مجله قـلـمداران

#به_جان_او
Канал
Логотип телеграм канала مجله قـلـمداران
@zemzemehdeltangiПродвигать
1,62 тыс.
подписчиков
1,26 тыс.
фото
320
видео
824
ссылки
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام است. داستان آنلاین #به‌جان‌او #ف_مقیمی ادمین پاسخگویی به سوالات درمورد داستانها @Raahbar_talar
ف_مقیمی:
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_96
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#پروانه

نشسته‌ام لبهٔ حوض. دلم می‌خواست آب داشت و انعکاس ماه را می‌انداخت توی چشم‌هام.
اما هیچ جای زندگی من شبیه این فیلم‌های عاشقانه‌ای که هر شب می‌بینم نیست؛ حتی این حوض کم‌آبِ لجن بسته. امشب از همیشه تاریک‌تر است و باد خودش را می‌سابد لای برگ درخت‌ها.
داشتم پویا را هول می‌دادم. هربار که می‌رفت بالا غش‌غش می‌خندید. آنقدر شیرین که من هم خنده‌ام گرفته بود. اگر به خودم بود دلم می‌خواست تا صبح فردا هولش بدهم و صدای خنده‌اش را بشنوم ولی چند بچه‌ی دیگر توی صف بودند. یکی‌شان خیلی نق می‌زد. با پدرش آمده بود. معذب شدم. سرعت تاب را کم کردم و در گوش پویا گفتم:« بسه دیگه مامان. نوبت بقیه‌س.»
توی ذوقش خورد. بند کرد که دوباره دوباره..
یکی از مادرها بدتر از من اعصاب نداشت. با لحن بدی گفت که«پسرجون بیا پایین دیگه! تاب رو که نخریدی!»
نه که فقط به همین بسنده کند، پشت‌بندش هی آمد.. هی آمد.. حرصم گرفته‌بود. در جوابش گفتم :«مثل اینکه شما از دخترتون هول‌ترید؟ داره میاد پایین دیگه»
ول‌کن نبود. مدام هم نگاه می‌کرد به آدم‌های اطراف که چمی‌دانم! لابد ازشان تایید بگیرد.
آقایی که پشت سرم بود پسرش را گذاشت روی تاب و آهسته لب زد که ولش کن.. محلش نده.
خودم هم حوصله‌ی کل‌کل نداشتم. دست پویا را گرفتم و رفتم سمت چرخ و فلکی. سوارش کردم و توی ذهنم یک دعوای حسابی با زنه راه انداختم. پویا که رفت بالا دوباره خندید. یکی بغل گوشم گفت:« گل‌ پسرتون انگار از ارتفاع خیلی خوشش میاد»
همان مرده بود که بچه‌اش را نشاند روی تاب. هم قد و قواره‌ی محسن. چهارشانه. به تیپ و قیافه‌اش می‌خورد مدیر بانکی، مدیر شرکتی چیزی باشد. از این تیپ‌های رسمی!
نمی‌دانم چرا جای اینکه اخم کنم و عقب بروم لبخند زدم. شاید چون زیادی صورتش متعهد و امن به نظر می‌رسید.
گفتم:«آره عاشق پروازه»
گفت:«آرزوی بیشتر پسرا همینه. منم تو بچگی دلم می‌خواست خلبان شم»
نگاهم را از صورت پویا تکان ندادم ولی هنوز لبخند داشتم. می‌ترسیدم بی‌ادبی باشد.
دیگر با من حرفی نزد.‌ ولی داشت پسرش را راضی می‌کرد سوار شود.
«ترس نداره بابا.. نگاه کن! ببین چقدر دوستت داره اون بالا می‌خنده»
داشت با انگشت پویا را نشان می‌داد. احساس کردم باید پسرش را نگاه کنم. باید چیزی بگویم.
با لبخندی که از جنس لبخندهای خودم نبود دست کشیدم رو موهای فر پسرش:«عزیزززم.. از چرخ‌فلک می‌ترسی؟»
بند سویشرتش را انداخت زیر دندان و چسبید به باباش.
رو کردم به مرده که پس همه پسرها عاشق پرواز نیستن!
خندید و سر تکان داد. پسر بچه شروع کرد به بلبل‌زبانی:«من پرواز دوس دارم. ولی سوار چرخ‌فلک نمی‌شم»
باباش پرسید:«چرا خب بابایی؟»
«چون خطرناکه. ممکنه بیفتم»
خوشم آمد. رو کردم به پدرش و از روی تحسین گفتم:«که آفرین پس بحث ترس نیست. محتاطه پسرتون.»
روز بعد برای بچه‌ها بستنی خرید. معذب شدم ولی روم نشد دستش را رد کنم. توی دلم گفتم سری بعد جبران می‌کنم. همین کار را هم کردم. پویا و پسرش با هم شدند همبازی.. این از سرسره بالا می‌رفت، آن یکی هلش می‌داد. اسم پسرش مهیار است. مهیار اسماعیلی! دو سه ماه کوچک‌تر از پویاست. مادرش پزشک است و بیشتر وقتش را در مطب می‌گذراند. آقای اسماعیلی هم معاون مالی یکی از بانک‌های دولتی است. ظهرها که مادره می‌رود مطب، او بچه را ضبط و ربط می‌کند. یک‌روز وقتی داشتند بچه‌ها بازی می‌کردند بی‌هوا از زندگی‌اش گفت. از اینکه چقدر حالش با مهیار خوب است و گاهی وقت‌ها که از زندگی خسته می‌شود به او فکر می‌کند.
من هم بی‌ادبی کردم و پرسیدم با کار خانمش مشکلی ندارد؟
جواب داد نه.. بعد هم شروع کرد به تعریف کردن از خانه‌داری و شوهرداریش..
«خانومم خیلی تو این زندگی سختی کشید. پابه‌پام جلو اومد برای پیشرفت. زن و شوهر باید همین باشن دیگه. ما با هم درس خوندیم. با هم پیشرفت کردیم»
موبایل توی دستم می‌لرزد. جرأت ندارم نگاهش کنم!
تو این یک ماه روزی نبود که با نگاه دنبالش نگردم. عادت کرده‌بودم ببینمش و حرف‌هایش را بشنوم. همیشه سر وقت می‌آمد. از دور با انگشت پویا را نشان مهیار می‌داد و لبخند‌زنان نزدیک می‌شد. سربه‌زیر و محترم سلام می‌کرد و با دست‌های روی هم گذاشته عقب می‌ایستاد.
هیچ‌وقت هیچ سوالی از زندگی‌ام نپرسید. اینکه شوهرم کجاست؟ چندتا بچه دارم یا کجا زندگی می‌کنم.. همین‌اش را دوست داشتم. ولی اشتباه کردم شماره‌ام را دادم بهش. به زور خودم را راضی کرده بودم ازش تقاضای وام قرض‌الحسنه کنم. او هم شماره‌ام را خواست تا خبرم کند.
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_95
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#محسن
دلم گرفته! عین خری که افتاده توی گل هی دست و پا می‌زنم و بیشتر فرو می‌روم. دهنم طعم لجن و گندآب می‌دهد. چیزی نمانده تا خفه شوم. خودم می‌دانم... هی محسن بیچاره! کی به خوابت می‌دیدی یک هفته مانده به سالگرد عروسی‌ات خانه‌خراب شده باشی؟ سر پویا را از روی سینه‌ام برمی‌دارم و می‌خوابانمش روی بالشت. می‌گردم دنبال کنترل تلویزیون. از این سکوت بیزارم. تلفن همراهم زنگ می‌خورد. خدا کند پری باشد! بغضم می‌‌گیرد. به فرض که باشد! چه توفیری به حال رابطه‌مان می‌کند. پری دیگر از من گذشت. استفراغم کرد. آرام از روی تخت پایین می‌آیم و می‌روم هال تا گوشی را بردارم. بسم‌الله! حاجی سابقه نداشته این وقت شب زنگ بزند! لابد پری پرش کرده!
«جانم حاجی؟»
می‌دانی چند وقت است اینطوری صدایش نکرده‌ام؟ از وقتی که آن‌طوری بغلم کرد انگار آتشم گلستان شد. ولی چه فایده؟ سر همین ماجرای زندگی‌ام صد درصد دوباره باهام چپ می‌شود.
«سلام. خواب بودی؟»
صداش گرفته و ناراحت است. نکند پری زنگ زده چغولی کرده؟ راستش همچین بدم هم نمی‌آید این‌سری دخالت کند توی کارم. مثلا برگردد بگوید پروانه زنگ زده گفته محسن خیر ندیده بچه‌ی مریضم را برده.. بعد سرم داد بکشد که پسره‌ی جوالق جمع کن این بند و بساطت را.. همین فردا با هم می‌رویم دست زنت را می‌گیریم می‌آوریم خانه. تو هم تعهد می‌دهی هر سازی زد برقصی! بخدا که می‌رقصم!
«نه بیدار بودم»
دیگر جنم نمی‌کنم بگویم داشتم پویا را می‌خواباندم. نمی‌خواهم بدانند او اینجا بوده. چیزی نمی‌گوید. دهانم خشک می‌شود.«چیزی شده زنگ زدید؟»
فوتش می‌خورد به گوشم:
«از زن و بچه‌ت خبری نداری؟»
بگویم خبر دارم؟ بگویم بی‌خبرم؟
«چی بگم؟»
آه می‌کشد:«این‌طور که نمی‌شه! خوشت میاد از بلاتکلیفی؟»
آخر شبی زنگ زده بپرسد چرا بلاتکلیفی؟ یک چیزی شده!
جواب که نمی‌دهم بی‌هوا می‌گوید:
« غروبی حال کریم بد شده بود سداسمال بردش بیمارستان»
سد اسمال همسایه‌ بغلی بنگاه است. سوپرمارکتی دارد. نمی‌دانم چرا یک‌هو دلم خالی می‌شود:«خب؟»
«الان زنگ زده می‌گه تموم کرده»
زانوهام سست می‌شود. می‌افتم روی مبل:« مگه می‌شه؟ به چه دلیل آخه؟»
نفسش را بیرون می‌دهد:«چمی‌دونم.. آدمیه دیگه.. زنگ زدم بت بگم اگه خواستی، فردا یه سر بیای این‌وری بریم کارا دفن و کفنش‌و بکنیم. بالاخره به گردن ما حق داشت بنده‌خدا.. از دار دنیا هم که کس و کاری نداشت .. »
دارد همین‌طور درباره‌ی کریم حرف می‌زند. مثل‌اینکه بگوید یارو سرماخورده براش دوا دارو بخر! ولی من دارد قلبم از جا کنده می‌شود. آن چشم‌های ریز و موذی‌ از سرم عقب نمی‌رود. تن لاغر و قوزی‌اش پیش چشمم رژه می‌رود.
«آخه سر چی؟ مگه چش بود؟»
«نمی‌دونم. یه مدتی می‌شد ناخوش بود. هر چی می‌گفتم برو یه جا خودت‌و نشون بده محل نمی‌داد.. چه می‌شه کرد؟ پیمونه‌اش تا همین‌جا بود دیگه»
یک‌دفعه بغضم می‌ترکد. امشب دلم نازک شده وگرنه من که اصلا از این بشر خوشم نمی‌آمد. تلفن را قطع می‌کنم. بی‌صدا می‌افتم به هق‌هق..
_ها؟ چیه پسر آق‌ملکی؟ موهات سفید شده؟!
_ از دوری تو!
_ از دوری من یا از خریت خودت؟! بگو بخاطر گنده‌گوزی جلو آقام
_ زیاد زر می‌زنی کریم! برو اول یه نگا به خودت تو آینه بنداز بعد فضولی منو بکن
_ چمه مگه؟
_ چته؟! بابا تو رو خدا زده
_ قربون دستش! چوب خدا گله هرکی نخوره محسن ملکیه
بلند خندید. دندان‌های یکی در میان و زرد و سیاهش بیرون افتاد. چطور باور کنم دیگر نیستی کریم! چقدر این مسخره‌است. چه بدبخت و بی‌نوا بودی کریم! اما سگ زندگی‌ات شرف داشت به این افتضاحی که من گرفتارشم! آخ سرم! انگار وسط کله‌ام زغال داغ گذاشته‌اند. ها یعنی الان بال درآورده و دارد این اطراف پرسه می‌زند؟ اصلا به کتفش هم هست که مرده یا دارد بر و بر به جسد خودش نگاه می‌کند و دماغ می‌خاراند؟ خوش‌به حالت کریم! می‌ماندی تو این دنیا که چه؟ نه عهد و عیالی، نه مال و منالی! مفم راه گرفته تا زیر سبیل. با کف دست پاکش می‌کنم. جلوی یخچال ایستاده‌ام! چه می‌خواستم؟ نمی‌دانم! شیشه‌ی آب را سر می‌کشم! حالا یعنی کریم را فردا می‌برند غسال‌خانه؟ در قوطی رب‌باز است. سر سوسیس‌های پوست‌کنده از بین ظرف‌در دار بیرون افتاده! هی بدبخت کریم که جای زن باید غسال تنت را بمالاند. در را می بندم. خاک بر سرت محسن که به زنده و مرده رحم نمی‌کنی..
برمی‌گردم به تخت‌خواب. پویا آرام و بی‌صدا خوابیده. انگار نه‌انگار که چند ساعت پیش داشت روده پاره می‌کرد. او هم گیر کرده این وسط.. کنترل تلویزیون را برمی‌دارم و شبکه‌ها را عوض می‌کنم. وقتی رسید خانه تعجب کرده بود که چرا تلویزیون آمده توی اتاق خواب! بچه‌است دیگر. تنهایی حالی‌اش نمی‌شود. نمی‌داند که از شدت تنهایی دیگر هیچ کانالی قفل نیست.
مجله قـلـمداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_92 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه پویا چسبیده به سینه‌‌ی پدرش و زل زده به من. آب دماغش راه افتاده. می‌خواهم با گوشه‌ی دستمال پاکش کنم که عنق پسم می‌زند. آرام کردنش مصیبتی بود. مگر می‌گذاشت سرش را بخیه کنند؟ بیمارستان را…
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_93
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#محسن
برگشته به من می‌گوید من از خودم برایت خرج کرده‌ام.. می‌گوید بی‌لیاقت! بی‌لیاقت نبودم که این‌همه لیچار نمی‌شنیدم! یادت رفته نان نداشتید بخورید؟ من و حاجی جمع‌تان کردیم. حالا نه اینکه منتی باشد.. چشممان کور دنده‌امان نرم. مسلمان باید به داد مسلمان برسد ولی قرار نیست که حیا را قی کنی و معرفت و مروت را تف!
جلد سوسیس‌ها را در می‌آورم و حلقه‌حلقه می‌کنم توی ماهیتابه! بله! قبول دارم. بد کردم به خودم ولی از دیوار مردم که بالا نرفتم! گناه کبیره کردم؟ خودم می‌دانم و خدا. مگر من را توی گور تو می‌اندازند؟ زیر اجاق را روشن می‌کنم. چشمم می‌خورد به شبح خودم توی شیشه‌ی لک‌گرفته! پای اجاق شامی درست می‌کرد. من هم پشت سرش بودم. عکس هر دومان افتاده بود توی شیشه. از سرم گذشت عین فیلم‌ها لبم را بچسبانم پشت گردنش. دامنش را بزنم بالا و شامی‌‌ها جزغاله شوند توی تابه. تا دستم خورد به کمرش خالی شدم از همه‌چیز.. هینی که گفت پر از التماس بود. به خیالش ادامه دارد ولی همان‌طور که گفتم برای من همه چیز تمام شد! بدون علت! به کسری از ثانیه! سرش را عقب داد. خر که نبودم! می‌فهمیدم نیاز دارد! در گوشش گفتم شب به خدمتت می‌رسم و حواله‌اش دادم به بعد! پدر بدبخت درآمد توی این چند سال.. آرزوی یک لذت درست حسابی به دلش ماند. چه کار کنم؟ مگر من می‌خواستم اینطوری شود؟ کاری از دستم بر‌می‌آمد؟ خواستم نشد! نمی‌توانم ترک کنم! اصلا بی‌اراده‌ام! بدبخت و ذلیلم. دستم را می‌گذارم دو طرف گاز. باز زل می‌زنم به خودم! اصلا می‌دانی چی‌است؟ تا خدا نخواهد هیچ احدی هدایت نمی‌شود!
