مجله قـلـمداران

Channel
Logo of the Telegram channel مجله قـلـمداران
@zemzemehdeltangiPromote
1.62K
subscribers
1.26K
photos
320
videos
824
links
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام است. داستان آنلاین #به‌جان‌او #ف_مقیمی ادمین پاسخگویی به سوالات درمورد داستانها @Raahbar_talar
To first message
این حلماست! اون نقطه‌ی نورانی هم گوشیشه. البته ما از این قرتی‌بازی‌ها تو زندگی‌مون نیست که برا بچه‌ها گوشی بخریم! یه یازده دوصفر قدیمی داشتیم دادیم دستشون تا اگر خریدی، پارکی، جایی رفتند با خودشون ببرند. بریم سراغ تفسیر عکس! حلما داره زنگ می‌زنه به باباش که بگه برقها رفته. کلید با خودت بردی یا نه!
هر چند ثانیه یک‌بار هم صداش رو‌ می‌لرزونه که واااای مامان من می‌ترسم!
بعد ما هم‌سن اینها بودیم بابای خدابیامرزمون برامون جن‌گیر می‌ذاشت. ساعت چند؟ ده شب! پشت‌بندش هم خاموشی می‌زد و می‌گفت برید دستشویی بخوابید. ما نمی‌دونستیم تو اون تاریکی حیاط دنبال جن بگردیم یا سوسک!
تازه شانس میاوردیم حسین از انباری بیرون نپره بگه یوهاااا 😥
#نسل_ما_فرق_می‌کرد
#قطعی_برق
#آره_رئیسی_بد_بود
#نه_تو_خوبی
#شمع_هم_نداریم_بدبختی
#فیلم_جدید_چی_سراغ_داری
#الان_شارژم_تموم_میشه

https://eitaa.com/ghalamdaraan
#مقیمی_لایف
حاملگی حساسش کرده! از ترک دیوار هم گریه‌اش می‌گیرد. حالا گیر دادن‌های گاه و بی‌گاهش بماند! دیروز رفت عکس سه‌در چهار انداخت برای یک کار اداری!
آمدم توی اتاق دیدم عکسش را گرفته دستش دارد گریه می‌کند. پرسیدم:«چی‌شده؟»
عکس را طرفم گرفت که:«نگااا عین عکس‌های روی اعلامیه شده! الهی بمیرم برا خودم که قراره این بره سر مزارم»
کلی نشستم باهاش حرف زدم، تشر رفتم که یعنی چه این حرف‌ها! چرا نکبتی می‌گویی؟ چرا حرف مفت می‌زنی!
یک‌هو حسین آمد تو. یک نگاه انداخت به او، یک نگاه به من. پرسید که چه شده؟ جریان را گفتم. حسین دست دراز کرد که:«حالا کو عکست؟»
مفش را کشید بالا، گذاشت کف دستش.
با بغض گفت:«خدایی عین عکس‌های ترحیم نیس؟»
حسین یک نگاهی انداخت و دوباره داد بهش:«نه! یه دونه دیگه بنداز»😐

ف.مقیمی


#افسردگی_بارداری_یا_لوس‌بازی_بارداری؟
#چگونه_زن‌های‌_افسرده_را_افسرده‌تر_کنیم

ble.ir/join/8FajgkT2cg
https://eitaa.com/ghalamdaraan
دیشب این پیام رو خوندم و قلبم فشرده شد. بعضی وقت ها رنج اینقدر قوی و قدرتمنده که حتی از لابلای کلمات دست می‌ندازه بیخ گلوت و فشار می‌ده..
این از اون دست پیام‌ها بود

