؛ حتی این حوض کم‌آبِ لجن بسته. امشب از همیشه تاریک‌تر است و باد خودش را می‌سابد لای برگ درخت‌ها.
داشتم پویا را هول می‌دادم. هربار که می‌رفت بالا غش‌غش می‌خندید. آنقدر شیرین که من هم خنده‌ام گرفته بود. اگر به خودم بود دلم می‌خواست تا صبح فردا هولش بدهم و صدای خنده‌اش را بشنوم ولی چند بچه‌ی دیگر توی صف بودند. یکی‌شان خیلی نق می‌زد. با پدرش آمده بود. معذب شدم. سرعت تاب را کم کردم و در گوش پویا گفتم:« بسه دیگه مامان. نوبت بقیه‌س.»
توی ذوقش خورد. بند کرد که دوباره دوباره..
یکی از مادرها بدتر از من اعصاب نداشت. با لحن بدی گفت که«پسرجون بیا پایین دیگه! تاب رو که نخریدی!»
نه که فقط به همین بسنده کند، پشت‌بندش هی آمد.. هی آمد.. حرصم گرفته‌بود. در جوابش گفتم :«مثل اینکه شما از دخترتون هول‌ترید؟ داره میاد پایین دیگه»
ول‌کن نبود. مدام هم نگاه می‌کرد به آدم‌های اطراف که چمی‌دانم! لابد ازشان تایید بگیرد.
آقایی که پشت سرم بود پسرش را گذاشت روی تاب و آهسته لب زد که ولش کن.. محلش نده.
خودم هم حوصله‌ی کل‌کل نداشتم. دست پویا را گرفتم و رفتم سمت چرخ و فلکی. سوارش کردم و توی ذهنم یک دعوای حسابی با زنه راه انداختم. پویا که رفت بالا دوباره خندید. یکی بغل گوشم گفت:« گل‌ پسرتون انگار از ارتفاع خیلی خوشش میاد»
همان مرده بود که بچه‌اش را نشاند روی تاب. هم قد و قواره‌ی محسن. چهارشانه. به تیپ و قیافه‌اش می‌خورد مدیر بانکی، مدیر شرکتی چیزی باشد. از این تیپ‌های رسمی!
نمی‌دانم چرا جای اینکه اخم کنم و عقب بروم لبخند زدم. شاید چون زیادی صورتش متعهد و امن به نظر می‌رسید.
گفتم:«آره عاشق پروازه»
گفت:«آرزوی بیشتر پسرا همینه. منم تو بچگی دلم می‌خواست خلبان شم»
نگاهم را از صورت پویا تکان ندادم ولی هنوز لبخند داشتم. می‌ترسیدم بی‌ادبی باشد.
دیگر با من حرفی نزد.‌ ولی داشت پسرش را راضی می‌کرد سوار شود.
«ترس نداره بابا.. نگاه کن! ببین چقدر دوستت داره اون بالا می‌خنده»
داشت با انگشت پویا را نشان می‌داد. احساس کردم باید پسرش را نگاه کنم. باید چیزی بگویم.
با لبخندی که از جنس لبخندهای خودم نبود دست کشیدم رو موهای فر پسرش:«عزیزززم.. از چرخ‌فلک می‌ترسی؟»
بند سویشرتش را انداخت زیر دندان و چسبید به باباش.
رو کردم به مرده که پس همه پسرها عاشق پرواز نیستن!
خندید و سر تکان داد. پسر بچه شروع کرد به بلبل‌زبانی:«من پرواز دوس دارم. ولی سوار چرخ‌فلک نمی‌شم»
باباش پرسید:«چرا خب بابایی؟»
«چون خطرناکه. ممکنه بیفتم»
خوشم آمد. رو کردم به پدرش و از روی تحسین گفتم:«که آفرین پس بحث ترس نیست. محتاطه پسرتون.»
روز بعد برای بچه‌ها بستنی خرید. معذب شدم ولی روم نشد دستش را رد کنم. توی دلم گفتم سری بعد جبران می‌کنم. همین کار را هم کردم. پویا و پسرش با هم شدند همبازی.. این از سرسره بالا می‌رفت، آن یکی هلش می‌داد. اسم پسرش مهیار است. مهیار اسماعیلی! دو سه ماه کوچک‌تر از پویاست. مادرش پزشک است و بیشتر وقتش را در مطب می‌گذراند. آقای اسماعیلی هم معاون مالی یکی از بانک‌های دولتی است. ظهرها که مادره می‌رود مطب، او بچه را ضبط و ربط می‌کند. یک‌روز وقتی داشتند بچه‌ها بازی می‌کردند بی‌هوا از زندگی‌اش گفت. از اینکه چقدر حالش با مهیار خوب است و گاهی وقت‌ها که از زندگی خسته می‌شود به او فکر می‌کند.
من هم بی‌ادبی کردم و پرسیدم با کار خانمش مشکلی ندارد؟
جواب داد نه.. بعد هم شروع کرد به تعریف کردن از خانه‌داری و شوهرداریش..