سوسیس‌های حلقه‌شده را می‌ریزم توی تابه. روغن شتک می‌زند و صاف می‌چسبد پشت دستم. محکم می‌سابمش به کون شلوارم. پویا از آن طرف هال یک بند نق می‌زند و بونه می‌گیرد. بهش مسکن هم دادم‌ها ولی نمی‌خوابد. هی ونگ ونگ که سرم چنین، دلم چنان.. ننه‌ام کجاست؟ دایی‌ام کجاست؟ ناز و‌ نوازش و زبان‌بازی هم فایده ندارد!
_ مامان کی میاد؟
توله‌هویج ول کن نیست! دِ اگر مادرت مادر بود که به خاطرت برمی‌گشت سر خانه‌زندگی! خانم کس و کار پیدا کرده هار شده!
« سَلَم اوفتی شده.. مامانی کو پس؟ چلا منو دوس نداله؟»
آمده زیر دست و پام. اینقدر تو این یکی دو ساعت گریه کرده صدایش زنگ دارد. اعصابم را خط‌خطی کرده ولی مجبورم باهاش کنار بیایم:
_ برو اون‌ور بابا.. برو روغن می‌پاشه بت
شلوارم را می‌کشد:
_ زنگ بیزن مامانی..
_زنگ زدم گف الان میام. تو برو اون‌جا بشین تا من یه غذای مشتی واست بپزم انگشتاتم بخولی
تقصیر خود خرم است. رفتم توی بیمارستان نازش را کشیدم یابو برش داشت. هر کس دیگری جایم بود دماغ و دهن برای طرف نمی‌گذاشت ولی من عین منگول‌ها جوری تا کردم که انگار خودم سر بچه را شکسته‌ام!
«قیمت من ساعتی صد و پنجاه تومنه! کارمم عالیه»
تصویر زن.. صدای پر از شهوت و تمنایش.. بالا و پایین رفتن زیپ پالتویش حتی یک لحظه از جلو چشمم کنار نمی‌رود! آره من سر این طفل معصوم را شکستم. همان‌وقت که پری خبر داد گوشم صدا کرد. شک نداشتم دوباره خدا چوبش را بالا می‌آورد که آورد! کافی است پا کج بگذارم تا زار و زندگیم را به باد بدهد.
یک طرف سوسیس‌ها زیادی سرخ شده..
گوشی‌ام زنگ می‌خورد. خدا کند پری باشد. رو می‌کنم به پویا:
_ بدو.. بدو برو گوشیم‌و وردار بیار. فک کنم مامانته
با هول و ولا می‌دود تا هال. ردش را با سر می‌گیرم. گوشی را جواب می‌دهد. صدای الو گفتن بهرامی توی خانه می‌پیچد. پویا تلفن را پرت می‌کند و بلند بلند می‌زند زیر گریه. می‌دوم سمت گوشی. گو گیجه گرفته‌ام. از یک طرف ونگ ونگ این، از یک طرف الو الو گفتن او. دستپاچه جواب می‌دهم:
_ جانم؟ الو؟ سلام
می‌روم دوباره پای اجاق.
«الو؟ چه خبره اونجا؟»
_ هیچی.. بعد بهت زنگ می‌زنم اگه کاری نداری؟
«کار دارم لابد که زنگ زدم! باز بی‌خبر بنگاه‌و بستی رفتی؟گوشی‌تو چرا جواب نمی‌دی؟»
سر جنگ دارد. حق هم دارد. یادم رفت خبرش کنم.
_شرمنده بچم ناخوش شده بود. نفهمیدم چی‌شد..
می‌آید تو حرفم:
«هر سری هم یه بهونه داری دیگه! مرد حسابی تلفن هم نداشتی؟ جنابعالی انگار هنوز توجیه نشدی که کار مشارکتیه!»
تکیه می‌دهم به اجاق. پشت کله‌ام گز گز می‌کند.
_ بهت می‌گم بچم بیمارستان بود می‌فهمی؟
«منم بت می‌گم خرجش یه تلفن بود. مغازه رو بستی به امون خدا خبر هم نمی‌دی؟ بخاطر جنابعالی بنگاه دیگه پاخور نداره»
مردک عوضی چندمین بار است که اینجوری حرف زده.
_ ببین هی من هیچی نمی‌گم مثل اینکه فکر کردی خبریه! من مشتری پرونی کردم یا لاس زدن‌های تو؟ اونجا رو کردی خونه‌ی قرار بعد دوقورت‌ونیمت هم باقیه ؟
مجله قـلـمداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_91 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن دیشب حاجی را که تو آن حال دیدم توبه کردم. دلم می‌خواهد براش پسر خوبی باشم. همان‌طور که خودش گفت عزتش باشم.‌. ولی چند دقیقه‌ی پیش با بهرامی بحثم شد یادم افتاد توبه‌ی گرگ مرگ است. من دیگر آدم‌بشو…
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_92
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#پروانه
پویا چسبیده به سینه‌‌ی پدرش و زل زده به من. آب دماغش راه افتاده. می‌خواهم با گوشه‌ی دستمال پاکش کنم که عنق پسم می‌زند. آرام کردنش مصیبتی بود. مگر می‌گذاشت سرش را بخیه کنند؟ بیمارستان را گذاشته بود روی سرش. دکتر می‌گفت شانس آوردیم به گیج‌گاهش نخورده وگرنه..
به خیالم طفل معصوم را برده‌بودم پارک؛ چه می‌دانستم دوتا نره‌غول بی‌هوا می‌دوند و این‌طوری بچه را هل می‌دهند سمت الا‌کلنگ..
شانس آوردم به گیج‌گاهش نخورد وگرنه چه کسی می‌خواست جواب پدرش را بدهد؟ هنوز نفسم درست و حسابی بالا نمی‌آید. عقب می‌روم و تکیه می‌زنم به دیوار. هنوز هیچی نشده طرف اخم‌هایش را ریخته پایین. مثل تمام وقت‌هایی که عصبانی است و دلش می‌خواهد آوار شود روی سر یک نفر دیگر! حالا دارد از زیر زبان پویا حرف می‌کشد بیرون:«چی‌شده بود بابا؟ سرت خورد به چی؟»دست‌هام می‌‌لرزد. قایمشان می‌کنم زیر همدیگر. یعنی مثلاً حرف ما را باور نکرده؟ پویا توی شوک است بچه‌ام. در جواب فقط سرش را چسبانده به شانه‌های او. دوست ندارم نگاهشان کنم. احساس می‌کنم این قاب جعلی است؛ برای من نیست. احساس می‌کنم اینجا زیادی‌ام. نه مرد روبه‌رو را می‌شناسم نه این بچه که یادش نیست تا چند دقیقه‌ی پیش مادری داشته. بغض چسبیده به حلقم. اشک پشت در نشسته و هر لحظه ممکن است سیلاب شود. کاش پناه زودتر از داروخانه بیاید؛ دست پویا را بگیریم برویم. ولی اگر پویا پایش را بکند تو یک کفش و از بغل باباش پایین نیاید چی؟
پناه با کیسه‌ی داروها یک راست می‌رود طرف محسن. دستی به سرو گوش پویا می‌کشد و برمی‌گردد طرف من:«بریم؟»
اشاره می‌کنم بچه را از محسن بگیرد. جای اینکه حرفم را گوش کند رو می‌کند به او که :«آقا بریم؟»
او بچه‌بغل جلو‌ می‌افتد و من و پناه با یکی دو قدم فاصله از پشت سرش راه می‌افتیم.
آهسته می‌گویم:«نبریمش یه جا دیگه؟»
پناه با خونسردی سرش را بالا می‌دهد:«عکس گرفتیم ازش دیگه.. چیزی نیست. به خیر گذشت»
خودم هم این را می‌دانم فقط خواستم چیزی گفته باشم. از بس که معذبم و ناراحت. می‌رویم طرف ماشین‌ها. همان‌طور که فکر می‌کردم پویا حاضر نیست از بغل باباش پایین بیاید.
او هم انگار همچین بدش نمی‌آید بچه بچسبد بهش. دروغ چرا؟ با وجود تمام حس‌های بد، خودم هم راضی‌ام اینجا باشد. واقعا از اینکه توی این شرایط دور و برم است خوشحالم. شاید چون برای اولین بار دق دلی‌هاش را خالی نکرد روی سرم. حتی برایم آبمیوه خرید و زورم کرد بخورم تا قندم بالا بیاید. دم سالن اورژانس هم دستم را گرفت ولی پس زدم. راستش عذاب وجدان دارم از اینکه بهش کم محلی کردم. ولی خب؛ دست خودم نیست! هنوز ازش دل‌چرکینم
آغوشم را باز می‌کنم:«پویا جان نمیای بغلم؟ محمد منتظره‌ها»
بدقلقی می‌کند:«نه! بابایی!»
باباش می‌گوید:«خب بابا من که این‌طوری نمی‌تونم پشت فرمون بشینم. باید بری بغل مامانت»
زرنگ‌تر از این حرف‌هاست. سرش را از شانه‌ی باباش برمی‌دارد و نگاهی به ماشین می‌کند:«بریم خونه. محمد نه!»با قهر می‌گویم:«باشه پس حالا که دوس نداری من تنها می‌رم پیش محمد..»
می‌زند زیر گریه:«نهههه.. بریم خونه.. تو هم بیا.. بیاااا.. بریم خونه»
محسن اخم‌هایش پایین می‌ریزد. دست می‌کشد به سرو گوش پانسمان شده‌ی بچه که«گریه نکن قربونت برم.. می‌ریم خونه.. گریه نکن»
پناه می‌گوید:«شوما سوار ماشین آقا محسن شو»
چشم و ابرو می‌آیم که نه.. ولی بدجنس در عقب را باز می‌کند و بلند به پویا می‌گوید:«بفرما دایی‌جون. مامانم داره میاد.»
هلم می‌دهد تو. بهش چشم‌غره می‌روم که من خانه برو نیستم. با لب و دهن پچ می‌زند:«بچه داره حرص می‌خوره.»
این‌بار با صدای بلند می‌گویم:« فقط تا خونه‌ی خاله‌ها؟»
پناه با خنده گوشه‌ی مانتوام را از زیر پام جمع می‌کند:«باااشه.. امان از دست شماها»
خوشم نمی‌آید از کارش. کلا از آدم‌های جوگیر خوشم نمی‌آید. وقتی رسیدیم خانه حتماً به خودش هم می‌گویم.
محسن پویا را می‌گذارد توی بغلم و پشت فرمان می‌نشیند:«نمیای؟»
این را به پناه گفت. پناه جواب می‌دهد:«بعد کی ماشین خودم‌و برونه؟»
با هم خوش و بش می‌کنند جوری که انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته! وای چه هولی افتاده به دلم! تو بگو نشستم روی ذغال داغ..پویا می‌چسبد به سینه‌ام. ناله می‌زند که سرش درد می‌کند.
زبان می‌گیرم که اشکالی ندارد. زودی خوب می‌شوی. دوباره یادم می‌افتد چطوری پرت شد سمت الاکلنگ و قلبم هری می‌ریزد. وای اگر ضربه مغزی می‌شد چه‌کار می‌کردم؟ آن‌وقت همین آدم کوتاه می‌آمد؟ دیگر من‌بعد نباید ببرمش پارک. مسئولیت دارد. از توی آینه چشمم می‌خورد به چشم‌هاش. چقدر گود افتاده! موهاش هم سفید و کم‌پشت شده. انگار یک سال است ازش بی‌خبرم. کاش آدم بود. کاش آنقدری که من خودم را برای این زندگی به آب و آتش زدم او هم خطر می‌کرد.
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_91
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#محسن
دیشب حاجی را که تو آن حال دیدم توبه کردم. دلم می‌خواهد براش پسر خوبی باشم. همان‌طور که خودش گفت عزتش باشم.‌. ولی چند دقیقه‌ی پیش با بهرامی بحثم شد یادم افتاد توبه‌ی گرگ مرگ است. من دیگر آدم‌بشو نیستم. یقین خدا هم این را فهمیده که بی‌خیالم شده و دورم را خط کشیده. کم‌کم دارد هست و نیستم را ازم می‌گیرد. زن، بچه، زندگی، اعتبار، آبرو، کار..رفیق.. همه‌چیز
من هم بست نشسته‌ام به تماشا که کی تا ته فرو می‌روم در لجن و قلوپ قلوپ مرگ بالا می‌آورم. بهرامی همین چند دقیقه‌ی پیش سوییچ را برداشت و سرسنگین گفت می‌رود جایی و غروب برمی‌گردد. چند وقت است زیاد به پر و پایم می‌پیچد. حق هم دارد! دیگر مثل سابق دل به کار نمی‌دهم. لنگ ظهر می‌آیم و سر شب می‌روم. خب هر کسی باشد صدایش در می‌آید! ولی اینکه می‌خواهد کم شدن پا خور بنگاه را گردن من بیندازد حرف زور است. زر اضافه‌است. اینها را باید به خودش می‌گفتم ولی به زبانم نیامد. حالا اگر باز حرفش شد دارم براش. فعلاً مجبورم برای اینکه گزک دستش ندهم بنشینم توی بنگاه خالی و مگس بپرانم! حال ندارم فایل‌ها را بایگانی کنم. ذهن و دلم دنبال سرگرمی همیشگی می‌گردد. سر همین هم می‌گویم توبه‌ی گرگ مرگ است. وی پی‌ان را روشن می‌کنم. ترک به همین سادگی نیست که.. باید بروم دکتر. دوا درمان را که شروع کنم بهتر می‌توانم با نفسم کنار بیایم. قلبم مثل چی دارد می‌زند. یک چشمم به گوشی است و یک چشمم به در بنگاه. جدیدا هر جا خطر رسوایی‌ش بیشتر باشد تحریک‌تر می‌شوم. توی ماشین، توی بنگاه، روی نیمکت پارک.. یا راه‌پله‌ی خانه‌ی خودمان.. هر جا فکرش را کنی امتحان کرده‌ام. جایی خوانده‌ام که به این حالت‌ها فیتیش می‌گویند. حالا هر چی که هست فعلا خِرم را چسبیده و همین روزها همین یک چسه آبرو هم می‌برد هوا. چشمم به صحنه‌های فیلم گرم شده. عرق از سر و رویم می‌ریزد. یک‌هو در به هم می‌خورد. دست‌پاچه گوشی را می‌گذارم روی میز و می‌ایستم. این زنه اینجا چه‌کار می‌کند؟ زبان می‌چسبد به سقم:«بفرمایید»
یک پالتوی چرم مشکی پوشیده و پوتین بلند. موهای زردش از کنار کلاه بافتنی بیرون ریخته تا نزدیک شانه هاش. با اینکه ریخت و قیافه ندارد ولی جوری تیپ زده که آدم غسل واجب می‌شود. جلو که می‌آید عطرش بنگاه را برمی‌دارد. نمی‌دانم شاید هم من تو بد حال و‌هوایی هستم که اینقدر برام جذاب به نظر می‌آید.. دست و پام را گم کرده‌ام. آنقدر که فکر می‌کنم اگر دست به گوشی بزنم می‌فهمد داشتم چی می‌دیدم. با قر و قمیش سراغ بهرامی را می‌گیرد. کلا کارش همین است. ماهی یکی دوبار می‌آید کنار میزش می‌نشیند و به بهانه‌ی اجاره‌ی خانه با هم دل می‌دهند و قلوه می‌گیرند.
