سال‌ها در راه|زهرا سجادنیا

#ادبی_یاد
Канал
Логотип телеграм канала سال‌ها در راه|زهرا سجادنیا
@zahrasajadniaПродвигать
74
подписчика
7
фото
18
ссылок
سال‌ها در راهِ چه؟ شاید نویسنده شدن. http://zahrasajadnia.ir
خوراک جان‌های ناخرسند¹

گفتند: «خودت باید وسایلت رو ببری بالا.» گفتم: «طبقه‌ی چهارمم.» گفت: «خب باشی. مگه بقیه نبردن؟» ۶ بار آمدم و رفتم. تنها. کشیدم. چمدان. کاور پتو. لپ‌تاپ. کوله. خودم را. نفس‌نفس زدم. سینه‌ام خس‌خس کرد و خودم را کشاندم. بار آخر با کاور و لباس‌هایم نشستم روی پله‌ها. خلوت بود. برای آشکاریدن سرّ درونم که بدجور رُخَم را زرد کرده بود، فرصت داشتم.

گریستم. کم. صدای خنده‌ای آمد. برخاستم. وزنه‌ی ۴۰۰ کیلویی را بلند کردم و بردم بالا. رسیدم. هیچ هم از مسیر لذت نبردم. خودم را پهن کردم. چسبیدم به کلاس شعر. فهمیدم زندگی‌ام تا بوده همین بوده.

از کت و کول افتادگی‌ها، زخم‌ها، نفس کم آوردن‌ها، گوشه‌ای خلوت گریستن‌ها، پنهان‌کاری‌ها، چسبندگی روح و جسمم وقتی میان مادیت و معنویت از مو باریک‌تر شده‌ بودم. این جور وقت‌ها چه می‌کردم؟ می‌چسبیدم به کلمه. به نوشتن. به ادبیات. به غرقاب کتاب‌ها. زندگی روی سرم آوار می‌شد اما راه گریز بود. همین‌جا کنار دستم. توی دستم. می‌ورزیدمش.




۱. ادبیات خوراک جان‌های ناخرسند و عاصی است. (ماریو بارگاس یوسا)



#ادبی_یاد
@zahrasajadnia
شعر خون جهنده دارد

هیچ چیز ردّ این خون را پاک نمی‌کند. آدم، قاتل کدام من‌اش شود که بتواند چکه‌چکه زندگی‌اش را قورت دهد؟

پاهایم روی زمین نمی‌مانند. واژه‌هایم افسارگسیخته‌اند. دارم با آبروی جمله بازی می‌کنم. ارث ادبیات را بالا کشیده‌ام و یک پارچ کلیشه هم رویش خورده‌ام.

نه به عطر باز باران با ترانه مشحون می‌شوم نه با هوای خانه‌های ابری، دل‌خون. سرِ حرف را هم درد آورده‌ام. هی بافیدن و تنیدن و پیچیدن. من شکارگر گنجواژه‌‌های مستور در خواب جهان نیستم.

صدای شکستن استخوان‌های بندها، لرزه بر اندام قلمم می‌اندازد. هیچ چیز ردّ این خون را پاک نمی‌کند.
«خون شعر با آب شعر شسته می‌شود
و من برای طی کردن فاصله‌ی خون تا آب،
جرعه‌جرعه زندگی می‌کنم
قطره‌قطره می‌میرم¹.»




۱. قسمتی از شعر "خون شعر" از کتاب شش لحظه تا محال، نوشته‌ی بهار رهادوست.



#ادبی_یاد
@zahrasajadnia
شعر من و خدای من

سر‌وکله زدن با واژه‌ها و معنایی که به دوش می‌کشند، حقیقتاً رنج‌پرور است. یک رنج مقدس. امروز داشتم به خدایی شاعرها فکر می‌کردم. مثلاً آدمی آنقدر نفسش را سوهان‌کاری می‌کند تا بتواند در جهان تصرفاتی داشته باشد یا به پشت صحنه‌ی پرده‌ی اسرار کمی آگاه شود؛ شاعر هم آنقدر اوج می‌گیرد تا بر زبان تسلط پیدا می‌کند و از روح میلیون‌ها خواننده، سیمرغ می‌سازد. بعد در بحر‌العلوم، ادبیات، مرغ را می‌رقصاند. خوش به جانش. نوشِ حالش.

مثلاً اینجا را ببینید که چگونه خواجه‌ی بزرگ، حافظ، در دو بیت داستانی را به یکبارگی سروده است¹:

صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت:
«ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت»
گل بخندید که: «از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت»

یا خیام این دُردکامِ کوزه‌آشام، داستانی چنین را تنها در چهار پاره می‌سراید:

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه، یکی کوزه برآورد خروش:
«کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش؟!»




۱. از کتاب زیباشناسی سخن‌ پارسی معانی، میرجلال‌الدین کزازی، نشر مرکز، ص ۲۵۱‌.



#ادبی_یاد
@zahrasajadnia
خوشا بادِ نوشین ایران زمین

کتاب فارسی کلاس هشتم را دانلود می‌کنم. برای جشنواره باید درس "ارمغان ایران" را تدریس کنم. از روی درس می‌خوانم. اما این بار نه به عنوان دانش‌آموزی که فردا امتحان روخوانی از این متن شیوا را دارد؛ نه حتی به عنوان دبیری که فرّ و فروغ و فرزانگی و فرهیختگی را برای دانش‌آموزانش معنا کرده است.