https://eitaa.com/ghalamdaraan
گاهی‌وقت‌ها آدم فقط می‌خواد بشینه یه گوشه
چشماشو ببنده.
هیچ صدایی نشنوه.
هیچ صدایی
دیدی وقتی برق‌ها می‌ره چه سکوتی کل خونه رو می‌گیره؟
من همچین سکوتی دلم می‌خواد.
از اینهمه صدا خسته شدم.
می‌ری خیابون صداست. داخل خونه صداست. می‌خوای بخوابی وانتی داد می‌زنه بیا باقالی بخر نصف قیمت
سوار ماشین می‌شی زنه از تو‌ گوشی می‌گه در میدان از اولین خروجی خارج شوید.
می‌ری کافه ریلکس کنی یارو با صدای بز از خیانت دختر چشم آبی می‌خونه.
خرید می‌ری بهنام بانی زده امشب به سرش که دلم رو ببره.
رستوران می‌ری کی‌کی‌بندها در حال ناله زدنند..
ای بی‌صدا بشید به حق امام زمان.
نمی‌ترکید اینقدر صدا تولید می‌کنید؟
هی آهنگ آهنگ آهنگ
هی زر زر زر
بابا یه دو دقیقه حرف نزنید و نخونید ببینیم دنیا چه جوریه؟

ف.مقیمی

https://eitaa.com/ghalamdaraan
اقا دیگه مزاحمم نشید. من الان وقت خواب صبحان‌گاهیمه
مجله قـلـمداران
📪 پیام جدید سلام من این روزها معنی انتظار رو به خوبی درک میکنم از نگاه‌های مامانم به گوشیش تا اینکه تنها پسرش باهاش تماس بگیره از سؤالهی هر شب بابام که میپرسه داداشت زنگ نزد؟ وهرشب با جواب تلخ و تکراری ( نه) رو به رو میشه سؤال: آیا عروسها خودشون برادر ندارن؟…
حالا تو از کجا می‌دونی کار عروستونه؟
قبول داری ماها هم عادت کردیم هر چی داداش یا پسرمون گیر و گور داره بندازیم گردن عروس بدبخت ؟
ببین بذار یه چیز بهت بگم بحث هم نکن!
معرفت که داشته باشی هیچ احدی نمی‌تونه وادارت کنه از خانواده و عزیزانت دوری کنی!
البته که نقش زن و شوهر هم توی تحکیم روابط مهمه. مثلا زنی رو‌ می‌شناسم که با وجود زیان‌های بیشمار از خانواده همسرش باز میون شوهر و خانواده‌اش صلح و آشتی می‌ندازه‌
اماااااا با همه‌ی اینها مشکل از برادرته که نتونسته تا الان خودش رو قانع کنه..
دو حالت داره..
یا موضوعی که بینتون پیش اومده خیلی باعث رنجشش شده و نیاز داره با خودش کنار بیاد
یا خجالت می‌کشه ..
پیشنهادم اینه خودتون تماس بگیرید و جویای حالشون بشید.
دنیا اینقدر کوچیکه و عمر اونقدر کوتاه که ارزش این حرف‌ها رو نداره.
حالا بعد از صلح و آشتی فرصت زیاده برا سرویس کردن دهن جفتشون☺️
📪 پیام جدید

سلام
من این روزها معنی انتظار رو به خوبی درک میکنم
از نگاه‌های مامانم به گوشیش تا اینکه تنها پسرش باهاش تماس بگیره
از سؤالهی هر شب بابام که میپرسه داداشت زنگ نزد؟ وهرشب با جواب تلخ و تکراری ( نه) رو به رو میشه
سؤال: آیا عروسها خودشون برادر ندارن؟
چرا تا خرشون از پل گذشت ، لگد به همه چیز میزنند؟
چرا برای اینکه حرفشون رو به کرسی بنشانند از این حربه کثیف یعنی ممانعت پسر از دیدن یا حتی زنگ زدن به پدر و مادر و خواهرانی که همین یک برادر رو دارن استفاده می کنن؟
آخه لامذهب ! همانطور که مامان تو حق دیدن سه تا پسرش رو داره ، مامان من هم باید تنها پسرش رو ببینه؟؟؟؟
در آخر آرزو میکنم ، حسرت دیدن یا شنیدن صدای برادرهات به دل خودت بمونه تا از ته دلت حال این روزهای بابا و مامان منو بفهمی.