«نیس. رفته جایی غروب میاد»
همینطور که چشمم بهش است دست می‌برم روی دکمه‌ی تنظیم صدای تلفنم، تا کمش کنم ولی یک‌هو سروصدای بازیگرهای فیلم بلند می‌شود.
با هول و ولا گوشی را برمی‌دارم و چندبار می‌زنم روی دکمه‌ی خروج ولی مگر خارج می‌شود؟ ریدم تو این شانس.. آبرو نماند برام. نباید خودم را از تک و تا بیندازم.
از برنامه درمی‌آیم. نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم. از آن خنده‌ها که از صدتا فشار قبر بیشتر درد دارد. خودش هم یک لبخند معنی‌دار روی لب‌های پروتزی‌اش نشسته که تنم را می‌لرزاند.:« آهان..آخه معمولا این موقع‌ها بود»
گوشی را می‌گذارم تو‌ جیبم:«حالا امرتونو بگید..ایشون نیست من که هستم»
کیفش را می‌دهد به آن یکی دستش و می‌نشیند کنار میزم. پاهاش را می‌اندازد روی هم و آرنجش را ستون میز می‌کند:«والا کارشون داشتم. شما خوبی؟! چندبار اومدم نبودین. آقای بهرامی می‌گفت مشکل دارید..حل شد بسلامتی؟!»
با چشم‌هاش دارد لقمه‌پیچم می‌کند لعنتی! از بالا تا پایین.. از پایین‌ تا بالا. می‌نشینم پشت میز. دارم آتش می‌گیرم. چقدر هم لذت دارد این سوختن. عینهو بعضی از خواب‌ها که شهوت به اوج می‌رسد و نمی‌خواهی لذتش را از دست بدهی.
«چی بگم! حالا شما بفرمایید چی‌کار دارید شاید بتونم کمکتون کنم.»
صدام عین بز کارتون پسر شجاع شده.
ابروهاش را بالا می‌اندازد و انگشت می‌کشد گوشه چشمش:
«دنبال یه خونه‌ام..تو یه جای دنج و بی‌دردسر!»
دفتر را وا می‌کنم و بی‌حواس ورق می‌زنم: «چه قیمتی مد نظرتونه؟!»
خودش را جلو می‌کشد. آهسته و شمرده می‌گوید:«قیمت من ساعتی صد و پنجاه تومنه! کارمم عالیه»
قلبم جوری می‌زند که هر آن ممکن است پس بیفتم.
می‌افتم به تته پته:«اا..‌اشتباه گرفتی»
زیپ کاپشنش را تا زیر سینه می‌کشد پایین:«اتفاقا خیلی هم درست گرفتم. می‌دونم چندماهه زنت ولت کرده. می‌خوام کمتر اذیت شی»
ف_مقیمی:
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_90
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#محسن
پویا را برده بودم بیرون که مامان زنگ زد. تا فهمید با او هستم ذوق کرد که لابد خبری شده.. گفتم بیخود دلت را صابون نمال؛ فقط پویا را قرض گرفتم تا چند ساعتی پدرش باشم! طفلی حالش گرفته شد و شورش خوابید. کمی که حرف زدیم گفت دلش تنگ شده برا پویا.. می‌خواست بروم پیشش؛ اول قبول نکردم ولی بعد ویرم گرفت هول بیندازم توی دل پری. سر خر را کج کردم این‌وری و آمدم اینجا! به پناه پیامک زدم که پویا را آخر شب برمی‌گردانم. همین هم اشتباه کردم! اختیار بچه‌ی خودم را که دارم! حالا یابو برشان می‌دارد صاحبش هستند!
با مامان نشسته‌ام توی آشپزخانه. حاجی توی هال دارد با پویا ور می‌رود. پیداست این چند ماه دوری حسابی دلتنگش کرده. همچین که بچه را دید انگار نه‌انگار ناخوش است، غرور ملکی‌اش را گذاشت کنار و دست‌هاش را وا کرد. بچه که بودم هم همینطوری بود. خصوصا اگر تنها می‌رفت مسافرتی و چند روزی نمی‌دیدمان؛ بعدها که ریش و پشمی به هم زدم خودش را کنار کشید. این روزها دلم برای او هم می‌سوزد! بعد از سکته، انگار از تک و تا افتاده؛ زیاد به پر و پایم نمی‌پیچد. سلامی می‌کنم و علیکی می‌شنوم. عین دو تا غریبه‌ی محترم! شاید هم مثل خدا ولم کرده به حال خودم. اصلا می‌دانی چیست؟ من همان خره هستم که یاسین خواندن زیر گوشش فایده ندارد.
تکیه داده‌ام به کابینت‌. دستم را گذاشتم روی زانو و خیره شده‌ام به مامان که روی صندلی بغ کرده:«یعنی چی محسن؟ نمی‌شه که بخاطر یه مشکل کوچیک زندگی خودتونو اون بچه رو خراب کنید»
بدبخت نمی‌داند مشکلات ما آش هفت‌جوش است.. بغرنج و پیچیده! درد بی‌درمان! تو کل این سال‌ها، سر جمع شش ماه زندگی درست درمان داشته‌ایم آن هم بخاطر اینکه پری چشم و‌گوش بسته و تازه نفس بود! نمی‌فهمید دارد چه بلایی سرش می‌آید!
ولی حیف که نمی‌شود اینها را گفت؛ تف سر بالاست. از سر شب این بغض کوفتی دارد خفه‌ام می‌کند:«وقتی نمی‌خوادم چی‌کار کنم؟ خانوم تصمیمش‌و گرفته»
اخم می‌کند:«د مگه فقط زندگی خودشه که تنها تنها تصمیم گرفته؟ فکر اون بچه رو نکرده؟»
اشاره می‌کنم یواش‌تر! با پوزخند صورتم را برمی‌گردانم سمت کابینت. دوست ندارم عین دخترها چس‌ناله‌ کنم و بزنم زیر گریه.
« امشب جوری خوار شدم که اگه خودشم بخواد نمی‌رم سمتش.. دیگه خودشو‌ بکشه هم نمی‌ذارم برگرده»
باز هم زر مفت.. باز هم گنده‌گوزی‌های بی‌اساس! هیچ‌کس هم نیست بگوید اگر اینقدر لاتی چرا بغض کردی؟
«نه.. سر لج نیفت مامان. لعنت بفرس به شیطون»
تصویر امشب می‌آید جلو‌ چشمم. یاد التماس‌هام می‌افتم. یاد تحقیرهای پشت در:«بش می‌گم بابا لامصب حداقل فکر این بچه رو بکن.. اصلا انگار نه انگار.. گفتم یعنی من اینقد بد بودم برات که حاضر نیستی بیشتر فک کنی؟ برمی‌گرده می‌گه برو درم ببند»
دیگر نمی‌شود مخفی‌کاری کرد. این اشک‌ها همین یک نموره اعتبارم هم به باد داد.
«آخه یعنی چی؟ چرا اینجوری می‌کنه این دختره؟ من می‌گم نکنه این فک و فامیلای جدیدش نشستن زیر پاش؟ »
نگاه می‌کنم به صورتش. معلوم است که برا پری شمشیر را از رو بسته. با اینکه دلم خون است ولی خدا را خوش نمی‌آید پیش اینها خرابش کنم. اشکم را با شستم پاک می‌کنم:«نه بابا.. اونا آدمای درست درمونی‌ان. باز تو شروع کردیا »
از صندلی می‌آید پایین و پهلوم می‌نشیند. رد اشک افتاده پای چین و چروک‌های زیر چشمش ولی خانم مارپل‌بازی‌اش را کنار نمی‌گذارد:« پ چرا باید یهو از این رو به اون رو بشه؟ یا تو داری این وسط لاپوشونی می‌کنی یا اون دردش یه چیز دیگست»
هی این یک بیت شعر حافظ که علیرضا عصار خوانده تو ذهنم پخش می‌شود:"دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد/ پس من چگونه گویم این درد را دوا کن؟"
دلم می‌خواهد سریع‌تر بروم گوشه‌ای، مثل سگ پوزه بمالم به خاک و زوزه بکشم. جدی‌جدی دارم بدبخت می‌شوم. اگر طلاق بگیرد چه خاکی توی سرم بریزم؟ پویا چه می‌شود؟ جواب طعنه‌های حاجی را چه بدهم؟ سرم درد می‌کند. تنم یخ کرده. دوست دارم بلند بگویم هر چه که هست به درک. برود گم شود. گور پدر خودش و صاحبش ولی برعکس، به التماس می‌افتم:«مامان.. تو رو‌ خدا دعا کن.. زندگیم داره از دستم می‌ره.. مامان من بدون پروانه می‌میرم»
دستم را می‌گیرد:«بخدا موندم تو کار شما. بذار یه سر کتاب برات وا کنیم مادر. نکنه دعایی شدین؟»
مانده‌ام اگر او هم بفهمد عیب از پسر لندهورش است چه کار می‌کند؟ باز به بخت و اقبال و عروسش شک می‌کند یا تف می‌اندازد بهم و در را می بندد پشت سرم؟ خدا که با آن همه خدایی‌ چند وقته درها را سه قفله کرده و تابلو زده تردد فرشتگان ممنوع!
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_89
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#پروانه

چراغ را خاموش می‌کنم تا جهان اتاق هم بشود عین بختم. سرم را از پنجره بیرون می‌برم. سوز سرد می‌ریزد روی صورت نم‌دارم:«چرا گذاشتی بچه رو ببره؟»
پناه می‌ایستد توی حیاط و دست به کمر نگاهم می‌کند:«باباشه خب قربونت برم! بگم بعد سه ماه نبر بچه‌تو؟!»
هر چه می‌گردم پی یک‌ جواب منطقی، پیدا نمی‌کنم. پنجره را می‌بندم و راه می‌افتم توی اتاق. هی بالا.. هی پایین.. صدای خاله از بیرون می‌آید:«این بچه هم گیر کرده بین اینا طفل خدا»
مراعات حالم را کرد. وگرنه خوب می‌دانم دلش از من پر است. همین چند روز پیش نشست کنار بخاری و به هوای دان کردن انار، حرف شوهرداری خودش را پیش کشید. که آقا اسداللهش سر یک دقیقه دیر حاضر شدن غذا، خانه را روی سر می‌گذاشت. که یک روز صبح جلو‌ چشم مادر خدابیامرزش حسابی به باد کتکش گرفت و عذرخواهی نکرد.. می‌خواست به هر طریقی شده بهم بفهماند مردهای قدیم بدقلق‌تر و جاهل‌تر بودند و زن‌ها عاقل و حرف‌شنو! می‌خواست بهم بفهماند که قدر محسن را بدانم و با زبان رامش کنم.. چه می‌فهمند درد من چیست؟ این چند وقت هی آسمان ریسمان بافتم که محسن گفته تو بچه را عمدا کشتی. گفتم محسن حاضر نیست قید شراکتش را با بهرامی بزند. فکر می‌کردم همین‌ها کافی‌ست چه می‌دانستم دید بقیه هم مثل خودم است! چه می‌دانستم زن‌های دور و برم عقیده‌شان این است که مرد هر چه بود و هر چه کرد زن اگر زینیت داشته باشد درستش می‌کند.. نمی‌دانم.. شاید اگر من هم جای آنها بودم همین حرف‌ها را می‌زدم. الهی بمیرم برا غربت دلم که هیچ‌کس محرمم نشد. کاش مامان بود.. مهم نبود چقدر شماتتم می‌کند بابت این تصمیم، همین‌قدر که سرم را می‌گذاشتم روی شانه‌هاش کافی بود تا آرام شوم. بغض دارد خفه‌ام می‌کند. نمی‌دانم چرا کیسه‌ی اشکم خالی نمی‌شود. جلوی آینه می‌ایستم و گلویم را فشار می‌دهم.
«پری منو خوار نکن»
الهی بگردم براش..نباید اینطوری ردش می‌کردم.. چقدر زیر چشم‌هاش به کبودی می‌زد. اصلا از ریخت و قیافه افتاده بود.
پنجه می‌کشم به موهام. صداش کل سرم را پر کرده:
«پری برگرد خونه. بخدا خسته شدم.. پری من هنوز همون گوشی رو دارم»
اگر واقعاً این دفعه ترک کرده باشد چی؟ نکند امشب از لجم باز بیفتد به گناه؟ می‌نشینم کنج دیوار. همان‌جایی که وقتی آمد نشستم. محال است ترک کرده باشد! وقتی که سایه‌ی زن و بچه تو زندگی‌اش بود توبه نکرد حالا که تنها شده و کسی وقت و بی‌وقت مزاحمش نمی‌شود توبه کند؟ نه... این مرد درست‌بشو نیست. خود دکتر پروانه هم گفت ترک آن کار ساده نیست. اراده می‌خواهد. صدای گریه‌ی محمد از بیرون می‌آید. لیلا با لحن نازکش می‌گوید:« الهی بمیرم.. نه .. نه.. چیزی نیس مامان»
لابد دوباره وسط بدو بدو خودش را زده به در و دیوار. چقدر پویا دیر کرد؟ اگر دیگر برش نگرداند چه؟ بلند می‌شوم و می‌روم سمت در. اما نمی‌توانم دستگیره را تکان بدهم. دوست ندارم چشمم به بقیه بیفتد. کاش برای خودم جایی داشتم. این روزها نگاه‌های خاله خیلی اذیتم می‌کند. دیگر مثل قبل خریدارم نیست. حق هم دارند.. حسابی با این اتفاق‌ها خودم را از چشم و روی همه انداختم. احساس می‌کنم سربارم.. الان پیش خودش می‌گوید هر کدام از اینها یک داستانی دارند. پیشانی‌ام را می‌چسبانم به در و بی‌صدا هق می‌زنم. حتی خانواده‌ی محسن هم دیگر دوستم ندارند. یک‌دفعه تنها و بی‌کس شدم. یک‌شبه همه دارو ندارم رفت.. این‌همه سال صبر کردم تا این روزها را نبینم ولی دیدم. چقدر هم بد دیدم! خدایا چرا مصائب من تمام نمی‌شود؟ نکند دیگر ولم کردی به حال خودم؟ کاش لااقل می‌گفتی کجا خطا کردم که اینقدر نگون‌بختم؟ در تقه‌ای می‌خورد. از هول می‌روم عقب. دستپاچه می‌نشینم کنار پنجره و سر می‌گذارم روی زانو. یکی در را باز می‌کند و نور می‌پاشد زیر پام. باید لیلا باشد. مثل همیشه آمده تا آرامم کند ولی مگر بعد از دیدن محسن این دل آرام می‌گیرد؟ دستی می‌نشیند روی شانه‌ام. زمان زیادی می‌گذرد ولی جز آه چیزی نمی‌شنوم. بالاخره حرف می‌زند:«اگه تصمیمت رو گرفتی دیگه گریه‌ت واس چیه؟»
پناه است. سرم را بالا نمی‌آورم:«برو داداش.. می‌خوام تنها باشم»
«لازم نکرده. با زانوی غم بغل گرفتن که چیزی حل نمی‌شه»
آره.. هیچ چیز حل نمی‌شود. این چیزی است که سال‌ها رسیدم بهش. گره‌های زندگی من کلاف کور و سردرگم است. من هم گربه‌ی تیره‌روز لب بامم که اتفاقی پنجه‌ام گیر کرده به کلاف ‌های توی سبد.
«واقعا دیگه نمی‌خوای باش زندگی کنی؟»
چه‌قدر بی‌رحمانه سوال می‌پرسد. هیچ فکر نمی‌کند شاید قلبم درد بگیرد. حالم بد بشود. سه ماه آزگار است دارم همین سوال را از خودم می‌پرسم ولی هنوز نمی‌دانم چند چندم؟ از یک طرف فکر برگشتن دیوانه‌ام می‌کند از طرف دیگر دلم پر می‌کشد برای خانه و زندگی خودم. خدا می‌داند چقدر هوای کفگیر ملاقه‌هام را کردم.