از همان پاراگراف نخست، پرسشی در سر دارم آن هم اینکه نویسنده‌ی این متن چه کسی بود؟ به پایان نوشته می‌رسم. فرزند ایران، میرجلال‌الدین کزازی؛ با کاهش و اندکی تغییر. با خودم می‌اندیشم که بی‌راه نیست ویدیویی از ایشان در حین تدریس پخش کنم.

یوتیوب را باز می‌کنم و می‌نویسم کزازی. ویدیویی از استاد می‌یابم. دلم می‌خواهد آگاهی‌ام از اینکه این مرد ۹۹ درصد واژگانش فارسی است را به گوش آنها برسانم. دلم می‌خواهد به آن‌ها بگویم در این مرز‌وبوم کسی به‌تمام فارسی صحبت می‌کند و هیچ هم خنده‌آور و بی‌ارج نیست.

ایده‌هایی که در سر دارم را روی کاغذ می‌آورم. یک ایده همان‌جا آفریده می‌شود. اینکه به عنوان تکلیف بگویم یک صفحه در مورد ایران بنویسند که تا جایی که ممکن است واژگانش فارسی باشد. بعد به همان جمله‌ نگاه می‌کنم. کلمات عربی جانِ ذوقم را می‌گیرند. از خودم بدم می‌آید. از اینکه دارم زور می‌زنم فارسی را کردار نیکم کنم نه تنها پندار نیک و این چه کژطبعی‌ِ آشکاری‌ست برایم.

دلم می‌خواهد گریه کنم. فرزند ایرانی که دلش می‌خواهد پس از حرف‌های شور‌آفرین پیشوا گریه کند. برای خودش گریه کند. برای ایران جغرافیایی، ایران تاریخی و ایران فرهنگی اشک بریزد.

از اینکه وقتی خودش دانش‌آموز بود و کسی به او نگفت چشم‌هایت را بشور و ایران را جور دیگر ببین. گوش‌هایت را باز کن و ببین چگونه پیرمرد کم‌سوادی هنگام گفتارِ این مرد ساکت می‌شود و از جان گوش می‌سپارد.

دلم می‌خواهد گریه کنم. دلم می‌خواهد بروم در حافظه‌ی خواب‌آلودِ تاریخ و در آغوش پدر ایران، واژه‌هایش را با خودش هق‌هق کنم: «خوشا بادِ نوشینِ ایران ‌زمین...»





#ادبی_یاد
@zahrasajadnia
پسرِ خلف مثل ایرج میرزا

امروز اتفاقی چشمم به دیوان ایرج میرزا خورد. کتابش چاپ ۹۶ بود. قیمتش هم مناسب همان‌ سال‌ها. خواهرم برایم پیدایش کرد. بین خروار‌ها کتاب روانشناسی، یک کتاب شعر دید و انگار که کشف جدیدی کرده باشد داد زد: «زهراااا این خوراک خودته.»

ابروهایم هم‌زمان با عقب رفتن سرم بالا رفت. از دستش قاپیدم. گفتم: «از تعداد صفحاتش مشخصه سانسور‌شده‌ست.» برای کسی سوال نشد این حرف من چه معنی‌ای دارد. شاید هم نهایتا یک سوال در ذهنشان ایجاد کردم، اینکه "ایرج میرزا که این همه در وصف مقام مادر چیزی گفته چرا باید اشعارِ منشوری داشته باشد!"

یکی از هم‌کلاسی‌هایم همیشه به خاطر داشتن چاپِ قبل از انقلاب دیوان ایرج میرزا به ما فخر می‌فروخت. ما هم مثل این ندید پدید‌ها التماسش می‌کردیم که نام چندتا از شعرهای مَلَسش را حفظ کند و دفعه‌ی بعد که آمد همه‌مان بریزیم توی گنجور و از خواندنش فیض ببریم. جوانی‌ است و جاهلی دیگر.

کتاب را ورق زدم. فصل‌هایش را نگاه کردم. شعر "قلب مادر" مرا به کلاس پنجمم برد. آن زمان، نمی‌دانم آموزگارم در من چه دیده بود که نقش مادر را به من داد تا برای نمی‌دانم کدام برنامه اجرا کنم. صدایم را به زور می‌لرزاندم. خودم را به افلیجی می‌زدم تا کمی شبیه پیرزن دربیایم. لابد یک چیزی می‌دانست که نقشِ بزرگان را به من داده بود‌ دیگر! (جوگیری ۱۰/۱۰)

بعدش آمدم توی ماشین و مثل اینکه بخواهم فال بگیرم کتاب را هی می‌بستم و باز می‌کردم. از ایرج میرزا توقع دیگری داشتم. تا صفحه‌ی ۱۱۶ که فقط در مدح و ستایش و شکوه فلانی و بهمانی بود. به مثنوی‌ها نگاه کردم چشمم به "زهره و منوچهر" افتاد. امیدوارتر شدم.

به خانه که رسیدیم سر و روی خاکی‌اش را با دستمال خیس پاک کردم. گفتم: «قبل از اینکه بگذارمت توی کتا‌بخانه تا کی خدا بخواهد و برگردم سراغت، یک فرصت دیگر بهت می‌‌دهم.» یک شعر پیدا کردم به نام "مادر". کوتاه بود. حوصله‌اش را داشتم:

گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت
شب‌ها بر گاهواره‌ی من
بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا بُرد
تا شیوه‌ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه‌ی گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست



پی‌نوشت: شما هم مثل من نمی‌دانستید این بیت معروف آخر از ایرج میرزا بوده؟ یا فقط من در باغ نبودم!
#ادبی_یاد
@zahrasajadnia