«خانومم خیلی تو این زندگی سختی کشید. پابه‌پام جلو اومد برای پیشرفت. زن و شوهر باید همین باشن دیگه. ما با هم درس خوندیم. با هم پیشرفت کردیم»
موبایل توی دستم می‌لرزد. جرأت ندارم نگاهش کنم!
تو این یک ماه روزی نبود که با نگاه دنبالش نگردم. عادت کرده‌بودم ببینمش و حرف‌هایش را بشنوم. همیشه سر وقت می‌آمد. از دور با انگشت پویا را نشان مهیار می‌داد و لبخند‌زنان نزدیک می‌شد. سربه‌زیر و محترم سلام می‌کرد و با دست‌های روی هم گذاشته عقب می‌ایستاد.
هیچ‌وقت هیچ سوالی از زندگی‌ام نپرسید. اینکه شوهرم کجاست؟ چندتا بچه دارم یا کجا زندگی می‌کنم.. همین‌اش را دوست داشتم. ولی اشتباه کردم شماره‌ام را دادم بهش. به زور خودم را راضی کرده بودم ازش تقاضای وام قرض‌الحسنه کنم. او هم شماره‌ام را خواست تا خبرم کند.
امشب تو ماجرای بله چه خبره؟😉

ble.ir/join/FrR3bVfmmo

لایک یادت نره اونور
می‌برمش دستشویی. نمی‌تواند سرپا باشد. من هم همین‌طور. شاش‌بند شده.. من هم همین‌طور.. مادرش را می‌خواهد. من هم همینطور.
می‌گذارمش روی مبل و خودم می‌پرم توی دستشویی. نگاه می‌کنم به تصویر توی آینه.
تیتر یک روزنامه‌ها ظاهر می‌شود:«مردی پس از اینکه به بچه‌ی چهارساله‌اش تجاوز کرد شیر گاز را باز کرد و به زندگی خودشان پایان داد. »
صدای گریه‌ی پویا یا نفس‌های بلند خودم؟ کدام بلندتر است؟
من داشتم به بچه‌‌ام دست‌درازی می‌کردم؟ من داشتم کاری را می‌کردم که حیوان نمی‌کند؟ اشک امانم نمی‌دهد. با مشت می‌کوبم به آینه. به تکه‌های صورت داخلش تف می‌اندازم. دسته تیغ و برس مو از لیوان می‌افتد توی روشویی. باید تیغ را بکشم روی آن بی‌ناموس و خودم و بقیه را خلاص کنم. لباسم را پایین می‌کشم.. صدای گریه‌های پویا خانه را برداشته. تیتر روزنامه از سرم رد می‌شود:«مردی توی سرویس خانه آلتش را قطع کرد و به خاطر خون‌ریزی زیاد جان خودش را از دست داد. پسر خردسال این مرد بعد از بی‌تابی فراوان سنگ‌کوب کرد» نمی‌توانم با بچه‌ام این کار را کنم.. تیغ را بالا می‌برم و می‌کشم روی دستم.. خون شتک می‌زند.. داد می‌کشم.. صورت کریم می‌آید جلو.. بلند قهقهه می‌زند..
«خاک بر سرت پسر آق ملکی.. دیدی گفتم تو آدم‌بشو نیستی»

ادامه دارد..

🚫کپی حرام است!🚫

💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋
با خیال راحت هر شب همین‌جا روبه‌روی صفحه‌ی بزرگش می‌نشینم و جای پروانه را خالی می‌کنم. مثل همین حالا.
چشم‌های پویا را چک می‌کنم ولی باز دلم رضا نمی‌دهد. بالش‌ها را روی هم سوار می‌کنم و می‌چینم زیر پایش تا مبادا دید داشته باشد به صفحه. قلبم دارد از جا کنده‌می‌شود. اینجوری که بچه کنارم‌ خواب باشد و فیلم ببینم لذت دارد. اگر امروز سر این طفل معصوم نمی‌شکست زنه روی تختم بود. با هم می‌نشستیم جلوی تی‌وی! فیلم می‌دیدیم و معاشرت می‌کردیم. ها؟ چیه؟ به خیالت سر بچه را شکستی جلوی گناه من را گرفتی؟ می‌بینی که؟ من همینم! با این چیزها سرم نمی‌شکند. من یک کثافت تمام عیارم و دارم با این لجنی که توی وجودم ساخته‌ای حال می‌کنم. ها؟ بهت برخورد؟ گردن نمی‌گیری خودت اینطوریم کردی؟ یادت هست وقتی نوزده سال بیشتر نداشتم؟ یادت هست چطور همین موقع‌های شب افتادم روی سجاده و التماست کردم من را ببخشی؟ بخشیدی؟ نه! د اگر بخشیده بودی که یک هفته‌ی بعد رفیقی که چند ماه ازش بی‌خبر بودم را نمی‌گذاشتی سر راهم! یا دست کم کاری نمی‌کردی که ان مجله را جلو چشمم ورق بزند! خودت دیدی چقدر مقاومت کردم ولی مگر یوسفم چشم بببندم روی وسوسه؟ من سرکش نبودم. تا همین چند وقت پیش دلم می‌خواست سربه‌راه شوم. خودت دستم را نگرفتی! به خاک سیاهم نشاندی. اصلا اگر بناست انسان‌ها بیایند توی این دنیا و تو هرکس را که دلت خواست هدایت کنی هرکس را عشقت نکشید ولش کنی چرا وعده‌ی اختیار دادی؟ حرف زیاد است ولی چه فایده؟ نه من صدای تو را می‌شنوم نه تو با عر عر من حال می‌کنی! باشد ولم کن! ولم کن بگذار شیطان حال کند! بگذار او دوروبرم بماند. گوربابای محسن و زندگی‌اش!