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_87
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#محسن
خیلی وقت است که پشت در ایستاده‌ام. هربار آمدم زنگ را بزنم ترس رویارویی دستم را پس زد..هیچ دلم نمی‌خواهد با کسی روبه‌رو شوم. روبه رو شدن مساوی است با سین‌جم شدن! با مو را از ماست بیرون کشیدن! اگر پری را دوست نداشتم هیچ چیز برام مهم نبود. می‌زدم زیر میز و می‌شاشیدم به اخلاق و اعتبار ولی چه کنم که دلم با اوست.
«به! از این طرفا؟!»
زهره‌ام می‌ریزد.‌ دستم را از روی زنگ برمی‌دارم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. پناه است. سلام می‌کنم. عین بزدل‌ها.. عین الکن‌ها!
«سلام!»
دستش را از روی کمرم برمی‌دارد و کیسه‌های خریدش را جابه‌جا می‌کند:«بابا مشتی! کجایی تو»
هنوز دوزای‌ام نیفتاده که دارد تحویل می‌گیرد یا طعنه می‌زند! از تو دارم می‌لرزم ولی با لبخند سر و تهش را هم می‌آورم:«از احوال‌پرسی شما»
کلیدش را از جیب کاپشن درمی‌آورد و با خنده سر تکان می‌دهد:«ای بابا! عجب!»
در را باز می‌کند:«اومدی زن و بچه‌تو ببینی؟!»
نمی‌دانم چه بگویم. بی‌هوا از دهنم در می‌رود که:«می‌شه به پری بگی بیاد دم در؟»
در حالی‌که آمده‌بودم واسه پویا. در را با پا باز می‌کند و یک نچ آب‌دار تحویلم می‌دهد.‌
«هیشکی بعدِ سه ماه حرف‌هاشو دم در نمی‌زنه. تشریف بیار تو»
این را می‌گوید و بی‌معطلی زنگ خانه را می‌زند.
«لیلا خانوم به بچه‌ها بگو مهمون داریم. آقامحسنه»
دست و پام را گم کرده‌ام. فکر می‌کردم زنگ در را می‌زنم و سرسنگین سراغ پویا را می‌گیرم، چه می‌دانستم اینطوری می‌شود؟
دستش را می‌گیرم:«نه جان پناه.. الان نمی‌تونم بیام تو. شرایطش رو ندارم!»
نگاهی می‌اندازد به بالا تا پایینم:«والا شرایط که....یه جعبه شیرینی و دسته گل کم داری که کاریش نمی‌شه کرد. مجبوریم کوتاه بیایم.»
یاالله می‌گوید و می‌رود تو. انتظار این برخورد را نداشتم. شاید این سه ماه دوری پری را سر عقل آورده و خودشان هم بدشان نمی‌آید قائله ختم به خیر شود.
با خجالت و تردید پشت سرش یک قدم می‌روم جلو، پشت پرده ضخیم جلوی در.
«پس کجایی آقا محسن؟ بفرما تو.. یاالله!»
سرم سوت می‌کشد. قلبم دارد از سینه می‌زند بیرون. اگر می‌دانستم اینطوری می‌شود یک جعبه شیرینی دستم می‌گرفتم می‌آوردم. بسم‌الله می‌گویم و پرده را کنار می‌زنم.
لیلا بالای ایوان چادر به سر ایستاده. خاله کنار در هال روی صندلی نشسته و سر خم کرده طرفم.
پناه با صدای بلند می‌گوید:«آقا پویا کجایی؟ بیا بابات اومده»
لیلا جواب می‌دهد:«نیستن! پویا بهونه می‌گرفت مادرش بردش بیرون»
ساعت نزدیک هشت است. سابقه نداشت او‌ بچه را این وقت شب ببرد بیرون. نکند دارند دست به سرم می‌کنند:«این وقت شب؟!»
خونسرد و آرام در می‌آید که:«بچه‌ان دیگه»
بادم می‌خوابد. تعارف می‌کنند بروم تو. مانده‌ام چه کنم. شاید بهتر باشد بروم تا پری را تو خیابان بُر بزنم ولی می‌ترسم پیداشان نکنم یا چمی‌دانم کولی‌بازی در بیاورد.
پناه دستم را می‌گیرد و تا دم ایوان می‌کشد:«بیا تو حالا. تا یه چایی بخوری سرو کله‌ی اونام پیدا می‌شه»
تو رودربایستی می‌روم داخل.
همان‌جا توی هال، کنار بخاری می‌نشینم و نگاه می‌کنم به گل‌های قرمز فرش. خاله عصا‌زنان کنارم می‌نشیند و دوباره چاق‌سلامتی می‌کند. لیلا برایم میوه و‌چای می‌گذارد. با اینکه تحویل‌بازار است ولی انگار روی مین نشستم.
تا چای را برمی‌دارم زنگ خانه بلند می‌شود. قلبم می‌ایستد.
لیلا دکمه‌ی آیفون را می‌زند:«اومدن!»
خاله با نگاه، رفتن لیلا را دنبال می‌کند و سرش را می‌آورد نزدیک:«طفل معصوم شبی نبود بهونه‌تو نگیره..دیگه این کارها تو سن وسال شما زشته. شیطون‌و لعنت کن زنت که از در تو اومد ببرش تو اتاق از دلش در بیار. فهمیدی؟!»
از خجالت آب می‌شوم. کاش همچنان خودش را می‌زد به آن راه. جلو پناه بور و سرشکسته‌ام نمی‌کرد.
سرم را پایین می‌اندازم و زل می‌زنم به لیوان چای. صدای پویا از تو حیاط می‌آید! دلم می‌خواهد بال در بیاورم تا ایوان و بغلش کنم.
نگاه می‌کنم به در. هیکل شش در چهارش تو کاپشن و کلاه نقابی وارد ایوان می‌شود. توی یک دستش چیپس است و دست دیگرش حباب‌ساز. تا من را می‌بیند میخکوب می‌شود. بلند می‌شوم. چشم‌هام می‌سوزد.
یک‌هو کلاهش را در می‌آورد و می‌دود سمتم. بوی دود و سرما و گازوییل می‌دهد.
«بابایی.. تو لاه یه چرخ و فلک گنده دیدیم ولی آقاهه داشت می‌لفت خونشون کسی لو سَوال نمی‌کلد. مامانی گفت فلدا اگه پسل خوبی باشم من و محمد‌و می‌بله پالک سَوالمون می‌کنه..»
سفت بغلش می‌کنم. چطور تو این مدت بدون دیدنش دوام آورده بودم؟! توله هویج چهره‌اش مردانه‌تر شده!
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_86
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#محسن
یک ماه از رفتن پروانه می‌گذشت. درب و داغان و ماتم‌زده روی مبل افتاده بودم. دلم می‌خواست ازش زهر چشم بگیرم. برام زور داشت جواب تماس‌ها و پیام‌هام را ندهد. زور داشت به مادرم جواب سربالا بدهد و از طریق مژگان پیغام بفرستد که برویم برای طلاق! سوختم از اینکه دیدم دشمن‌شادم کرد و جیک و پیک زندگی‌مان را ریخت رو دایره. مامان اینها تازه فهمیده بودند. از بس زنگ زده بودند به خانه و گوشی خانم، شستشان خبردار شد که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌است. اگر به من بود هیچ‌وقت نمی‌گذاشتم از چیزی باخبر شوند. هر بار ازم سراغش را می‌گرفتند یک بهانه می‌آوردم و زود گوشی را می‌گذاشتم. یک سری بهش پیام دادم جواب مامان را بده بو برده خبری است. نگو خانم زده‌ به سیم آخر. اصلا این دم آخری تازه ذات خودش را نشان داد. دفعه‌ی بعد که مامان زنگ می‌زند گوشی را برمی‌دارد و آب پاکی را می‌ریزد رو دستش. از مامان قول گرفتم چیزی به حاجی نگوید. خودش هم می‌ترسید او خبردار شود. کفری بودم ازش. می‌خواستم دق‌مرگش کنم ولی طلاقش ندهم. همان‌طور که او من را یک لنگه‌پا نگه داشت تو این زندگی و روزی صدبار دقم داد..‌ چی‌ داشتم می‌گفتم رسیدم اینجا؟ آها.. می‌خواستیم برویم شمال. مامان زنگ زد و طبق معمول گیر داد برای شام بروم آنجا. بعد هم به بهانه‌ی نصیحت کلی دولا پهنا بارم کرد. از کوره در رفتم و بحثمان شد. قطع که کردم صولت زنگ زد. خبر داشت زنم رفته ولی دلیلش را نمی‌دانست. هنوز هم نمی‌داند. من مثل زن‌ها شل‌زبان نیستم که هر جا چانه‌ام گرم شد سفره‌ی دلم را پیش کس و ناکس باز کنم.
خلاصه صولت بند کرد که با بچه‌ها بنا دارد برود شمال، عشق و حال. حس و حال رفتن نداشتم. دلم می‌خواست تو غار تنهایی خودم باشم. از طرفی می‌دانستم آنجا خلاف‌بازار است. سفت و سخت گفتم نه و او هم دیگر پاپیچ نشد. چند ساعت بعد حاجی سرزده آمد. مطمئن بودم آمده از زیر زبانم حرف بکشد.‌ همین کار هم کرد. سراغ پری و پویا را گرفت. گفتم رفته خانه‌ی خواهرش! گفت مثل سگ دروغ می‌گویی!
زبانم بسته شد. سرم را انداختم پایین. نه گذاشت نه برداشت زرتی درآمد که:«حقته هر بلایی سرت بیاد. تا یاد بگیری هر نونی رو تو سفره‌ت نذاری!»
نیت کرده‌بودم هیچ حرفی نزنم و با همین خنده‌های قباسوخته لحظه ‌شماری کنم برا رفتنش. ولی
اینقدر گفت و گفت تا مثل باروت از جا پریدم. گفتم:«خوب کردم! زندگی خودمه می‌خوام آتیشش بزنم!»
داد کشید که:« گه می‌خوری! مگه تو نمی‌گفتی زنم دوسم داره..بهم افتخار می‌کنه؟ چی‌شد پس؟!»
خدا نگذرد از پروانه که اینطور پشم و پیل من را جلوی او ریخت. گفتم:«زنم اگه رفت بخاطر این بود که شما زیر پاش نشستی! اینقدر در گوشش خوندی محسن چرا با صولته؟چرا با بهزادی‌فره؟ چرا اله چرا بله.. تا زندگی منو به هم ریختی.. زندگی منو دخالت‌ها و حسادتای جنابعالی نابود کرد. مگه کم خون به دلش کردی؟! یادت رفته داداششو واسه عقد مژگان دعوت نکردی از ترس اینکه مبادا اعتبار خانوادگی‌ت به هم بخوره؟ حالا الان داری سنگش‌ رو به سینه می‌زنی؟! »
فقط اینها نبود. خیلی حرف‌ها گفتم.. الان زیاد خاطرم نیست.
هر چه روا بود و روا نبود بارش کردم.. تا جایی که صورتش کبود شد و بی‌هوا زد زیر گوشم. اولین بار بود که از سیلی خوردن خوشم آمد. مثل کسی که بعد از یک کابوس بد، زیر گوشت بزند و بیدارت کند. نشستم رو زمین و عین سگ عر زدم.. دلم می‌خواست بغلم کند. دلداریم بدهد ولی سر که بردم بالا رفته بود.
گوشیم را برداشتم و تند تند برا پروانه نوشتم:'' چطور تونستی باهام این‌کارو بکنی لعنتی؟! جواب خوبی‌های من این بود؟ آبرو برام نذاشتی کثافت.. کاش دستم می‌شکست و پای داداش و زن‌داداشت‌و توی زندگیم وا نمی‌کردم تا الان تو‌ خشتک اونا قایم شی. »
منتظر بودم چیزی بگوید. دست‌کم‌ بفهمد حالم خراب است. صدبار تصور کردم الان برام می‌فرستد چی‌شده؟ من پیش کی خرابت کردم؟
محل سگم نداد.. تهدیدش کردم: "اگه تا فردا برگشتی که هیچ اما اگر برنگشتی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. به خدا دیگه رات نمی‌دم تو این خونه."
خدا می‌داند چقدر محتاج یک‌ جوابش بودم. نمی‌دانستم باید چطوری برش گردانم..
من عادت نداشتم او ندیده‌ام بگیرد. فقط دنبال انتقام می‌گشتم.. چشمم خورد به قرآن روی کنسول. کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد.. خیز برداشتم و پرتش کردم آن طرف. اگر خدا تن بود می‌رفتم پیِش و به جانش می‌افتادم. به همه چیز و همه کس فحش دادم..
«وا کن اون پنجره‌ رو.. من که عادت دارم. می‌ترسم تو خفه شی»
مجله قـلـمداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_85 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه اینقدر ناگهانی جلو راهش سبز شده‌ام که حتی مجال جمع کردن دست و پاهایش را پیدا نکرده. شاید هم دلیلی برا قایم کردن گناهش نمی‌بیند! قلبم مثل اسب مسابقه دارد طول و عرض سینه‌ام را می‌دود. « يه…
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_86
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#محسن
صولت دست‌بردار نیست. مدام سیگار روی سیگار دود می‌کند. نصف صورتش فرو رفته توی دود. کون‌خیزه می‌کنم سمت دیوار. پشتم یخ می‌زند. دهانم طعم پهن گاو می‌دهد و دود سیگار صولت می‌نشیند روش. نمی‌دانم چند دقیقه است نشسته‌ام اینجا! دیگر حساب زمان از دستم رفته. خیلی وقت است! شاید چند هفته! شاید چند ماه! روزهای اول اینطوری نبود. هر یک ساعت برابر با هزار سال می‌گذشت. یک کم که گذشت روزها بین تاریخ و عقربه‌های ساعت گم و‌ گور شدند منم پیگیرش نشدم. وقتی همه چیزت نابود شده دیگر چه فرقی می‌کند امروز دوشنبه باشد یا جمعه؟ با پشت سر سک می‌زنم به دیوار.. هی می‌زنم و لای دودهای معلق یادم می‌افتد پری با من چه کرد. اینهمه سال سنگش را به سینه زدم. همه جا پزش را دادم که نه.. زنم صبور است!‌ زن زندگی است. یاد سی‌دی‌هایی می‌افتم که تو گوشه‌کنار خانه قایم کرده بودم. همه را همان شبی که برگشتم تهران آوردم جلو چشمش، یکی‌یکی خرد و خاکشیر کردم. بالای شصت‌هفتاد تا سی‌دی بود. کف خودش بریده بود که اینها را تو‌ کدام سوراخی قایم کرده بودم. گفتم بیاورم جلو‌ چشمش تا بفهمد این تو بمیری مثل باقی تو بمیری‌ها نیست! گفتم بگذار بفهمد که این‌سری بنا دارم باهاش یک‌رنگ باشم! عین دو تا رفیق! کدام رفیق؟ اینقدر معرفت نداشت که اقل‌کم بگوید نبخشیدم! ما را به خیر و تو را به سلامت! دزدکی رفت و بی‌خبر! حتی نکرد با خودش فکر کند این محسن بدبخت این‌سری همه چیزش را گرو گذاشته حتی گوشی‌اش را! همیشه همین است! وقتی برای کسی تمام خودت را وسط می‌گذاری طرف شک می‌کند که نکند ریگی تو‌ کفشت داری! زندگی به من یاد داد که برای عزت‌مند بودن پیش عزیزترین کست هم لب به اعتراف وا نکن! حتا اگر به چشم دیدند حاشا کن! نگذار کسی غلط کردم گفتنت را بشنود. از سکه می‌افتی.. زار و زبون می‌شوی! آن شب سریع از بنگاه زدم بیرون. براش موز و پسته و فندق گرفته‌بودم تا به محض رسیدن یک معجون توپ درست کنم به خوردش بدهم. بعد بنشینم پهلوش؛ حرف دکتر پروانه را بیندازم وسط تا از نو جلساتمان را شروع کنیم. می‌خواستم بهش گوشی یازده‌دو‌صفرم را نشان بدهم و بگویم از این به بعد فقط همین می‌شود تلفن همراهم. می‌خواستم شام با پویا ببرمشان رستوران گردان میلاد. سه تایی.. عین خانواده‌های خوشبحت.. عین خانواده‌های درست و حسابی. بعد که پویا رفت چرخی تو اسباب‌بازی‌های طبقه‌ی پایین برج بزند دستش را بگیرم و بگویم:« پری جونم، پری خوشگلم، از این به بعد دلم می‌خواد حواست بیشتر بهم باشه. نذار تنها بمونم. نذار زیاد تو خودم باشم.» بعد که پرسید چرا؟ برایش توضیح بدهم که تنهایی و فکر و خیال واسه امثال من سم است.