#
دور شید ازم شیاطین
ما هنوز با همسایه‌ی واحد شش مشکل داریم. هر روز یک پایمان دادسراست یک پایمان کلانتری!
با اینهمه امسال قراردادمان را تمدید کردیم چون خانه‌ای که با جیب و شرایط‌مان بخواند پیدا نکردیم. واحد شش یک مادر و دخترند. مادر شصت هفتاد سالی دارد و دختر حدوداً سی!
احتمالاً تمام شوهرهای قبلی مادر اگر کشته نشده باشند قطعاً دق‌مرگ شده‌اند. حالا ما کاری به روابط خانوادگی‌شان نداریم. قصه‌ی من و آنها چیز دیگری است. اصلاً به ما چه؟ مگر ما فضولیم؟ امروز استاد اخلاق می‌گفت اینکه می‌گویند «الغیبة اشد من الزنا»یعنی ...
یعنی‌اش را درست یادم نیست. می‌روم دوباره صوت ‌ها را گوش کنم بعد می‌فرستم. ولی لُب کلامش این بود که آدم باشید! اگر می‌خواهید از این کالبد جسم کنده شوید و بروید بالا از حیوان‌های درونتان فاصله بگیرید. مثل بز نچرید! مثل مرغ غر نزنید. مثل گاو لگد نیندازید. مثل کلاغ فضولی نکنید و در برابر همه‌ی بدی‌هایتان عین کبک سرتان را زیر برف نیندازید.
ای بابا!
خب پس من الان چطوری محتواسازی کنم؟ خیر سرم می‌خواستم برایتان از همسایه‌ی واحد شش بگویم!😐😐😐

ف.مقیمیhttps://daigo.ir/secret/12539884

https://eitaa.com/ghalamdaraan
روزی می‌رسد که از ما هیچ چیزی باقی نمی‌ماند! هیچ‌چیز! تو بگو یک خاطره‌ی کوتاه!
یا حتی اسم!
ما توی گورستان‌های قدیمی زیر خروارها خاک محبوس شده‌ایم و کسی نیست برایمان فاتحه بخواند! ما حتی سهم صفحه‌های تاریخ‌نویسان هم نمی‌شویم!
خیلی شانس بیاوریم خودمان را لای بازیگرهای سیاه‌لشکر تاریخ کنیم و جای وی خطابمان کنند مردم آن زمان..
داشتم به این فکر می‌کردم که خیلی کم پیش می‌آید بعد از چند صده اسم یکی را همه بشناسند.
چه بشود حالا که از بین میلیون‌ها آدم یکی ویکتورهوگو بشود، یکی گاندی! یکی خمینی بشود یکی تولستوی!
از باقی آدم‌ها به‌عنوان مردم یاد می‌شود!
ما انسان‌های عادی که از صبح تا شب در حال سگ دو‌ زدن برای آینده‌ی خودمان هستیم هیچ شانسی برای زنده ماندن در تاریخ نداریم!
نمی‌دانم! شاید فقط آنهایی در تاریخ می‌مانند که به فکر آینده‌ی جمعیتی فراتر از خودشان باشند!
تاریخ جای انسان‌های بلندنگر و‌ موثر است نه ما انسان‌های عادی که دغدغه‌مان نان است و انگیزه‌مان سقف!
قد ما به بلندی دیوارهای تاریخ نمی‌رسد.