موهای شقیقه‌ام را می‌کشم و زور می‌زنم گریه نکنم. دلم دارد می‌ترکد. کاش یکی بود بغلم می‌کرد. چند ضربه می‌زد پشتم و هیش می‌گفت تا خوابم ببرد. تلویزیون را خاموش می‌کنم. پهلو به پهلو می‌شوم. می‌چسبم به تن گرم پویا. آخ پویا پویا پویا..چقدر دلم تنگ شده بود برای بوی موهات. برای صدای نفس‌هات.. هنوز هم دیر نشده محسن! بخاطر این بچه تمامش کن! پشت کله‌اش را می‌بوسم. بوی شامپو و بتادین می‌دهد. اگر جای سرش جمجمه می‌شکست چی؟ اگر ضربه‌ی مغزی می‌شد چی؟ آه پویا.. من بدون تو می‌میرم بابا. انگار می‌شنود که ناله می‌زند.
_ جانم؟جانم بابا؟
دستم را می‌برم زیر پیراهنش. شکمش داغ است. یک‌وقت تشنج نکند کار دستم بدهد؟ تندی می‌روم کیسه‌ی داروهاش را زیرو رو می‌کنم و براش با بدبختی شیاف می‌اندازم. تا می‌خواهد گریه کند سرش را می‌چسبانم تنگ سینه‌ام و آرام آرام می‌زنم پشتش. کم‌کم آرام می‌گیرد و می‌خوابد.
باید امشب تا صبح بیدار بمانم. تلویزیون را روشن می‌کنم. زنه آمده جلوی دوربین و دارد از خودش ادا و اطوار در می‌آورد. زیر چشمی به پویا نگاه می‌کنم. صورتش سرخ و چشم‌هایش بسته‌است. یکی دیگر از پشت سر می‌آید توی کادر. ضربانم بالا می‌رود. تنم می‌شود عین‌هو تن پویا.. دستم روی پوست نرمش حرکت می‌کند. آخ که عین ابریشم می‌ماند.. تن پروانه هم همینطوری‌است. شاید تن آن زن هم که امروز آمد بنگاه همین شکلی باشد. فکر کن پری راضی می‌شد بخاطر دل من هم شده از این رابطه‌های معمولی دست بردارد. فکر کن می‌آمد و برای یک‌بار هم شده مجوز می‌داد یکی دیگر هم کمکش کند. بعد هم خودش راضی می‌شد هم من! دارم از خود بی‌خود می‌شوم. پری و زن حتی وقت نمی‌کنند به من نگاه کنند! دستم می‌رود زیر کش شلوار پویا. چند شب پیش یک فیلم دیدم از دوتا بزمجه هم‌سن و سال او. بالاتنه‌ام را سبک می‌کنم. دوست دارم تنم بخورد بهش. پیراهش را بالا می‌کشم. آخ چه‌قدر داغی‌اش را دوست دارم. می‌خوابانمش روی بالش و بهش می‌چسبم. اینطور نمی‌شود. باید لباسش را دربیاورم.
_ولی اگر بیدار شد چه؟
_ نمی‌شود! تا آن موقع کارم را تمام می‌کنم. حالا یک‌بار که به جایی بر نمی‌خورد.
_ یک‌وقت نرود به پری بگوید؟
_انکار می‌کنم!
_آره پری هم باور کرد!
_چقدر زر می‌زنی؟ هیچی نمی‌شود. این بچه الان منگ است. فکر می‌کند خواب دیده!
شلوارش را آهسته پایین می‌کشم.
می‌خواهم خودم را بچسبانم که دوتا چشم درشت بهم خیره می‌شود و با ترس زل می‌زند:«جیش کلدم؟»
دست‌و پام را گم می‌کنم. سریع خودم را جمع و جور می‌کنم.
به لکنت می‌افتم. دست‌های بچه روی کش شلوارش مانده و مردمکش دو دو می‌زند.
داشتم چه‌کار می‌کردم؟ پیراهنش را پایین می‌کشم و شلوارش را بالا:
_ نه بابایی.. ت.. ف. می‌خواستم پیراهنت رو بندازم تو شلوارت، پهلوت سرما نخوره
با اینهمه می‌زند زیر گریه. می‌نشیند روی تخت. نگاه می‌کند به این‌طرف و آن‌طرف. صدای زن‌ها که بلند می‌شود تازه یادم می‌افتد تلویزیون روشن است. بچه را می‌چسبانم به خودم. دستپاچه کنترل را برمی‌دارم و تصویر را خاموش می‌کنم. قلبم دارد می‌آید تو دهنم. هی مادرش را صدا می‌زند. هی داد می‌زند که جیش نکرده.