وقتی پشت در ماندم فکرش هم نمی‌کردم خانه نباشد. به‌ خیالم سر نماز است یا با پویا خوابیده رو تخت. همچین که کلید انداختم و با یک‌ خانه‌ی تاریک و سرد مواجه شدم کپ کردم. روی پاتختی یک نامه‌ی چند خطی خرچنگ قورباغه گذاشته بود با همان شر و ورهای شمال! انگار نه انگار این‌دفعه فرق داشت.. انگار نه انگار اینهمه التماسش کردم فقط یک فرصت دیگر بدهد. هرچند.. وقتی خدای به آن بزرگی حرفت را باور نکند و فرصت مجدد ندهد از بنده‌اش چه انتظاری است؟ اصلا این کارها را کرد تا بهم بفهماند دلم را به کرمش خوش نکنم! جوری آبرویم را جلوی او برد که وجود نکنم برش گردانم. حالا هم معلوم نیست چند نفر دیگر از گناهم باخبر شده‌اند و لعنتم می‌کنند. سرم را محکم‌تر به دیوار می‌کوبم. با این‌حال دردم نمی‌گیرد. صولت سرفه‌ای می‌کند و پشت بندش صدای ترق چیزی رو کف اتاق بلند می‌شود. فضا اینقدر تاریک است که نمی‌دانم چه چیزی از روی عسلی برگشته زمین. شاید لیوان چای، شاید هم گلدان. صدای خنده‌ی تلخ و محزون صولت درمی‌آید:«تا بخوام عادت کنم به این وضع اجلم رسیده »
پریز بالای سرم را پیدا می‌کنم و چراغ را می‌زنم. کنار تخت زیرسیگاری چپه‌شده و روی موکت پر از ته سیگار و خاکستر ریخته. دو زانو جلو می‌روم و زیرسیگاری را می‌گذارم روی عسلی. دستش را که روی هوا سرگردان است می‌گیرم و نشانش می‌دهم زیرسیگاریش کجاست.
« دسِت درد نکنه داداش»
بغض و درد عین زالو چسبیده بیخ گلوم. دارد خون می‌خورد و خفه‌ام می‌کند. لبخندش از صدتا مرثیه غمناک‌تر است منتها نمی‌خواهد خودش را از تک و تا بیندازد؛ از بس که غد است و مغرور! وقتی او را می‌بینم بیشتر از زندگی سیر می‌شوم. خاک سیگارها را با کف دست جمع می‌کنم و می‌ریزم تو سطل منبت‌کاری شده‌ی کنار عسلی. تکیه می‌دهم به تخت و پشت کله‌ام را می‌گذارم روی تشکش. خیره می‌شوم به لامپ لوستر. چشم‌هام از زور نور سیاهی می‌رود. دنبال حرفی، جمله‌ای چیزی می‌گردم تا دلداری‌اش بدهم. هیچ چیز به ذهنم نمی‌رسد الا این:«می‌فهمم چی می‌کشی داداش. غصه نخور! عادت می‌کنی»
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_85
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#پروانه
اینقدر ناگهانی جلو راهش سبز شده‌ام که حتی مجال جمع کردن دست و پاهایش را پیدا نکرده. شاید هم دلیلی برا قایم کردن گناهش نمی‌بیند! قلبم مثل اسب مسابقه دارد طول و عرض سینه‌ام را می‌دود.
« يه عمره دارم می‌بينم و می‌سوزم ولی دم نمی‌زنم!»
ناله می‌زنم:« می‌فهمی یه عمر يعنی چی؟! یک عمر دیدم و لال شدم!»
بالاخره خودش را جمع و جور می‌کند. سرش را می‌برد لای زانوهاش مثل کبک‌ها! شاید از شرم، شاید هم توجیه!
دست‌ لرزانم بی‌حال و بی‌رمق می‌افتد پایین. داد می‌زنم:« دم نزدم چون خجالت می‌كشيدم به روت بيارم. تو چی؟! خجالت نكشيدی؟! اونقدر به این كثافت كاريت ادامه دادی تا من‌و به اين روز انداختی. اینقدر عذابم دادی تا بچم سقط شد!»
اشک‌هام می‌ریزند:«تازه هميشه دوقورت‌ونيمت هم باقیه.
هی به خودم گفتم اشکال نداره! مریضه! شاید کم‌کاری از منه. خودم‌و تغییر دادم! ولی احمق بودم احمق! تو فقط وانمود می‌کردی خوب شدی!»
می‌کوبم به سینه:« اما ديگه بسه! ديگه بريدم! ديگه نمی‌كشم!»
دستم را نزدیک لبم می‌گیرم:« به اينجام رسيده. می‌فهمی يا بازم مثل هميشه نفهمی؟»
لال لال است. زل می‌زنم بهش. هنوز منتظرم از خودش دفاع کند تا ته‌مانده‌های خشمم را خالی کنم تو کل این خانه!
درد توی کمر و شکمم چنبره زده! از بالا تا نوک انگشت‌هام دارد می‌‌لرزد:«چیه؟! چرا ساکتی؟ پاشو از خودت دفاع کن! پاشو مثل طلبکارها حرف بزن. پاشو لرزش صدا و دستم رو مسخره کن. چرا سرت پایینه هان؟ چراااااا سرت پایینه؟!»
جیغ می‌کشم:«نشون بده زورت زیاده! بگو دلم خواست. بگو دیدم تو مریضی مجبوووور شدم!»
بالاخره سرش بالا آمد:«بسه..خواهش می‌کنم»
به زور صدایش را می‌شنوم! در عمرم ندیده بودم که اینقدر سر به زیر و آرام حرف بزند!
«نه نشد! داد بزن! ناسلامتی مردی گفتن زنی گفتن! بگو هر کار دلم می‌خواد می‌کنم زنمم که کسی رو نداره می‌مونه پام»
قلبم از غم این حقیقت می‌سوزد:«د حرف بزن دیگه..»
داد می‌زنم:«چرا لالی؟ حرف بزن..»
یک‌هو می‌ایستد و فریاد می‌زند:«چی بگم؟!»
از بلندی صداش تنم تکان می‌خورد. رگ‌های گردنش قمبل کرده. صورتش زیر نور، ترسناک شده. کم مانده مویرگ‌های چشمش پاره شود و خون شتک کند بیرون.
«چی می‌تونم بگم؟»
دو دستش را لای موهایش می‌اندازد؛ پشت می‌کند بهم و خم می‌شود روی زانوهاش. شانه‌هاش می‌لرزد. می‌دانم دارد گریه می‌کند ولی این اشک‌ها به چه درد من می‌خورد؟ کدام درد من را تسکین می‌دهد؟
چشمم به گوشی روی مبل می‌افتد! گفته بود توی این سفر سمتش نمی‌رود! می‌دانستم حرفش باد هواست! اصلا همان شبی که این را خرید دنیا روی سرم خراب شد. دلم می‌خواست بهش بگویم آیفون خریدی تا کیفیت تصویرها بهتر باشد؟ حیا کردم چیزی نگفتم. رفتم تو لب. آمد از پشت بغلم کرد و یک جعبه‌ی کوچک دیگر نشانم داد. خیال می‌کرد اگر برای من هم گوشی بخرد دهانم بسته می‌ماند. خیال می‌کرد من هم مثل خودش دنبال این چیزهام. در حالیکه من زندگی بدون گوشی را بیشتر می‌پسندم.
اصلا او کاری با من کرد که هر جا گوشی می‌بینم انگار هووی هرزه و خائن خودم را دیدم.
خم می‌شوم و تلفنش را از روی مبل برمی‌دارم. برمی‌گردد و دستپاچه به من و هوویم نگاه می‌کند.
«رمزت رو بزن»
به لکنت می‌افتد:«بخدا چیزی ندارم توش»
حالم به هم می‌خورد از اینکه مثل آب خوردن قسم دروغ می‌خورد.
«اگه چیزی توش نداری چرا رمز داره؟!»
منگ و هول دستش را جلو می‌آورد برا گرفتن گوشی. اما این‌بار فرق دارد. دستم را عقب می‌کشم:«رمزش‌و بزن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!»
با اینکه صداش می‌لرزد ولی هنوز تخس و غد حرف می‌زند:«بسه پری..شلوغش نکن. تو الان عصبانی‌ای.. بدش من. می‌گم چیزی توش نیست. به جون خودت..به جون پویا»
چقدر راحت جان ما را قسم می‌خورد و دروغ می‌گوید!
قفسه‌ی سینه‌ام تیر می‌کشد.‌ احساس سر گیجه دارم.
گوشی را پرت می‌کنم طرفی. محکم می‌خورد به دیوار و برمی‌گردد رو سرامیک. صدای خرد شدنش دلم را خنک می‌کند:«چطور می‌تونی بخاطر این گوشی جون من و بچم‌و قسم بخوری هان؟ چطور می‌تونی؟»
هاج و واج نگاه می‌کند. خیال نمی‌کرد زنش تا این حد دیوانه باشد. آره این منم! خوب نگاهم کن! تو این بلا را سرم آوردی! در تمام این سال‌ها هزار بار این صحنه‌ها را توی ذهنم چیدم ولی میل به ادامه دادن نگذاشت عملی‌اش کنم. حالا رسیده‌ام به همان نقطه ای که ازش می‌ترسیدم و تو باور نمی‌کردی! از حالا به بعد دیگر هیچ‌وقت پروانه‌ی سابق را نمی‌بینی.‌
زیر پاهام انگار می‌‌لرزد. تکیه می‌زنم به دسته‌ی مبل. نمی‌دانم من دارم می‌چرخم یا زمین!
مجله قـلـمداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_83 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه آن‌روز صبح حالم خوب نبود. تا چشم باز کردم سیما زنگ زد و با حرف‌هایش اعصابم را ریخت به هم. می‌گفت خبردار شده صولت فروشنده‌ی زن آورده. می‌خواست بداند من هم می‌دانم یا نه؟ گفتم:«آره خبر…
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_84
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#محسن
یکی تو سرم هست که اصرار دارد ماجرای کشته شدن بچه‌ام رو بیندازد گردن گناه! کاری به درست و غلطش ندارم ولی من واقعاً از این وضعیت راضی نیستم. کدام آدم عاقلی خوشش می‌آید حیات و مماتش در گرو چهارتا عکس و فیلم باشد؟ کدام بی‌همه‌چیزی همه‌اش دنبال مکان می‌گردد تا با خودش قرار بگذارد و خیانت کند به زن و بچه‌اش؟ من ته خطم! حتی اگر بعضی وقت‌ها شلنگ تخته بیندازم از خوشی! دروغ چرا؟ دیگر دست و دلم به توبه نمی‌رود از بس که رو به آسمان گفتم من‌بعد گه نمی‌خورم و باز کاسه کاسه ریختم تو حلقوم نحسم! پویا را گذاشتم پیش پناه و پروانه را آورده ام شمال. به پری نگفته‌ام اینجا ویلای صولت است وگرنه داستان می‌شود.‌ نه که نظرش برایم مهم باشد نه.. فقط دلم نمی‌خواهد با گفتن بعضی مسائل اذیتش کنم. او از صولت خوشش نمی‌آید باشد! همه‌ی آدم‌‌ها حق دارند با بعضی‌ها حال نکنند ولی من بنا ندارم فعلاً قید رفیقم را بزنم. این پسر هر گیر و گور و عیب و ایرادی داشته باشد توی رفاقت سنگ تمام می‌گذارد. حقی که او گردنم دارد بیشتر از خودی‌هاست. همین سفر هم فکر او بود. پریروز آمد بنگاه و حال پری را پرسید. بعد هم کلید ویلا و سوییچ جکش را گذاشت کف دستم و اصرار کرد زنم را ببرم سفر. خب وقتی می‌بینم یکی اینهمه خوبی می‌کند تر و خشکش را با هم بسوزانم؟ البته بعد از ماجرای مژگان هم دیگر روابطمان مثل سابق نیست. حد و حدود دارد. او به خیالش من خیلی علیه السلام شده‌ام. جلو من کمتر حرف هرز می‌پراند. حتی از روابط خودش با الناز هم حرفی نمی‌زند. اصلا از کجا معلوم او پیش خدا حال و روزش بهتر از من نباشد! حداقل آدم‌هایی عین او زیر و رویشان یکی است. اما من پر از نفاق و دورویی‌ام. کثافت از سر و رویم می‌بارد ولی ادای چشم‌پاک‌ها را در می‌آورم. همین حالا که دارم این فکر‌ها را می‌کنم ذهنم مشغول یک دختر مو بلند است که گیس بافته‌اش تا زیر باسنش بود. مدام لختی ساق پا و شکمش از نظرم رد می‌شود. پروانه را برده بودم لب ساحل تا با هم قدم بزنیم و صحبت کنیم. یک‌هو این دختر و اکیپ دوست و رفیق‌های شرعی و غیر شرعیش از ماشین پیاده شدند. همه چیزش جذاب بود. ساپورت سیاه و نیم‌تنه‌ی بافت قرمزش هوش از سر هر آدمی می‌برد. صدای ضبط را بلند کرده بودند و دختره با یک پسر ریش بزی تانگو می‌رقصید. بی‌شرف جوری خودش را تاب می‌داد که کم مانده بود همان‌جا...
احتمالا خیلی تابلو نگاه‌شان کردم که پری زد بهم و با اخم و تخم گفت:«منو آوردی اینجا تا آرامش بگیرم یا ناآروم‌تر شم؟»
از خودم بدم آمد.‌ واقعاً چرا باید تو مملکت اسلامی اینها وجود می‌کردند مانتو روسری‌شان را در بیاورند و اینجوری برقصند تا یکی عین من حالش خراب شود؟
گفتم:«وقتی مملکت صاحاب نداشته باشه همین می‌شه دیگه»
دوباره چشمم افتاد بهشان. پسره بیست بیست و یک سال بیشتر نداشت. جوری خودش را چسبانده بود به دختره که هر مردی می‌توانست مقصودش را درک کند.
رگ غیرتم کم کم داشت ورم می‌کرد. اما از آن‌طرف دلم جوری به تاب تاب افتاده بود که دوست نداشتم کسی مزاحم تماشا کردنم بشود. پروانه از زیرانداز بلند شد:«برگردیم ویلا!»
گفتم:«الان؟ بابا حالا چاییت‌ رو بخور»
بند کرد که:« نه سردمه منو برگردون ویلا»
خر که نبودم! فهمیدم از دست نگاه های من شاکی است. چایم را هورت کشیدم و بلند شدم. سعی کردم حرف را ببرم به یک سمت دیگر:«خدایی این وقت سال هم دریا مزه می‌ده ها..خیلی قشنگه. می‌گم..چه خوب شد بارون قطع شد نه؟!»
چیزی نمی‌گفت.