ف.مقیمی

https://eitaa.com/ghalamdaraan
مجله قـلـمداران
#توجه #توجه شروع ثبت‌نام نویسندگی برای دوستانی که علاقمند به نوشتن داستان هستند. لطفا جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام بدهید @sabtenam_ghalam
امشب آخرین مهلت ثبت‌نامه
پس عجله کنید. می‌خوایم شهریور با قلم‌هامون عهد ببندیم تا برای ظهور حماسه خلق کنند.
هرکس که می‌دونه استعداد داره و دلش می‌خواد تو این جنگ فرهنگی با قلمش سربازی کنه بسم‌الله
خیال پردازی‌؟
دوست داری تخیلاتت هدف دار بشه؟
می خوای با قلمت تاثیر گذار باشی؟
پس وقتشه یکم جدی تر بهش بپردازی....



کارگاه داستان کوتاه ⬇️

در دو گروه مجزا...
ویژه نوجوانان ۱۳ تا ۱۸ سال
و بزرگسالان

مقدماتی، پیشرفته ، نویسندگی خلاق، پترن شناسی ، فانتزی نویسی


🔆محیطی سالم و اخلاق مدار در بستر فضای مجازی.



با سابقه پنج سال تدریس مجازی داستان نویسی.


برای اطلاعات بیشتر ادمین اینجاست 👇👇👇👇



@sabtenam_ghalam
Forwarded from عکس نگار
همیشه وقتی اسم مهمان ناخوانده وسط می‌آید آدم یاد یخچال خالی و خانه‌ی نامرتب می‌افتد. امروز از صبح نبودیم و حول و‌ حوش نه شب رسیدیم خانه. چون صبح عجله‌ای زده بودیم بیرون خانه نامرتب بود و رختخواب‌ها پهن. شام هم چیزی نداشتیم. خسته بودم و کلافه. خستگی بخاطر بی‌خوابی و شلوغی روز بود و کلافگی مدت‌هاست همراهم است. به هزار یک دلیل که شما می‌دانید و‌ نمی‌دانید. یکی‌اش همین عقب افتادن داستان! خلاصه که لباس درآورده درنیاورده رفتم توی آشپزخانه و به کمک علی بساط ماکارونی را راست و ریس کردم. همینطور که کار می‌کردم فکرم پیش ریخت‌وپاش‌های خانه بود و کثیفی سرویس بهداشتی! غر زدم سر علی که آخه چرا یک‌بار تو تمیز نمی‌کنی؟ چرا همه‌ی این‌کارها با من است؟ دلم می‌خواست گریه کنم. یک‌همچین حالی داشتم! از این احوالات هیستریکی که بعدش از خودت می‌پرسی چرا فلان کردی؟ چرا فلان گفتی! تلفن علی زنگ خورد. بعد از احوالپرسی به زور داشت به یکی آدرس می‌داد و انگار آدم پشت خط هم تعارف می‌کرد نه! من که می‌دانید عاشق مهمانم ولی حرصم گرفت از کار علی! چون خانه عین بمب ترکیده بود و نمی‌شد به این سرعت سرو‌سامانش داد. فهمیدم مهمان یکی از فامیل‌هاست. نمی‌دانید چه کشیدیم تا خانه کمی جمع شد و ماکارونی دم شد. همان موقع مهمان‌هام آمدند. همچین که وارد شدند انگار موجی از نور ریخت توی خونه. این حسی بود که واقعا داشتم و همین عجیب بود! اولین‌بار بود این زوج می‌آمدند دیدنمان. تقریبا هم‌سن‌و سال هستیم. بنده‌های خدا خودشان هم معذب بودند که درست نیست بی‌دعوت بیاییم ولی من واقعا این حس را نداشتم! یعنی دیگر نداشتم. همه چیز با آمدنشان عوض شد. همان ماکارونی را دور هم خوردیم و ظرف‌ها را گذاشتم کنار و مهمانم را کشیدم توی اتاق تا لباسمان را سبک کنیم و حرف بزنیم.. مهمان من خواهر شهید بود. همین چندماه پیش تنها برادرش با موشک اسراییل توی کنسولگری پر کشید. هنوز بعد از چندماه هر‌وقت درباره‌اش خرف می‌زد چشم‌هاش به خون می‌نشست و صورتش را غبار اندوه می‌گرفت. گفت نمی‌تواند مشکی‌اش را در بیاورد.
گفت برادرزاده‌ی‌سه‌ساله‌ام مدام می‌پرسد عمه بابا کی میاد؟
و من از این روضه‌ی مجسم اشکم بند نمی‌آمد..
احساس می‌کنم جواب همین دوروز خادمی را خدا با آمدن این‌ها بهم داد! وقتی عکس شهید را دیدم کسی روی قلبم خنج کشید.. دلم رفت..
از آن مدل نگاه‌ها دارد که با آدم حرف می‌زند. از آن مدل‌ها که انگار طرف می‌نشیند پهلوت، می‌پرسد جان دلم؟ چی‌شده؟
با خواهرش کلی حرف زدیم. او از دلتنگی برادرش گفت و من از فراق بابام! یک‌هو یادمان افتاد پنج‌شنبه شب است!
چرا بعضی از رفتگان درست پنج‌شنبه‌شب‌ها می‌آیند وسط زبانت و ذهنت؟ آنها محتاج توجه ما هستند یا ما را محتاج می‌دانند و می‌آیند به دامان برسند؟ آنها را نمی‌دانم ولی امشب شک ندارم شهید با پای خودش آمد سراغم تا دستم را بگیرد.
باز هم من ماندم و لطف خدا و کرم شهدا!