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_95
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#محسن
دلم گرفته! عین خری که افتاده توی گل هی دست و پا می‌زنم و بیشتر فرو می‌روم. دهنم طعم لجن و گندآب می‌دهد. چیزی نمانده تا خفه شوم. خودم می‌دانم... هی محسن بیچاره! کی به خوابت می‌دیدی یک هفته مانده به سالگرد عروسی‌ات خانه‌خراب شده باشی؟ سر پویا را از روی سینه‌ام برمی‌دارم و می‌خوابانمش روی بالشت. می‌گردم دنبال کنترل تلویزیون. از این سکوت بیزارم. تلفن همراهم زنگ می‌خورد. خدا کند پری باشد! بغضم می‌‌گیرد. به فرض که باشد! چه توفیری به حال رابطه‌مان می‌کند. پری دیگر از من گذشت. استفراغم کرد. آرام از روی تخت پایین می‌آیم و می‌روم هال تا گوشی را بردارم. بسم‌الله! حاجی سابقه نداشته این وقت شب زنگ بزند! لابد پری پرش کرده!
«جانم حاجی؟»
می‌دانی چند وقت است اینطوری صدایش نکرده‌ام؟ از وقتی که آن‌طوری بغلم کرد انگار آتشم گلستان شد. ولی چه فایده؟ سر همین ماجرای زندگی‌ام صد درصد دوباره باهام چپ می‌شود.
«سلام. خواب بودی؟»
صداش گرفته و ناراحت است. نکند پری زنگ زده چغولی کرده؟ راستش همچین بدم هم نمی‌آید این‌سری دخالت کند توی کارم. مثلا برگردد بگوید پروانه زنگ زده گفته محسن خیر ندیده بچه‌ی مریضم را برده.. بعد سرم داد بکشد که پسره‌ی جوالق جمع کن این بند و بساطت را.. همین فردا با هم می‌رویم دست زنت را می‌گیریم می‌آوریم خانه. تو هم تعهد می‌دهی هر سازی زد برقصی! بخدا که می‌رقصم!
«نه بیدار بودم»
دیگر جنم نمی‌کنم بگویم داشتم پویا را می‌خواباندم. نمی‌خواهم بدانند او اینجا بوده. چیزی نمی‌گوید. دهانم خشک می‌شود.«چیزی شده زنگ زدید؟»
فوتش می‌خورد به گوشم:
«از زن و بچه‌ت خبری نداری؟»
بگویم خبر دارم؟ بگویم بی‌خبرم؟
«چی بگم؟»
آه می‌کشد:«این‌طور که نمی‌شه! خوشت میاد از بلاتکلیفی؟»
آخر شبی زنگ زده بپرسد چرا بلاتکلیفی؟ یک چیزی شده!
جواب که نمی‌دهم بی‌هوا می‌گوید:
« غروبی حال کریم بد شده بود سداسمال بردش بیمارستان»
سد اسمال همسایه‌ بغلی بنگاه است. سوپرمارکتی دارد. نمی‌دانم چرا یک‌هو دلم خالی می‌شود:«خب؟»
«الان زنگ زده می‌گه تموم کرده»
زانوهام سست می‌شود. می‌افتم روی مبل:« مگه می‌شه؟ به چه دلیل آخه؟»
نفسش را بیرون می‌دهد:«چمی‌دونم.. آدمیه دیگه.. زنگ زدم بت بگم اگه خواستی، فردا یه سر بیای این‌وری بریم کارا دفن و کفنش‌و بکنیم. بالاخره به گردن ما حق داشت بنده‌خدا.. از دار دنیا هم که کس و کاری نداشت .. »
دارد همین‌طور درباره‌ی کریم حرف می‌زند. مثل‌اینکه بگوید یارو سرماخورده براش دوا دارو بخر! ولی من دارد قلبم از جا کنده می‌شود. آن چشم‌های ریز و موذی‌ از سرم عقب نمی‌رود. تن لاغر و قوزی‌اش پیش چشمم رژه می‌رود.
«آخه سر چی؟ مگه چش بود؟»
«نمی‌دونم. یه مدتی می‌شد ناخوش بود. هر چی می‌گفتم برو یه جا خودت‌و نشون بده محل نمی‌داد.. چه می‌شه کرد؟ پیمونه‌اش تا همین‌جا بود دیگه»
یک‌دفعه بغضم می‌ترکد. امشب دلم نازک شده وگرنه من که اصلا از این بشر خوشم نمی‌آمد. تلفن را قطع می‌کنم. بی‌صدا می‌افتم به هق‌هق..
_ها؟ چیه پسر آق‌ملکی؟ موهات سفید شده؟!
_ از دوری تو!