زیرانداز و وسایل را انداختم تو صندوق عقب:«ئه ئه!دیدی پویا پشت تلفن چی گفت بزغاله؟! وای هنوز تو نخ جمله‌ی آخرشم! من نگران دل دَلدِتَم مامانی»
بالاخره خندید. راضی اش کردم با هم دور ساحل قدم بزنیم. خدا می‌داند آن چند دقیقه چطور بهم گذشت. مجبور بودم هی پایین را نگاه کنم یا زل بزنم تو صورتش. این کارها به خودی خود سخت نبود چیزی که سختش می‌کرد تصویر دختر گیس بلند بود که با سکوت پروانه هی پررنگ و پررنگ‌تر می‌شد. افتادم به پر حرفی و چرت و پرت گفتن تا دوباره ذهنم مشغول صحنه‌سازی نشود و کار دستم ندهد.
پروانه می‌لنگید. کمرش درد می‌کند. زیر بغلش را گرفتم. وقتی دیدم چقدر پهلوهاش آب شده خجالت کشیدم. زیر چشم‌هاش گود افتاده بود ولی پوستش مثل همیشه می‌‌درخشید. ماندم وقتی زنم به این خوشگلی است چرا ذهنم همچنان دنبال سر و ریخت زن‌های مردم است؟
اینها واقعاً آزاردهنده است! یک ثانیه از این زندگی را هیچ‌کس حاضر نیست تحمل کند. همه‌اش عذاب وجدان، همه‌اش احساس گناه.. همه‌اش خیانت!
وقتی برگشتیم سمت ماشین، دختره یک پالتو تنش کرده بود ولی دکمه‌ها باز بودند. دوید سمتمان. داشتم سکته می‌کردم.
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_83
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#پروانه

آن‌روز صبح حالم خوب نبود. تا چشم باز کردم سیما زنگ زد و با حرف‌هایش اعصابم را ریخت به هم. می‌گفت خبردار شده صولت فروشنده‌ی زن آورده. می‌خواست بداند من هم می‌دانم یا نه؟ گفتم:«آره خبر داشتم»خیلی ناراحت شد. توقع داشت عین خودش باشم و تلفن دست بگیرم. بعد هم شروع کرد به عز و جز و ناله که شوهرم را دستی دستی ازم قاپیدند. هیچ‌وقت نتوانستم احساس او را به صولت درک کنم! نمی‌فهمم چرا باید هنوز عاشق کسی باشد که اینهمه به او بی‌توجه است. تعریف کرد که یک روز از دم بوتیک رد شده که دختره را پشت پیشخان دیده.
«آتیش نگرفتم؟! می‌دونستم صولت خبر مرگش رفته باشگاه؛ آمارش‌و داشتم. رفتم به بهونه‌ی مشتری داخل مغازه تا سر و گوشی آب بدم نگو که سلیطه‌خانوم خبر داره من زن صولتم!»
وقتی این‌ها را می‌گفت مو به تنم سیخ شد. دلم بیشتر درد گرفت. جوری که نشستم روی مبل.
«بهم گفت حیف تو نیس وقت خودت‌و تلف اون کردی؟ گفت من اینجا با این آدم کار می‌کنم خبر دارم چه کثافت کاری‌هایی می‌کنه. برگشتم گفتم اگه آدم عوضی و لشیه پس تو چرا باهاش کار می‌کنی؟! اونم نه گذاشت نه برداشت جواب داد آخه منم لنگه‌ی خودشم!»
خلاصه اینقدر گفت و گریه کرد تا اذان شد. وقتی قطع کرد توی سرم نبض می‌زد. استخوان‌هایم گز‌گز می‌شد. خواستم سرم را با کار گرم کنم. دو هفته‌ای می‌شد که دست به خانه نزده‌بودم. همه جا را خاک و خول برداشته بود. خانه را جمع کردم و پویا را نشاندم روی مبل تا تلویزیون تماشا کند. رفتم جارو بکشم که دیدم بلند شده و یک مشت آجیل توی مشتش گرفته با آهنگ عموپورنگ بپر بپر می‌کند. دوباره روی فرش پر از پوست پسته و مغز بادام شد. جوری داد کشیدم سرش که جیکش در نیامد. رفت روی مبل کز کرد و خیره شد به تلویزیون. دلم برایش سوخت ولی چه کار کنم؟ دیگر نه روحم می‌کشد نه جسمم توان کار دارد.
داشتم هنوز غر می‌زدم که صدای ضعیف آیفون بلند شد.
پناه آمده بود تا سوغاتی‌هایی که مادر لیلا آورده بود را بدهد.دوست نداشتم در آن‌ وضعیت پر التهاب ببیندم.
زیر شکمم تیر محکمی کشید و حس کردم لباسم خیس شد.
محل ندادم. وقتی کیسه‌های سوغاتی را گذاشت روی میز آشپزخانه تمام بدنم ضعف می‌رفت.
پرسید: خوبی آبجی؟
توان نداشتم زبان بچرخانم. به زور تشکر کردم و رفتم سراغ کتری. پناه رفت سر وقت پویا. فنجان خالی را گذاشتم توی سینی. امدم کتری را بلند کنم که درد کشنده‌ای پیچید دپر پهلو و زیر شکمم. انگار داشتند از وسط نصفم می‌کردند. کتری را گذاشتم سر جاش.. لغزید و کمی ریخت رو شکمم.
ناله ام رفت هوا. ضربان قلبم تند شد. بیشتر از هر چیز تیغ اضطراب داشت زخمم می‌کرد. یکی داشت کنارم چیزی می‌گفت ولی نمی‌فهمیدم. دلم می‌خواست جیغ بزنم ولی خجالتم می‌آمد. فقط دعا دعا میکردم پناه زودتر برود تا خودم را توی دستشویی چک کنم.
نشستم روی صندلی. دستم بی‌اختیار رفت روی کمرم.
پناه سراسیمه ایستاد کنارم. صدا زد:
«پروانه؟ پروانه چته؟! چرا رنگ و روت عین میت شده»
دیگر نتوانستم تحمل کنم. چفت دهانم را باز کردم و از زور درد نالیدم. هم نالیدم هم باریدم..
چون چشم‌ها خوب می‌دانند چه وقت ببارند! چون چشم‌ها خطر را می‌شناسند، حس می‌کنند!
چیز گرمی از لای پاهام ریخت پایین.. نگاه کردم به زیر صندلی.. خون بود..
یکی تو سرم داد می‌زد دیدی نفرین‌هات جواب داد؟ این درد کشنده‌ای که داری با سر زمین خوردن کودکی است که مدام ازت می‌شنید نمی‌خواهیش.
حالا دارد می‌رود. با پای خودش هم می‌رود.
چون اینقدر غرور داشت که وقتی حس کرد اضافه است خودش را از زندگی ات کنار بزند. درست برعکس تو که چند سال است خبر داری زیادی هستی و مثل زالو چسبیدی به این زندگی!»
وقتی وجدانم بلند بلند اینها را می‌گفت تازه یادم افتاد مادرم...دیر بود ولی پشیمان شده بودم. دیر بود ولی هنوز امید داشتم. پناه را التماس کردم که زنگ بزند اورژانس.
بیچاره پناه قالب تهی کرد. سراسیمه نگاهی به پایین پام انداخت.. فکر کنم رد خون روی سرامیک را دید که دو دستی زد توی سرش و داد کشید:«یا امام حسین»
من هم توی دلم همین را گفتم. از آن لحظه تا وقتی که دکتر گفت باید کورتاژ شی.. ولی دیر شده بود. از دست امام هم کاری برنمی‌آمد.. چون بچه‌ام تلف شده بود. من هم لایق این نبودم که آقا مرده‌ام را زنده کند. اصلا انگار او رفت تا تلافی ناشکری‌ام باشد. حالا همه فهمیدند که من تو راهی داشتم. یکی یکی آمدند ملاقاتم. هر کس چیزی می‌گفت برای قوت قلب. لیلا و پریسا گله کردند چرا زودتر خبردارشان نکردم. هیچ دفاعی نداشتم.. آنها از زندگی من چه می‌دانند؟ سر همین هم گفتم هیچ‌کس پیشم نماند. اما پریسا شب دوم با یک ساک بزرگ آمد و وسایلش را چپاند توی اتاق پویا. هر چه گفتم برو گوش نکرد.
مجله قـلـمداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_81 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه پویا را دادم به پناه ببرد خانه‌ی خودشان. دیگر حوصله‌ی سر و کله زدن باهاش را ندارم. تا همین چند وقت پیش دلم نمی‌خواست یک لحظه از خودم جدایش کنم ولی حالا این زندگی با من کاری کرده که وابستگی‌هایم…
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_82
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#محسن
کیفم کوک است. انگار تازه دارد زندگی روی خوشش را نشانم می‌دهد. پری که حامله‌است، تو این بنگاه هم حسابی جا افتاده‌ام. اصلا از وقتی من آمده‌ام کلی اعتبار برای بهرامی جمع کرده‌ام.. مشتری‌هاش هم چندبرابر شده‌اند. چقدر خر بودم که توی این سال‌ها چسبیدم به حاجی! داشتم دستی دستی آینده‌ی خودم را فنا می‌دادم. اینهمه از صبح سگ دو می‌زدم به خاطر چندرغاز کمیسیون که آن هم بیشترش می‌رفت تو‌ جیب پدرخوانده! نسبت شراکت با بهرامی و کار کردن برا حاجی عین نسبت جت می‌ماند به ژیان!
همین امروز یک معامله‌‌ی شیرین جوش دادم که کف بهرامی برید. طرف ملکش را داده بود دست بساز بفروش. او هم تِر زده بود به نقشه! التماس می‌کرد کمکش کنیم واحدهایش را با قیمت خوب بفروشد تا بتواند برای زنش یک آپارتمان تر و تمیز بخرد و زندگی کند. بهرامی اشاره کرد به من و گفت غمت نباشد. آقا محسن درستش می‌کند.‌ ما هم ماندیم تو معذوریت! دیروز یک زوج جوان آمدند پرس‌و‌جو برای خرید خانه. اینقدر از ملک داغان یارو تعریف کردم که آب از لب و لوچه‌شان ریخت. بعد هم گفتم صاحب‌خانه راضی نمی‌شود خانه را رد کند برود. کنار گذاشته برای پسرش! رفتند و دیدند. یک مقدار توی ذوقشان خورد اما خودم با مشاوره و بازارگرمی جمع و جورش کردم.
صاحب‌خانه که اسمش احسانی است تا ماجرا را شنید زنگ زد و کلی دعایم کرد. بدبخت زنش مریض است. می‌گفت اگر بفهمد بعد از یک سال تو زیرزمین زندگی کردن خانه‌اش اینطوری ساخته شده سکته می‌کند. گفتم:«من برات معامله رو با همون قیمتی که می‌خوای می‌فروشم فقط تو هم حواست باشه جلو مشتری اصلا سر قیمت کوتاه نیای تا من بهت رو بزنم. نگران چیزی هم نباش»
زن و شوهره آمدند. پسره انگار هنوز دو دل بود. هی به زنش نگاه می‌کرد و با هم پچ‌پچ می‌کردند. زنه رو کرد بهم:«هیچ خونه‌ی دیگه‌ای سراغ ندارین که به پول ما بخوره؟ اینجا خیلی پرتی داره»
چشم‌هام را گرد کردم:«خانوم؟! نفرمایید! به قرآن همین حالا که من و شما داریم چونه می‌زنیم چند تا مشتری دست به نقد پاش نشسته»
دوباره به هم نگاه کردند. خودم را خم کردم جلو و صدام را پایین‌‌تر آوردم:«بعدشم شما دیگه با این پول کجا می‌خوای خونه نوساز گیر بیاری؟ به خدا من اصلا قصد نداشتم این خونه رو به کسی معرفی کنم. ولی تا چشمم به شما افتاد دلم یجوری شد. زنگ زدم به صابخونه گفتم اینطوری..»
بهرامی از آن سر بنگاه دم به دمم می‌گذارد:«اصلا آقای احسانی به اعتبار آقامحسن خونه‌هاش رو گذاشته تو این بنگاه واسه فروش.. وگرنه خیلی سخت می‌گیره»
زنه در می‌آید که:«آخه خونه‌اش طبقه پنجمه ولی آسانسور نداره»
می‌خندم:«خانوم! ماشالله شما هنوز جوونی.. پنج طبقه که چیزی نیس.. خودش ورزشه»
و واقعا هم ورزش لازم است. وقتی از در وارد شد، یک لگ مشکی پوشیده بود که از خط ران تا زانوهاش گوشت پاش تکه تکه ریخته بود بیرون. حالا بالاتنه‌اش زیر پالتو بود نمی‌شد پستی بلندی‌های زاقارتش را دید ولی می‌شد حدس زد آن بالا هم نما همچین خوب نیست! من نمی‌فهمم وقتی یک عده اینقدر بدهیکل و زشتند چه اصراری دارند عین داف‌ها لباس بپوشند؟ وقتی رفت تا نیم ساعت داشتیم با بهرامی به سیس‌پک غیر اصولی بدنش می‌خندیدیم.
برگردیم به معامله! خلاصه اینقدر از مزایای این خانه برایشان گفتم که دلشان قرص شد. فقط غمشان قیمت بود که خب حق داشتند. من از عمد یک قیمت پرت داده بودم که تخفیف به جانشان بنشیند. دستی به ته‌ریشم کشیدم و نفسم را دادم بیرون:«عمویی خاله‌ای چمیدونم کسی رو ندارین ازش قرض بگیرید؟‌ اصلا کمیسیون ما هم شیرینی‌تون.. من خداشاهده فقط می‌خوام شما صاحب خونه بشید. می‌دونید بعد عید همین خونه چقدر قیمتش می‌ره بالا؟»
پسره دوباره با زنش حرف زد و کیفور از مرام من گفت:«خدا خیرتون بده! نه اتفاقا اگه جور بشه که حق الزحمه‌ی شما محفوظه ولی من واقعا نمی‌تونم...اگه می‌شد باز قیمت پایین‌تر بیاد عالی می‌شه»
زنگ زدم به احسانی و کشاندمش بنگاه. از قبل توجیه بود که باید چه‌کار کند. پسره همان حرف‌ها را زد. نگاهی کردم به احسانی و ژست التماس گرفتم:«آقای احسانی من می‌دونم تا همین‌جاشم خیلی کوتاه اومدی ولی به حرمت سیدالشهدا که الان تو ایام عزاداریشون هستیم اگه جا داره باز کوتاه بیا..
فک کن داری به این دوتا جوون شیرینی ‌می‌دی»
احسانی دستی به ریشش کشید و با تردید گفت: «والا...آخه...باشه هر طور شما بگید. مبارک‌تون باشه»
با خنده دست‌هام را کوبیدم به هم و نگاه کردم به زن و شوهره:«نگفتم آقا احسانی کارش درسته؟!»
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_81
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#پروانه

پویا را دادم به پناه ببرد خانه‌ی خودشان. دیگر حوصله‌ی سر و کله زدن باهاش را ندارم. تا همین چند وقت پیش دلم نمی‌خواست یک لحظه از خودم جدایش کنم ولی حالا این زندگی با من کاری کرده که وابستگی‌هایم را فراموش کرده‌ام. دانه‌های تسبیح بی‌هدف از لای انگشت‌هام سر می‌خورد پایین. یک ساعت از نمازم گذشته ولی حس و حال بلند شدن ندارم. خیره شده‌ام به قاب عکس سه نفره‌مان روی دیوار. روی لب‌ من و محسن لبخند است. از همین لبخند‌های الکی که فقط کار عکاس را راه می‌اندازد. پویا اما دارد به یک جای دیگر نگاه می‌کند. آن روز را خوب به یاد دارم. با هم سر اینکه دیر به خانه آمد قهر بودیم. بعد کاشف به عمل آمد که آقا با صولت رفته سرچشمه ماهی و سبزی محلی بخرد. پویا خیلی بدقلقی می‌کرد توی راه یک‌ریز ونگ می‌زد. حتی در آتلیه هم نمی‌گذاشت لباس‌هایش را عوض کنم. یک‌هو گوشی محسن زنگ خورد. شروع کرد به حال و احوال‌پرسی و تعریف کردن ماجرا. پیش خودم فکر کردم لابد مژگان یا مادرش پشت خط‌اند. چند دقیقه‌ی بعد صولت آمد آنجا. آن‌وقت ها هنوز اینقدر ازش بدم نمی‌آمد. تا من را دید آبجی آبجی گفتنش شروع شد. بچه را از دستم گرفت و با مسخره‌بازی لباس تنش کرد. عکاسه که یک زن شیتان پیتان بود از کارهایش ریسه می‌رفت. به خیالش صولت و محسن برادرند. خودش می‌گفت! تو این عکس هم پویا دارد به او نگاه می‌کند...