ف.مقیمی

#خدایا_شکرت
#شهید_عقیل_بهزادیان
#شهدا_رزقند
#نثار_روحش_صلوات
بسم‌الله الرحمن الرحیم

طرح این کتری قوری رمنس است. رمنس در معنای ابتدایی‌اش یعنی احساس عاشقانه!
خواستم در ماهیتابه را بردارم که به قوری خورد و شکست.
بس که با شتاب هر چیزی را جابه‌جا می‌کنم.
بس که همیشه انگار روی دور تند زندگی می‌کنم.
بس که این زندگی به حرکات و حرف‌ها و تصمیم‌های ما شتاب داده...
فرصت درنگ را گرفته...

از روزی که شکسته به همین‌ها فکر می‌کنم.
همواره انگار در مسابقه‌ای هستی که اگر دیر بجنبی کلاهت را باد برده
این سبک زندگی محصول جهان مدرن است.
جهانی که تدریج را نمی‌فهمد.
اندک اندک و وانگهی دریا را درک نمی‌کند.
توی همین شتابزدگی‌ها طلاق اتفاق می‌افتد، ازدواج اتفاق می‌افتد.
انواع دوستی‌های اجتماعی رقم می‌خورد...
و آدم‌ها حاضر نیستند تبعات تصمیم‌های شتاب‌زده خود را بپذیرند.

در شاهنامه مفهومی داریم به اسم آهستگی
که صفتی بسیار مورد ستایش است.

بدو گفت ما را که شایسته‌تر
چُنین گفت : کآن‌کس که آهسته‌تر

این آهستگی در رفتار
این درنگ...
ما به این سکوت قبل سخن
تامل قبل از حرکت
محتاجیم
دارند دروغ بزرگی به ما می‌گویند
این که سخن بهتر از سکوت است . حتما پاسخ هر کسی به تو گفت پس بایست را بده. آدم سنی را زود حذف کن حتی اگر از نزدیکان توست.
سکوت خردمندانه
صبر فعال
آهستگی و درنگ
اینها ارزش‌های اخلاقی ماست و از ما آدم قوی‌تری می‌سازد.
به قول فردوسی
ستون بزرگی است آهستگی ...
باید آهستگی را تمرین کرد
بلکه قوری طرح عاشقانه زندگی نشکند... و فرصت نوشیدن دوتا استکان چای از دست نرود.