_ از دوری من یا از خریت خودت؟! بگو بخاطر گنده‌گوزی جلو آقام
_ زیاد زر می‌زنی کریم! برو اول یه نگا به خودت تو آینه بنداز بعد فضولی منو بکن
_ چمه مگه؟
_ چته؟! بابا تو رو خدا زده
_ قربون دستش! چوب خدا گله هرکی نخوره محسن ملکیه
بلند خندید. دندان‌های یکی در میان و زرد و سیاهش بیرون افتاد. چطور باور کنم دیگر نیستی کریم! چقدر این مسخره‌است. چه بدبخت و بی‌نوا بودی کریم! اما سگ زندگی‌ات شرف داشت به این افتضاحی که من گرفتارشم! آخ سرم! انگار وسط کله‌ام زغال داغ گذاشته‌اند. ها یعنی الان بال درآورده و دارد این اطراف پرسه می‌زند؟ اصلا به کتفش هم هست که مرده یا دارد بر و بر به جسد خودش نگاه می‌کند و دماغ می‌خاراند؟ خوش‌به حالت کریم! می‌ماندی تو این دنیا که چه؟ نه عهد و عیالی، نه مال و منالی! مفم راه گرفته تا زیر سبیل. با کف دست پاکش می‌کنم. جلوی یخچال ایستاده‌ام! چه می‌خواستم؟ نمی‌دانم! شیشه‌ی آب را سر می‌کشم! حالا یعنی کریم را فردا می‌برند غسال‌خانه؟ در قوطی رب‌باز است. سر سوسیس‌های پوست‌کنده از بین ظرف‌در دار بیرون افتاده! هی بدبخت کریم که جای زن باید غسال تنت را بمالاند. در را می بندم. خاک بر سرت محسن که به زنده و مرده رحم نمی‌کنی..
برمی‌گردم به تخت‌خواب. پویا آرام و بی‌صدا خوابیده. انگار نه‌انگار که چند ساعت پیش داشت روده پاره می‌کرد. او هم گیر کرده این وسط.. کنترل تلویزیون را برمی‌دارم و شبکه‌ها را عوض می‌کنم. وقتی رسید خانه تعجب کرده بود که چرا تلویزیون آمده توی اتاق خواب! بچه‌است دیگر. تنهایی حالی‌اش نمی‌شود. نمی‌داند که از شدت تنهایی دیگر هیچ کانالی قفل نیست.
ف_مقیمی:
چند روزه می‌خوام این قسمت رو بفرستم
ولی هی دس دس می‌کنم.
حالا هم که اعلام کردم باز دست و دلم نمیره

آخ ... کاش این داستان اینقدر تلخ نبود

دلیل این که صبر کردم اخر شب بگذارم همینه
پیشاپیش بابت مطالبی که در داستان است از محضر همه عذرخواهی می‌کنم..
اگر کسی روحیه‌ی ضعیفی داره یا قلبش بیماره بهتره این قسمت رو نخونه
اگه منتظر داستانید برید ماجرای بله رو ببینید 🤫🤫
ble.ir/join/FrR3bVfmmo
ببخشید اگر زیادی تلخ و خشنه..
کاش می‌شد مثل فیلم هندی‌ها تهش خوب پیش بره ولی خب ... بگذریم..
«چی زر زدی تو؟ نذار دهنم وا شه پته‌مته‌تو بریزم رو آب‌ها.. خوبه حالا قیافه‌‌ت از صدکیلومتری داد می‌زنه چی‌کاره‌ای»
دیده! احتمالا یک‌بار که پشت میز مشغول خودم بودم دیده‌تم! دست و پاهام دارد می‌لرزد.
بحث بالا می‌گیرد. گریه‌های پویا از ترس قطع می شود. گوشی را خاموش می‌کنم و با حرص روغن سوخته را از کنار ماهیتابه جمع می‌کنم.
«زنگ بیزن ماااامانیییی»
تخم مرغ را از روی اجاق برمی‌دارم و می‌کوبم لب گاز. پوسته‌اش خرد می‌شود و زرده و سفیده ول می‌شود روی دست و بالم. کفرم بالا می‌آید:
_ د برو گمشو اون‌ور پدرسگ. ای لعنت به اون ننه‌ت
جوری گریه می‌کند که دلم می‌خواهد خرخره‌اش را بجوم.
تخم مرغ را با تمام مخلفات پرت می‌کنم توی سینک. ماهی‌تابه را داغ داغ برمی‌دارم می‌اندازم توی سطل..‌ با همان دست لیز و لزج از پشت یقه بلندش می‌کنم و پرتش می‌کنم روی مبل:«لال شو وگرنه جوری می‌زنمت صدا سگ بدی»
از زور گریه و ترس کبود شده. دستت بشکند محسن.. زورت به گنده‌اش نمی‌رسد مظلوم‌کشی می‌کنی؟
دستم را محکم می‌گذارم روی دهانش:«گفتم لال شوو! صدات در نیااد! صدات در نیااااد.»
نکن محسن! نکن حرمله! نگاه! طفل معصوم زهره‌ترک شد. دستم را از دهانش برمی‌دارم.. برمی‌گردم توی آشپرخانه. دست‌هام را زیر شیر آب می‌گیرم. اسکاچ را می‌کشم روی پوستم. محکم!جوری که یک لایه از پوستم را بردارد.
_هه.. ماااامان..هه..ماااامان!