انگار رد این مرد قرار نیست هیچ‌وقت از زندگی نکبت‌بارمان پاک شود. کاش می‌فهمیدم محسن چه چیزی در او دیده که بی‌خیالش نمی‌شود. شاید به قول سیما از هم آتو دارند.. نمی‌دانم! فقط می‌دانم که هیچ‌وقت تا این میزان ناامید و سرخورده نبوده‌ام.
اشک‌هایم را کنار می‌زنم و زانوهام را روی سجاده جمع می‌کنم توی بغل. زیر دلم تیر می‌کشد. انگار از وقتی باردار شدم قلبم افتاده زیر شکمم. تا غمم می‌گیرد هی سوزن سوزن می‌شود. صدای زنگ خانه تنم را می‌لرزاند. چشمم می‌دود طرف ساعت. قلبم محکم می‌کوبد به سینه. کاش حالا‌حالاها خانه نمی‌آمد. تا می‌خواهم بلند شوم خودش کلید را می‌اندازد توی در.. حالت نماز به خودم می‌گیرم و الکی لبم را تکان می‌دهم. خودم هم نمی‌دانم چرا ولی انگار اینجوری بهتر است. سایه‌اش از چهارچوب اتاق می‌افتد روی سجاده. مثلا سلام نماز را می‌دهم و نگاهش می‌کنم. یک دست مشکی پوشیده و موهای سرش ژولیده‌است.
«پ چرا نشستی تو تاریکی؟ پویا کجاس؟»
سجاده را جمع می‌کنم:«خونه‌ی پناه»
«چه خبر بوده اونجا؟ جدیدا دولت خودمختار زدی؟»
خدا کند یک امشب را آتش‌بس بدهد. کشش جنگ ندارم. بلند می‌شوم و سجاده را می‌گذارم روی تخت:«بچه‌است دیگه! دل‌خوشیش به اینه که بره با محمد بازی کنه»
لباس‌هایش را یکی یکی درمی‌آورد:«کره‌بز بی‌شرف! آدم شده..»
خب خدا را شکر که لحنش برگشت به حالت شوخی!
«زنگ بزن به پناه بگو بیارتش»
این را می‌گوید و با آواز می‌رود حمام.
زنگ می‌زنم به پناه و مشغول آماده کردن شام می‌شوم. صدای آوازش قطع می‌شود. گوش تیز می‌کنم‌. انگار دارد یک جوری نفس می‌کشد. ضربان قلبم یکدفعه تند می‌شود. خدا لعنتت کند مرد.. خدا از سر تقصیراتت نگذرد. چرا باید به او‌ خبر بارداری‌ام را بدهم وقتی که دلیلی برای خوشحالی وجود ندارد. ولش کن! هروقت شکمم جلو بیاید خودش می‌فهمد..
الهی که این بچه نماند و نفهمد چه زندگی کوفتی‌ای انتظارش را می‌کشد. نمی‌توانم جلوی اشک‌هام را بگیرم. میز را با نفرین و ناله می‌چینم و می‌روم توی اتاق. نمی‌دانم کلید روی در کجا افتاده وگرنه در را قفل می‌کردم تا ریخت نحسش را نبینم. پتو را می‌کشم روی سرم. در حمام باز می‌شود و می‌آید توی اتاق. صدای به هم کشیده شدن حوله روی سرش می‌آید و بعد هیکلش را می‌اندازد روی تخت. پتو از روی سرم کنار می‌رود.
«پ چرا اینجایی تو؟»
بغض و خشم نمی‌گذارد حرف بزنم.
«با توأم؟ چت شد؟ تو‌ که الان حالت خوب بود»
دستش که به شانه‌ام می‌خورد دادم می‌رود هوا.. بلند بلند هق می‌زنم. سکوتش بوی بهت و ترس می‌دهد. خر است اگر نفهمیده باشد از چه ریخته‌ام‌ به هم.. چرا نمی‌روی پروانه؟ چرا هنوز تمرگیدی توی این خانه؟ به چه امید داری زندگی می‌کنی؟
«پری؟ حالت خوبه؟ چی‌شده؟»
بغلم می‌کند و سرم را با بازوهای سفتش محکم می‌چسباند به سینه:«بسم‌الله! این چرا جنی شد یهو؟ می‌گم چی‌شده؟ تو که الان خوب بودی؟»
خودم را به زور از لای بازوهاش می‌کشم بیرون:«دست بهم نزن»
با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهم می‌کند. انگار یک موجود فضایی‌ام! چرا حتی درصدی به این شک نمی‌کند که من می‌فهمم هر بار حمام می‌رود چه غلطی می کند.
ف_مقیمی:
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_80
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#پروانه

دیشب دوباره دعوا کردیم. این‌سری دلیلش سیما بود. همچین که رسید خانه با اخم و تخم آمد تو آشپزخانه. ظرف غذای نذری را گذاشت روی میز. بدون پرس‌وجو بازخواستم کرد که چرا با فلانی تو خیابان راه رفتی؟ طرف خراب است. پشتش حرف است. درست است که دل خوشی از سیما ندارم ولی دلم سوخت. چون داشت تهمت می‌زد. گفتم:« مثلا هنوز زن رفیقته، این وصله‌ها چیه که بهش می‌چسبونی؟»
گفت:« لابد یک چیزهایی می‌دونم که می‌گم!»
گفتم:«خب به من هم بگو بدونم!»صداش را کلفت کرد و گفت:« تا همین‌جا بسه! تو فقط به هوش باش که دور‌و برت نپلکه»پرسیدم:«نظر صولت درباره‌ی زنش چیه؟» باز درآمد که اینش به تو ربطی ندارد. من هم قاتی کردم و هر چه از دهنم درآمد نثار صولت کردم. گفتم:«چطوره که تموم شهر می‌گن رفیقت عیاشت هرز می‌پره صدات رو می‌‌ندازی توی سرت و می‌گی دروغه بعد خودت پشت سر ناموس مردم صفحه می‌ذاری؟ وقتی هم می‌گیم اثبات کن جواب سر بالا می‌دی؟ به فرض که این وصله‌ها بهش بچسبه؛ من و تو رو سننه؟ اتفاقاً خدا در و تخته را جور کرده»
ولی حسم می‌گوید او ترس چیز دیگری را دارد. می‌ترسد با سیما صمیمی شوم آمارشان را بهم بدهد. خدایا من که راضی به مرگ کسی نیستم ولی کاش این صولت سربه‌نیست شود تا از دستش خلاص شوم. تو این چند ماه اینقدر به خاطر او و ملحقاتش جروبحث داریم که حسابش از دستم رفته. کاش می‌شد یک قرص بی‌خیالی خورد و چشم رو تمام بدبختی‌ها و بدقلقی‌ها بست. گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم امثال پناه حق دارند معتاد شوند. شاید آنها هم مثل من به نقطه‌ای رسیده‌اند که دلشان می‌خواهد سِرّ باشند. پویا را گذاشته‌ام پیش پریسا و آمده‌ام دکتر زنان. هنوز به محسن نگفته‌ام که باردارم. آن‌وقت‌ها هر موقع توی فیلمی می‌دیدم زن قصه به شوهرش نمی‌گوید باردار است لب و دهنم را کج می‌کردم و می‌گفتم چه‌قدر غیر واقعی! مگر می‌شود زن همچین خبر مهمی را دیر به شوهرش بدهد؟ حالا فهمیده‌ام که نه همچین غیر واقعی هم نیست. وقتی خوشحال نباشی دست و دلت به خوش‌خبری نمی‌رود..
هه! خوش‌خبری! از وقتی فهمیده‌ام شبی نیست که با گریه نخوابم. می‌دانم اگر محسن بفهمد کل محل را شیرینی می‌دهد ولی من توی دلم حلوا پخش می‌کنند.
دکتر روسری گل‌دار و کوتاهش را گره خوشگلی زده و با دقت به آزمایش‌هام نگاه می‌کند. آن ماه قبل از اینکه بفهمم باردارم یک چکاپ کامل داده بودم و همان را آورده‌ام تا وضعیتم را ببیند. از پشت عینک نگاهی صورتم می‌اندازد. با مهربانی می‌گوید:« خب مامان! آزمایشت بد نیس. ولی با توجه به شرایطی که از وضعیت جسمیت گفتی و چیزی که من در معاینه‌ی اول متوجه شدم شما باید یکم مراقب باشی. چند وقته تپش قلب داری؟»
دست‌های عرق‌کرده‌ام را در هم گره می‌زنم:« یکی دوسالی می‌شه»
«دکترت نگفته بود بارداری برات خطرناکه؟»
لبخند غمگینی می‌زنم:«فکر نمی‌کردم باردار شم»
«اشکالی نداره عزیزم.‌ شما اولین کاری که می‌کنی اینه که پیش یک متخصص قلب و غدد می‌ری تا اون‌ها با توجه به شرایط بارداریت برات داروهای لازم رو تجویز کنن. یک رژیم هم واست نوشتم که طبق همون جلو‌ می‌ری!»
دست‌هاش را روی هم می‌گذارد:« از همه مهمتر استراحته! به هیچ‌وجه حق انجام کارهای سنگین نداری. رحمت ضعیفه. با توجه به چیزی هم که از شوهرت گفتی احتمال ضعیف بودن نطفه هم هست پس به عقیده‌ی من استراحت مطلق!»
با اینکه دوست ندارم این بچه بماند ولی هول می‌افتد به دلم:«یعنی خطرناکه؟»
می‌خندد:« نه مامان‌جان. اینها فقط در حد احتمالات و پیشگیریه. نگران سلامت جنینت هم نباش چون فعلا که سونوت چیز خاصی رو نشون نمی‌ده ولی با توجه به شرایطت بهتره رعایت بعضی احتمالات رو‌ بکنیم. قبول؟»
اینقدر صورتش ناز و لحنش مهربان است که وقتی با لبخند می‌گوید قبول دلم می‌خواهد من هم لبخند بزنم و بگویم قبول.
نسخه و آزمایش‌ها را تحویلم می‌دهد و با یک به سلامت بدرقه‌ام می‌کند. روی دلم غم بزرگی نشسته .
کاش همان وقتی که دکتر پروانه حق انتخاب مقابلم گذاشت ترک این زندگی را انتخاب می‌کردم.
آه... دکتر پروانه..چقدر دلم برای معجزه‌ی کلمات او تنگ شده. دلم می‌خواهد بنشینم روبه‌رویش و در صندوقچه‌ی قلبم را باز کنم.‌
پویا را از پیش پریسا برمی‌دارم و می‌روم سمت خانه.
هرچه پریسا اصرار کرد که شام بمانم گوش نکردم. بهش هم نگفتم برای چه رفته‌ام دکتر. دوست ندارم هیچ‌کس خبردار شود.
پویا که سرگرم کارتون می‌شود دراز می‌کشم روی تخت و شماره‌ی خانم خاقانی را می‌گیرم. باید با یکی حرف بزنم وگرنه دق می‌کنم. یکی که بگوید نگران نباش! یکی که امیدوارم کند این بچه پاک است و بی‌گناه..
ف_مقیمی:
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_79
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#پروانه

آخرهای مهر است. مهر بی‌مهری! مهر بی‌بارش! مهر دود و چرک و سیاهی! دارم به هر ضرب و زوری شده روزها را دوتا یکی می‌کنم و می‌گذرم..
دهه‌ی اول محرم است. توی محل بوی اسپند و رنگ عزا پاشیده‌اند. در دلم اما خیلی وقت است سیاهی زده‌اند. دست پویا را گرفته‌ام برویم مسجد، بلکه با روضه اشک بریزم ولی تکیه‌های شربت و چای برای او جذابیت دیگری دارد. بند کرده برایش شیر صلواتی بگیرم و کیک. هفت هشت نفری جلوتر از ما ایستاده‌اند. چند دختر بد آرایش و بد لباس هم پشت سرم هستند. صدای یک نفرشان بدجوری روی اعصابم است. عین زنگ بلبلی خانه‌‌های قدیمی، هرهر می‌خندد و از اینکه چطور از امیر نامی یک نخ سیگار کش رفته و به سرفه افتاده حرف می‌زند. زیرچشمی نگاه می‌کنم به سر و ریختش. موهای قهوه‌ای‌اش را اتو‌کشیده و چتری‌هاش تا روی پلکش آمده. اینقدر آرایش کرده که باید با کاردک صورتش را تمیز کنی.. بعید می‌دانم بیشتر از هجده نوزده سالش باشد. دلم می‌گیرد.. انگار محرم‌ها سروکله‌ی این تیپ آدم‌ها بیشتر می‌شود. جوری لباس می‌پوشند فکر می‌کنی دارند می‌روند عروسی! بعد یکی مثل شوهر من هم چشمش می‌خورد بهشان و ...
من که حلالشان نمی‌کنم.. کاری به این حرف‌های قشنگ قشنگ هم ندارم که باید برایشان دعای خیر کرد و مهم دل است..
این بی‌انصاف‌ها زندگی من را ناامن کرده‌اند. رختخواب من سرد شده بخاطر عرض اندام این آدم‌ها! همین دیشب وقتی با محسن از این مسیر رد می‌شدیم دیدم که چطوری زل زده به پر و پاچه‌ی یکی از همین‌ها... داشتم باهاش حرف می‌زدم ولی حتی یک‌ کلمه هم نشنید. خر که نیستم! می‌فهمم! پویا پایین چادرم را می‌کشد:«مامااان بریم جلو دیگه»
دختره بی‌اجازه لپش را می‌کشد:« آخی نازی.. چه چشمایی داره»
دست پویا را محکم می‌کشم و با اخم می‌‌روم جلو. می‌خواهم بفهمند که ازشان متنفرم. ولی حیف که نمی‌فهمند.. صدای هر و کرشان تا هفت محله آن‌طرف‌تر می‌رود. از روی میز یک لیوان شیر ولرم برمی‌دارم. مسئولش می‌گوید کیک تمام شده! مجبور می‌شوم از دکه‌ی کناری یک کیک بخرم بدهم دست پویا تا ونگ نزند. صدای روضه‌خوان از بلندگوی مسجد می‌آید. بلندتر از صدای حسین حسین این تکیه! یک زن و مرد با دو دختر بچه وارد حیاط مسجد می‌شوند. آرزو به دلم ماند یک‌بار با محسن برویم مسجدی ،هیئتی، حسینیه‌ای! نه که اهلش نباشد؛ فقط انگار عارش می‌آید با من برود این‌طور جاها! تا پارسال و پیارسال که با صولت می‌رفت هیئت؛ امسال را نمی‌دانم با چه کسی می‌پلکد. اگر شب به شب غذای نذری نمی‌آورد شک می‌کردم به عزاداری کردنش! وقتی نه نماز می‌خواند نه از چشمش محافظت می‌کند عزاداری کردنش به چه درد می‌خورد؟! راستش دیگر بهش اعتماد ندارم! احساس می‌کنم یک روده‌ی راست هم توی شکمش نیست. دیشب برای یک لحظه چشمم خورد به نوار اعلان‌های گوشیش؛ نوشته بود صیغه‌خونه یک عکس فرستاد! گر نگرفتم؟ داشتم از تنگی نفس می‌مردم ولی به روی خودم نیاوردم! چون دردی ازم دوا نمی‌شد. نهایت کتمان می‌کرد و با چهارتا حرف درشت مجبورم می‌کرد لالمونی بگیرم. سینه‌ام سنگین است. دوست دارم پرواز کنم تا مسجد. های های گریه کنم برای بدبختی‌هام.