معصومه_امیرزاده

#زندگی#طلاق
#شتاب
#فردوسی
#آهستگی
#درنگ
#کتری_قوری_رمنس
#یکی_بخره_برام_خو
#دنیا_آدم_بی_درنگ_نمی‌خواد؟
#وایسا_دنیا_من_می‌خوام_پیاده_شم
#خدایا_آهستگی_ده
#توجه
#توجه
شروع ثبت‌نام نویسندگی برای دوستانی که علاقمند به نوشتن داستان هستند.

لطفا جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام بدهید

@sabtenam_ghalam
چهارشنبه ها محمدامین را می‌برم کارگاه مهارت های زندگی. از همین اداهایی که یاد ما ندادند! که مثلا چطور دوست پیدا کنی و چگونه ارتباط موثر بگیری و...
کلاس خوبی است. خصوصا برای درازتر شدن زبان بچه ها! پریروز می‌گویم «شام چی بذارم؟»
برگشته صاف زل زده تو چشم های من که «مامان انتخاب منحصر به فرد من سیب زمینی پنیره!»
و منی که تا حواسش پرت شد ، پشتم را کردم بهش و معنی کلمه «منحصر به فرد » را سرچ کردم!!! بچه شش ساله را چه به این حرفا!



امروز به اینها یاد دادند که تحلیل احساسات داشته باشند!!!
مثلا وقتی از چیزی ناراحت می‌شوند مکث کنند! فکر کنند و با چهار دستهٔ عواطف بسنجند تا رفتار درست داشته باشند!
حالا محمدامین آمده بیرون ، خیلی شیک و مجلسی می‌گوید:« چرا اسنپ نمی‌گیری؟»
گفتم:« این مسیر ماشین نمیره. باید پیاده بریم.»
همیشه اینجور وقت‌ها صدا می‌انداخت توی سرش و مدام غر می‌زد. اما امروز کمی فکر کرد و گفت:« به نظرم از اینکه ماشین نمی گیری دارم ناراحت میشم!»
و منی که داشتم فکر می‌کردم دِ لامصب من هنوز هم احساساتم را درست نمی‌شناسم و از رفتار جایگزین استفاده می کنم!
مثلا وقتی می‌ترسم داد می‌زنم!
وقتی خوشحالم داد می زنم!
وقتی ناراحت هستم هم داد می‌زنم!
وقتی عصبانی باشم که قطعا باید داد بزنم!
وقتی آن روی سگم .... نه... چیز.... بی خیال!




می‌خواهم بگویم شیوه تربیت در تمام دنیا دگرگون شده. این بچه‌ها دیگر با ما فرق دارد. اینها بلدند چه کنند و چه نکنند!
وقتی از حالا قاطی بازی و قصه و کاردستی مهارت برخورد سالم یاد می‌گیرند...
وقتی بچهٔ شش ساله بلد است در زمان و مکان مناسب، رفتار درست داشته باشد و من نه! مشخص است که باید این نسل با بچه‌های خودشان هم درست رفتار کنند! باید تربیت را آنطور که حد کمال است اجرا کنند. از اینها باید توقع داشته باشیم!


اما از مایی که کلاس تابستانی‌مان خلاصه می‌شد توی خاله بازی جلوی خانهٔ گوهرخانم و بعدش هم کلی لیچار که خدا نگذرد آنقدر سروصدا می کنید، کسی توقعی نداشته باشد!
وقتی تمام شب ادراری و ترس از لولو و استرس خط کش ناظم و هزارتا چیز دیگر را به جای تراپیست با نبات داغ درمان می‌کردند، از ما توقع نداشته باشید!
وقتی زمین می خوردیم و دردمان را از ترس کتک بزرگترها پنهان می‌کردیم، از ما دیگر توقع نداشته باشید.


ما همچنان و همچنان و همچنان حق داریم با شلنگ و دمپایی بچه تربیت کنیم. وسلام!


م. رمضان خانی
غذای حضرتی امشب:
فلافل بدون قالب
با روغن کم
تازه اون هم با نون لواش سه روز پیش😈
اگر زائرهای محترمی بودند هیئت شام زرشک‌پلو با مرغ می‌داد😊
More