نگاهش می‌کنم. مامان مامان گفتن منقطع.. سکسکه‌های پی در پی... دو دوی چشم‌های ترسیده و خون‌گرفته‌، زانوهایم را شل می‌کند. همین‌جا می‌نشینم و سرم را می‌کوبم به در کابینت. دلم می‌خواهد داد بزنم. دلم می‌خواهد یک چاقو بردارم و فرو کنم توی گلوی خودم.
تا حالا دست روی این بچه بلند نکرده بودم! چه بلایی سرم آمده؟ چرا دیگر دست و زبانم از عقل فرمان نمی‌گیرد؟ از دست رفتی مرد.. از دست رفتی! از حالا به بعد به چه امیدی ادامه می‌دهی؟ دلت به همین نیم‌وجبی خوش بود که او هم تو زرد از آب درآمد!
«وقتی پیش مامانت بودی هم اینجوری می‌کردی؟ سراغ بابای پفیوزتو می‌گرفتی؟ هاااان؟»
نباید داد بزنم ولی انگار بغض صدای آدم را بالا می‌برد. با این‌همه بعید می‌دانم او اصلا بشنود. همین‌طوری زل زده به سقف و عین نوار ضبط شده مامان مامان می‌کند.
« یه شب آوردمت پیش خودم تحمل نداری! اینقدر من برات بد بودم؟ کم باهات بازی کردم؟ کم هوات‌و داشتم؟ چی خوندن زیر گوشت که ازم بیزاری؟»
یکی نیست بهم بگوید آخر این بچه را چه به این حرف‌ها! مگر می‌فهمد؟ بلند می‌شوم می‌روم طرفش. نگاه نمی‌کند. انگار که مادرش روی سقف چسبیده باشد، چشم برنمی‌دارد از آن نقطه.
« می‌برمت پیش ننه‌ت ولی به خداوندی خدا دیگه نگات نمی‌کنم. برو ور دل مامانت. برو تو هم منو تنها بذار»
اشک امان نمی‌دهد! شده‌ام عین این زنیکه‌های سریالی!
بازویش را می‌کشم و می‌برمش توی اتاق. لباس‌هاش را پرت می‌کنم طرفش. از گریه ریسه می‌رود. من هم دست کمی از خودش ندارم:«بپوش.. بپوش و برای همیشه برو.. دیگه بابا نداری فهمیدی؟»
خم می‌شوم سمتش و چانه‌اش را فشار می‌دهم:«فهمیدی؟»
میان گریه تکرار می‌کند:«ای خدااا... چلا باباییم اینجولی می‌کنه؟»
زانو می‌زنم مقابلش :«بابات چرا اینجوری می‌کنه؟باید از اون خدا بپرسی با بابات چلا اینجور می‌کنه؟ ازش بپرس چلاااا باباتو دوست نداره؟ ازش بپرس! بپررررس»
دارم نعره می‌کشم... همین الان فهمیدم. حتی همین الان فهمیدم که دارم خودم را می‌زنم.. همین الان که پویا آمد طرفم. همین الان که دست‌‌هام را چسبیده. همین الان که می‌گوید:«من می‌تلسم بابایی. تو لو خدا خودت لو نزن»
محکم می‌چسبم بهش. سرم را فرو می‌کنم توی موهاش.
«ببخشید قربونت برم.. ببخشید ترسوندمت. ولم نکن.. پویا ولم نکن. تو رو خدا تو یکی بابات ‌رو ول نکن»

ادامه دارد..

🚫کپی حرام است!🚫

💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋
مجله قـلـمداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_92 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه پویا چسبیده به سینه‌‌ی پدرش و زل زده به من. آب دماغش راه افتاده. می‌خواهم با گوشه‌ی دستمال پاکش کنم که عنق پسم می‌زند. آرام کردنش مصیبتی بود. مگر می‌گذاشت سرش را بخیه کنند؟ بیمارستان را…
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_93
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#محسن
برگشته به من می‌گوید من از خودم برایت خرج کرده‌ام.. می‌گوید بی‌لیاقت! بی‌لیاقت نبودم که این‌همه لیچار نمی‌شنیدم! یادت رفته نان نداشتید بخورید؟ من و حاجی جمع‌تان کردیم. حالا نه اینکه منتی باشد.. چشممان کور دنده‌امان نرم. مسلمان باید به داد مسلمان برسد ولی قرار نیست که حیا را قی کنی و معرفت و مروت را تف!