« سریع بخور می‌خوام برم مسجد»
پویا رام و مطیع سر تکان می‌دهد و کیکش را گاز می‌زند.
یک‌هو از پشت سر کسی صدایم می‌کند. صدای سیماست. دوست ندارم برگردم ببینمش ولی وقتی می‌زند به شانه‌ام کاری نمی‌شود کرد.
برمی‌گردم. ده قلم آرایش کرده و موهای بلوندش را از زیر شال انداخته بیرون. گمان نکنم فقط این باشد. احتمالاً لب‌ها و گونه‌هاش را هم پروتز کرده؛ قبلا اینقدر برجسته نبود!
به زور لبخند می‌زنم و سلام احوال‌پرسی می‌کنم.
درجا می‌پرسد:«چقدر لاغر شدی؟ رژیم می‌گیری؟»
این چند وقت همه همین را می‌پرسند. کسی چه خبر دارد از دل من؟
«بابا مگه با این وروجک دیگه جونی برام باقی می‌مونه؟»
می‌خندد و لپ پویا را می‌کشد:«چقدرم ماشالله نازه این پسرت. عین دسته گل می‌مونه»
پویا خودش را پشت چادرم قایم می‌کند. می‌ترسم شیر از دستش بیفتد:« سریع بخور مامان دیر شد»
«چادری شدی؟!»
نگاهی گذرا به چادرم می‌اندازم:« مگه تاحالا ندیده بودی؟ من همیشه محرم‌ها چادر می‌پوشم»
شالش را جلو‌تر می‌کشد:«ئه..باریکلا..نه ندیده بودم..خب چه خبر؟! خیلی وقته ندیدمت»
نخیر! انگار تازه چانه‌اش گرم شده! اصلا حال و حوصله‌اش را ندارم. گوشم به مداحی است. حواس‌پرت می‌گویم:«سلامتی» و اشاره می‌کنم به مسجد:« داشتم می‌رفتم مسجد. پویا گیر داد دسته ببینیم و شیر بگیریم. ولی اینقدر فساد زیاده آدم حالش بد می‌شه»
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_78
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#محسن
هر چه بیشتر می‌گذرد حالم خراب‌تر می‌شود.. نمی‌دانم بخاطر کدام یک از گیر و گور و بدبختی‌هام است. قربان خدا بروم دور و برم پر است از بدبختی.. چند هفته است دارم از جیب می‌خورم و کفگیر خورده ته دیگ! از آن‌طرف عزای عقد مژگان را گرفته‌ام که چطور آفتابی شوم توی سالن.. دلم نمی‌خواهد دیگر چشم تو چشم حاجی شوم. بدجوری از چشمم افتاده.. اگر هم نروم به تریش مامان و مژگان بر می‌خورد. اما از همه‌ی اینها که بگذریم حالم با خودم خوب نیست. همه‌اش منتظر یک بهانه‌ام دور و برم خلوت شود فیلم ببینم. وقتی هم که شرایط جور نمی‌شود عین سگ پاچه‌ی همه را می‌گیرم. دیروز به این یارو دکتره پیام دادم همین‌ها را گفتم، گفت:«قرار شد فقط در زمان‌هایی که من گفتم بری سر وقت فیلم!»دیگر رویم نشد بگویم وقتی پای نفس و علاقه وسط باشد من از بابام هم حرف‌شنوی ندارم! نوشتم چشم و رفتم تو سایت‌های پورن! یکی نبود بگوید آخر مرتیکه‌ی الاغ مگر تو با پروانه عنق نیستی که داری خودت را با دیدن این عن و‌ گه‌ها تحریک می‌کنی؟ بعد که کمرت پر شد می‌خواهی چه غلطی بکنی؟ ‌ولی گفتم که! وقتی پای نفس به میان بیاید از خود گاوم هم حرف‌شنوی ندارم! مجبور شدم بعد از مدت‌ها با خودم مشغول شوم و بعد عین سگ پشیمان بشوم. احساس می‌کنم دارم افسرده می‌شوم. دیگر دل و دماغ هیچ کاری را ندارم. بهرامی‌فر هنوز هم دارد پیغام پسغام می‌فرستد بروم پیشش ولی دروغ چرا؟ به قول گفتنی انگار پشتم باد خورده. حس و حال کار و چرخ زدن بین آدم‌ها را ندارم. دلم می‌خواهد یک گوشه لش کنم و با کلش سرگرم شوم. اما وسط همان کلش بازی کردن هم، مدام تو فکر دیدن یک فیلم جدیدم. امشب ویر این افتاده به جانم که چند فیلم باغ وحشی ببینم.
«بالاخره تونستی کاری پیدا کنی؟»
سینی چای را می‌گذارد روی میز و پایین پام روی مبل تک‌نفره می ‌نشیند. حتما یک جوری از زیر زبان پناه بیرون کشیده که دیشب صولت همراهمان نبوده! اگر حرفش شد شیرفهمش می‌کنم که بخاطر حرف او قرار را به هم نزدم خودم دلم نمی‌خواست داداشش صولت را ببیند.
همان‌طور که به گوشی نگاه می‌کنم سرسنگین جواب می‌دهم:«فعلا نه! منتظرم خبر بدن»
نفس عمیقی می‌کشد:«خب چرا برنمی‌گردی بنگاه خودتون؟! بابا که چندبار پیغام فرستاده!»
هه! خیال کرده من منترش هستم! این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری‌ها نیست:«هروقت یاد گرفت مستقیم از خودم بخواد اون وقت شرطه! این‌بار دیگه باید خواب اونجا رفتنمو ببینه.»
فنجان چایش را از روی میز برمی‌دارد و بین دست‌هاش می‌گیرد:«چطور دلت میاد اینطوری درمورد پدرت حرف بزنی. بیا از خر شیطون پیاده شو. بنده خدا سن وسالی ازش گذشته. خدا رو خوش نمیاد باهاش لجبازی کنی»
باز نصیحت‌بازی‌هاش شروع شد!
«من و بابام با هم تفاهم نداریم. بعدشم! به قول دکتر پروانتووون برا رسیدن به موفقیت باید از وابستگی‌هات دل بکنی»
«دکتر پروانه‌مون؟!»
«آره دیگه! شوما خیلی قبولش داری!»
صداش می‌لرزد:«مگه تو قبولش نداری؟»
هرکار کردم لحنم را جوری نکنم که متوجه حسم به دکتر نشود نتوانستم. حالا مگر تا ته و توی قضیه را در نیاورد ول می‌کند؟
یک هوم سوالی ضعیف هم می‌بندد به سکوتم که یعنی منتظر است. سریع پاهام را از روی کاناپه جمع می‌کنم و همانطور که لیوان چایم را برمی‌دارم می‌نشینم:«من جز خودم و خدا هیچ‌کسی را قبول ندارم.»
خودش را کمی جلو می‌کشد:«اتفاقی افتاده؟! چرا حس می‌کنم دیگه مثل قبل بهش اعتقادی نداری؟!»
حبه قند را بین دو دندانم نگه می‌دارم و می‌خندم:« همچین می‌گه اعتقاد انگار آمونه!»
زل می‌زنم تو‌ چشمش:« من از همون اولشم بهش اعتقادی نداشتم. قبلنم گفتم! هر کسی خودش روانشناس خودشه»
اینقدر جا خورده که به هندل زدن افتاده:«ولی تو که می‌گفتی دکتر پروانه خیلی کارش درسته.»
ته چایم را هورت می‌کشم و لیوان را می‌گذارم روی سینی:«آره خب! الانم می‌گم! تو بین این روانشناسای آبکی، باز یه مقدار اون بهتره. اونم چون خدا پیغمبر سرش می‌شه وگرنه که هیچی حالیش نیس»
کم مانده بدبخت بزند زیر گریه:«یعنی اصلا کمکی بهت نکرده؟»
نگاه معناداری می‌کنم بهش:«عزیزم من که مشکلی نداشتم! مثل اینکه یادت رفته بابت تو پیش این بابا رفتیما! پس اونی که باید راضی باشه تویی نه من!»
یک‌هو برق می‌گیردش. انگشت اشاره‌اش را می‌گیرد طرف خودش و می‌گوید:«بخاطر من؟ من...من مشکل داشتم؟!»
بدون اینکه خودم بخواهم صدام یک پرده بالاتر می‌رود. گردنم عین غاز می‌پرد جلو:«بله ..تو! یادت رفته اعصاب نداشتی دم به دیقه پاچه‌ی من‌و پویا رو می‌گرفتی؟! کی بود می‌گفت اینقدر از زندگی ناامیدم که می‌خوام بمیرم؟»
پلکش می‌پرد. دست‌هاش مثل چند وقت قبل شروع می‌کند به لرزش. داد می‌زند غرورش جریحه دار شده و عصبی است ولی نمی‌دانم چه کرمی افتاده به خشتکم، نمی‌توانم حرصش را در نیاورم.
مجله قـلـمداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_76 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن «به به! راه گم کردی آقامحسن! فکر کردم دیگه قابل نمی‌دونی یه سر به ما بزنی!» خودم می‌دانستم چشمش بهم بخورد طعنه می‌زند. حق هم دارد! یک‌دفعه جلسات مشاوره را رها کردم و گذاشتمش تو خماری. الان…
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_77
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#پروانه
جمعه عقدکنان مژگان است. از صبح با محسن تمام مغازه‌های شانزه‌لیزه و پاساژهای کوچه برلن را بالا پایین کردیم ولی هیچ لباسی چشمم را نگرفته. نه که نگرفته باشد، یکی دو تایی را پسندیدم ولی به قیمتش نمی‌ارزید. محسن کلافه شده! هی غر می‌زند کلک کار را بکن! انگار آمده‌ایم پیاز و سیب‌زمینی بخریم!
«باید با لیلا میومدم خرید، تو خیلی بدعنقی»
«بابا خوش انصاف! پام تاول زد!‌ شش ساعته داری من‌و دور خودت می‌چرخونی!»
با لب و لوچه‌ی آویزان چیزی زیر لب می‌گوید و پشت فرمان می‌نشیند. من هم سوار می‌شوم. کیفم را می‌گذارم روی پاهام و صورتم را می‌چرخانم سمت پنجره. هرچه بعد از این غر می‌زند محل نمی‌دهم. صمٌ بکم! چون می‌دانم هر چه یکه به دو کنم بدتر می‌شود.
دق دلی‌هایش را که خوب خالی کرد پوف محکمی می‌کشد و پیشنهاد می‌دهد:«می‌خوای یه سر بریم بوتیک صولت؟ اون جنساش خیلی آسه‌ها»
ترجیح می‌دهم لباس کهنه‌هایم را بپوشم ولی او را نبینم.
انگار که صدای ذهنم را شنیده باشد می‌گوید:«بعید می‌دونم خودشم باشه، شنیدم شاگرد آورده. می‌خوای بریم یه سر لباسای اونجا هم ببینی؟!»
«همین کم مونده فقط برا یه دست لباس چشمم بیفته به صورت نحس اون»
تابه حال اینقدر رک احساسم را نسبت به رفیقش نگفته بودم. ولی بدم نمی‌آید بفهمم هنوز روی او تعصب دارد یا نه.
تند و عصبی جواب می‌دهد:«بهت می‌گم شاگردش مغازه رو می‌گردونه. تو چی‌کار داری به خودش؟»
پس همچنان آقا‌صولت خط قرمزش است. چقدر ساده‌ام من! خودم را کنترل می‌کنم:«فردا با لیلا می‌رم»
«دیگه خود دانی! طرف همه جنساش آسه بعد این خانم داره ناز می‌کنه! اینقدر حالیت نیس که بحث خرید با احساسات شخصی فرق داره»
راست می‌گوید. مدل‌های بوتیک صولت حرف ندارد. خودم هم از صبح هی حسرت می‌خوردم که چرا عدل هر چه جنس شیک هست رفته تو مغازه‌ی او، ولی دوست ندارم قیافه‌اش را ببینم. نمی‌دانم غیرت محسن کجا رفته که با وجود ماجراهایی که او و زنش برای مژگان درست کردند همچنان به او علقه دارد!
«تو از کجا می‌دونی که خودش نیست؟ »
صداش نرم‌تر می‌شود:«کاری داره مگه؟ یه سر می‌ریم اونجا یواشکی دید می‌زنم»
نمی‌دانم چه کار کنم؟ اصلاً حالا که فکر می‌کنم می‌بینم بد هم نمی‌شود سر و گوشی آب بدهم.
مسیر را کج می‌کند به طرف بوتیک او. بعد پیاده می‌شود و می‌رود کنار مغازه. با دست اشاره می‌کند پیاده شوم. دلم شور می‌زند. با اکراه وارد مغازه می‌شوم. بوی ادکلن و سیگار و پارچه‌ی نو همه جا را برداشته. چند زن دارند بین رگال‌ها می‌چرخند. یک جوان لاغر گردن‌دراز پشت پیشخان ایستاده، تا ما را می بیند جلو می‌آید و با محسن دست می‌دهد:«چه عجب از این طرفا؟ صفا آوردید. »
محسن سینه جلو می‌دهد و دست‌هاش را می‌برد توی جیب:«چاق شدی!»
معلوم نیست چه بوده که تازه چاق شده! یک سلام سرسری می‌کنم و خودم را با تماشای رگال‌ها مشغول می‌کنم.
محسن می‌پرسد: « احمد جان ژورنال لباس مجلسی‌هاتون کجاست؟!»
برمی‌گردم طرفشان. احمد یک ژورنال بزرگ از روی میز برمی‌دارد و می‌دهد دستم.
«خواهش می‌کنم بشینید. مدل زیاده»
بعد هم می‌رود سر وقت مشتری‌هاش. یکی دو موردی چشمم را می‌گیرد. محسن هم خوشش می‌آید.
برمی‌گردد:«چیزی پسند شد؟»
محسن ژورنال را مقابلش می‌گیرد و ورق می‌زند: « اینا رو داری؟!»
احمد نگاهی به رگال‌ها می‌اندازد و ژست متفکرانه به خودش می‌گیرد:«احتمالا داریم. یعنی مشکی و قرمزش و مطمئنم داریم ولی این کله غازیه که تو ژورناله رو شک دارم داشته باشیم. اینقدر قشنگ بود رنگش رو تموم کردیم. الان از آقا صولت می‌پرسم»
دستپاچه می‌گویم:«نه نه نیازی نیست»
محسن برایم چشم‌غره می‌رود. خب دلم نمی‌خواهد او بفهمد من اینجا هستم! مگر زور است! رو به احمد می‌گوید:«نمی‌خواد زنگ بزنی بهش»
احمد از پشت پیشخان در می‌آید:«نه بابا همین‌جاست. تو انباره.»
دنیا روی سرم خراب می‌شود. نگاه می‌کنم به محسن. صورتش به هم ریخته ولی شک ندارم بخاطر واکنش‌های من است نه رویارویی با او.
از روی رگال دو مدل درمی‌آورد و دستم می‌دهد:«حالا شما اینا رو بپوشید. اتاق پرو اون سمته.»
از خدا خواسته می‌چپم توی اتاق کوچک و گرم ته مغازه. صدای صولت را که می‌شنوم حالم گرفته می‌شود :«بهههه. داش محسن! این طرفا»
گوش تیز می‌کنم جواب محسن را بشنوم ولی خبری نیست. زیپ لباس را تا نیمه بالا می‌کشم. رنگش عین ژورنال یاسی است. پهلوهایم را قشنگ جمع کرده. چقدر بهم می‌آید. تقه‌ای به در می‌زنم.
محسن در اتاق را با احتیاط باز می‌کند.چشم‌هاش می‌درخشد:«من می‌گم اصلا دیگه باقی رو ولش کن.. همین‌و بخر بریم!»
Ещё