جلد سوسیس‌ها را در می‌آورم و حلقه‌حلقه می‌کنم توی ماهیتابه! بله! قبول دارم. بد کردم به خودم ولی از دیوار مردم که بالا نرفتم! گناه کبیره کردم؟ خودم می‌دانم و خدا. مگر من را توی گور تو می‌اندازند؟ زیر اجاق را روشن می‌کنم. چشمم می‌خورد به شبح خودم توی شیشه‌ی لک‌گرفته! پای اجاق شامی درست می‌کرد. من هم پشت سرش بودم. عکس هر دومان افتاده بود توی شیشه. از سرم گذشت عین فیلم‌ها لبم را بچسبانم پشت گردنش. دامنش را بزنم بالا و شامی‌‌ها جزغاله شوند توی تابه. تا دستم خورد به کمرش خالی شدم از همه‌چیز.. هینی که گفت پر از التماس بود. به خیالش ادامه دارد ولی همان‌طور که گفتم برای من همه چیز تمام شد! بدون علت! به کسری از ثانیه! سرش را عقب داد. خر که نبودم! می‌فهمیدم نیاز دارد! در گوشش گفتم شب به خدمتت می‌رسم و حواله‌اش دادم به بعد! پدر بدبخت درآمد توی این چند سال.. آرزوی یک لذت درست حسابی به دلش ماند. چه کار کنم؟ مگر من می‌خواستم اینطوری شود؟ کاری از دستم بر‌می‌آمد؟ خواستم نشد! نمی‌توانم ترک کنم! اصلا بی‌اراده‌ام! بدبخت و ذلیلم. دستم را می‌گذارم دو طرف گاز. باز زل می‌زنم به خودم! اصلا می‌دانی چی‌است؟ تا خدا نخواهد هیچ احدی هدایت نمی‌شود!
سوسیس‌های حلقه‌شده را می‌ریزم توی تابه. روغن شتک می‌زند و صاف می‌چسبد پشت دستم. محکم می‌سابمش به کون شلوارم. پویا از آن طرف هال یک بند نق می‌زند و بونه می‌گیرد. بهش مسکن هم دادم‌ها ولی نمی‌خوابد. هی ونگ ونگ که سرم چنین، دلم چنان.. ننه‌ام کجاست؟ دایی‌ام کجاست؟ ناز و‌ نوازش و زبان‌بازی هم فایده ندارد!
_ مامان کی میاد؟
توله‌هویج ول کن نیست! دِ اگر مادرت مادر بود که به خاطرت برمی‌گشت سر خانه‌زندگی! خانم کس و کار پیدا کرده هار شده!
« سَلَم اوفتی شده.. مامانی کو پس؟ چلا منو دوس نداله؟»
آمده زیر دست و پام. اینقدر تو این یکی دو ساعت گریه کرده صدایش زنگ دارد. اعصابم را خط‌خطی کرده ولی مجبورم باهاش کنار بیایم:
_ برو اون‌ور بابا.. برو روغن می‌پاشه بت
شلوارم را می‌کشد:
_ زنگ بیزن مامانی..
_زنگ زدم گف الان میام. تو برو اون‌جا بشین تا من یه غذای مشتی واست بپزم انگشتاتم بخولی
تقصیر خود خرم است. رفتم توی بیمارستان نازش را کشیدم یابو برش داشت. هر کس دیگری جایم بود دماغ و دهن برای طرف نمی‌گذاشت ولی من عین منگول‌ها جوری تا کردم که انگار خودم سر بچه را شکسته‌ام!
«قیمت من ساعتی صد و پنجاه تومنه! کارمم عالیه»
تصویر زن.. صدای پر از شهوت و تمنایش.. بالا و پایین رفتن زیپ پالتویش حتی یک لحظه از جلو چشمم کنار نمی‌رود! آره من سر این طفل معصوم را شکستم. همان‌وقت که پری خبر داد گوشم صدا کرد. شک نداشتم دوباره خدا چوبش را بالا می‌آورد که آورد! کافی است پا کج بگذارم تا زار و زندگیم را به باد بدهد.
یک طرف سوسیس‌ها زیادی سرخ شده..
گوشی‌ام زنگ می‌خورد. خدا کند پری باشد. رو می‌کنم به پویا:
_ بدو.. بدو برو گوشیم‌و وردار بیار. فک کنم مامانته
با هول و ولا می‌دود تا هال. ردش را با سر می‌گیرم. گوشی را جواب می‌دهد. صدای الو گفتن بهرامی توی خانه می‌پیچد. پویا تلفن را پرت می‌کند و بلند بلند می‌زند زیر گریه. می‌دوم سمت گوشی. گو گیجه گرفته‌ام. از یک طرف ونگ ونگ این، از یک طرف الو الو گفتن او. دستپاچه جواب می‌دهم:
_ جانم؟ الو؟ سلام
می‌روم دوباره پای اجاق.
«الو؟ چه خبره اونجا؟»
_ هیچی.. بعد بهت زنگ می‌زنم اگه کاری نداری؟
«کار دارم لابد که زنگ زدم! باز بی‌خبر بنگاه‌و بستی رفتی؟گوشی‌تو چرا جواب نمی‌دی؟»
سر جنگ دارد. حق هم دارد. یادم رفت خبرش کنم.
_شرمنده بچم ناخوش شده بود. نفهمیدم چی‌شد..
می‌آید تو حرفم:
«هر سری هم یه بهونه داری دیگه! مرد حسابی تلفن هم نداشتی؟ جنابعالی انگار هنوز توجیه نشدی که کار مشارکتیه!»
تکیه می‌دهم به اجاق. پشت کله‌ام گز گز می‌کند.
_ بهت می‌گم بچم بیمارستان بود می‌فهمی؟
«منم بت می‌گم خرجش یه تلفن بود. مغازه رو بستی به امون خدا خبر هم نمی‌دی؟ بخاطر جنابعالی بنگاه دیگه پاخور نداره»
مردک عوضی چندمین بار است که اینجوری حرف زده.
_ ببین هی من هیچی نمی‌گم مثل اینکه فکر کردی خبریه! من مشتری پرونی کردم یا لاس زدن‌های تو؟ اونجا رو کردی خونه‌ی قرار بعد دوقورت‌ونیمت هم باقیه ؟
Forwarded from عکس نگار
دو زانو نشسته بودیم توی اتاق. من و محمد و‌ حسین و زینب. کتاب عصر ظهور جلوی پای محمد باز بود. بابا رفت سراغ کمدش. هر وقت درش باز می‌شد بوی عطر جوپ و آجیل تازه و زنجفیل کل اتاق را برمی‌داشت. صندوق مخصوصش را آورد بیرون. با احتیاط گذاشت جلوی ضبط. درش را باز کرد. سیم و میکروفون را که دیدم قند توی دلم آب شد. از شب قبل کلی تمرین کرده بودم بدون غلط بخوانم و این‌سری به جای محمد قرعه به نام خودم بیفتد. کابل ها را وصل کرد به جای فیش ضبط. آب دهانم را قورت دادم. صدای تلق تولوق قابلمه و کفگیر و‌ ملاقه از تو آشپزخانه می‌آمد. بوی فسنجان و برنج دم کرده خانه را برداشته بود. مامان صدا زد که فاطمه بیا از تو یخچال چندتا خیار گوجه بیار می‌خوام سالاد درست کنم.
بابا گردن کشید توی هال:«با فاطمه کاری نداشته باش. امروز قراره اون برام کتاب بخونه»
مامان چیزی نگفت. بابا اشاره کرد به محمد که برو‌ کار مادرت را راه بینداز‌.
محمد رو ترش کرد و رفت. نمی‌توانستنم جلوی لبخند ذوق‌‌مرگ‌شده‌ام را بگیرم. شک نداشتم چشم‌هام هم دارد می‌خندد.
کتاب را کشیدم طرف خودم. بابا درجا گفت:«این نه! برو از کتابخونه کتاب مسأله‌‌ی حجاب رو بیار»
مثل یخ وا رفتم. ترسیدم بگویم آخر من عصر ظهور را آماده کرده‌ام؛ بدهد محمد یا حسین بخواند! جستی زدم و لای کتاب‌‌ها مسأله‌ی حجاب را پیدا کردم؛ نشستم جلوی ضبط.
بابا میکروفون را داد دستم:«آروم و شمرده شمرده! هول نشو.. الکی هم نخون. تا خودت نفهمی چی داری می‌خونی اونی هم که گوش می‌ده نمی‌فهمه»
بی‌حواس گفتم:«چشم.. چشم»
برای من فقط مهم این بود که بخوانم. نه فقط من؛ بقیه هم همینطور بودند. آرزو داشتیم با آن میکروفون صدای‌مان ضبط شود و بابا هر شب موقع خواب بگذارد کنار گوش خودش و صدای خوانش‌مان پخش شود توی اتاق. می‌گفت اینهمه کتاب گرفته‌ام که یکی برایم بخواند و کیف کنم.
از همان‌جا من عاشق کتاب خواندن شدم. صدایم را دوست داشت. می‌گفت:«کم‌غلط‌تر از بقیه می‌خوانی»
و من هربار با این تعریف دلم مالش می‌رفت و قدم بلند می‌شد.
چند روز پیش محمدمهدی برایم کتاب حضرت حجت می‌خواند. غلط غلوط، با تپق فراوان.. یک‌هو درآمد که«مامان چرا خودتان نمی‌خوانید؟ من خیلی برام سخته!»
بهش گفتم:«صدات بهم آرامش می‌ده. خیلی هم خوب می‌خونی!»
بعد هم راهنمایی‌اش کردم که اگر خودت نفهمی چه داری می‌خوانی، طرف مقابلت هم نمی‌فهمد!
همان جا یاد بابا افتادم. احتمالا خوانش من هم پر از اشکال بود. ولی بابا الکی تعریف می‌کرد. آن‌موقع‌ها حالی‌ام نبود ولی الان که خودم دارم از همان حربه‌ها استفاده می‌کنم می‌فهمم که بابا می‌خواست ما آن کتاب‌ها را برای خودمان بخوانیم! او هیچ‌وقت به ما نگفت چادر سر کنید.. ما خودمان در ده سالگی مسأله‌ی حجاب خوانده‌بودیم! عشقِ به امام عصر از زمانی توی دلمان ریشه دواند که عصر ظهور خوانده شد. بابا سواد درست و حسابی نداشت ولی یک دانشمند روانشناس بود...

#شادی_روح_پدرهای_مظلو‌م‌مان_صلوات
#خاطره_ها_جان_دارند
#کتاب‌خوانی
#آقای_مطهری
#مسأله_حجاب

https://eitaa.com/ghalamdaraan
More