پسرِ خلف مثل ایرج میرزاامروز اتفاقی چشمم به دیوان ایرج میرزا خورد. کتابش چاپ ۹۶ بود. قیمتش هم مناسب همان سالها. خواهرم برایم پیدایش کرد. بین خروارها کتاب روانشناسی، یک کتاب شعر دید و انگار که کشف جدیدی کرده باشد داد زد: «زهراااا این خوراک خودته.»
ابروهایم همزمان با عقب رفتن سرم بالا رفت. از دستش قاپیدم. گفتم: «از تعداد صفحاتش مشخصه سانسورشدهست.» برای کسی سوال نشد این حرف من چه معنیای دارد. شاید هم نهایتا یک سوال در ذهنشان ایجاد کردم، اینکه "ایرج میرزا که این همه در وصف مقام مادر چیزی گفته چرا باید اشعارِ منشوری داشته باشد!"
یکی از همکلاسیهایم همیشه به خاطر داشتن چاپِ قبل از انقلاب دیوان ایرج میرزا به ما فخر میفروخت. ما هم مثل این ندید پدیدها التماسش میکردیم که نام چندتا از شعرهای مَلَسش را حفظ کند و دفعهی بعد که آمد همهمان بریزیم توی
گنجور و از خواندنش فیض ببریم. جوانی است و جاهلی دیگر.
کتاب را ورق زدم. فصلهایش را نگاه کردم. شعر "قلب مادر" مرا به کلاس پنجمم برد. آن زمان، نمیدانم آموزگارم در من چه دیده بود که نقش مادر را به من داد تا برای نمیدانم کدام برنامه اجرا کنم. صدایم را به زور میلرزاندم. خودم را به افلیجی میزدم تا کمی شبیه پیرزن دربیایم. لابد یک چیزی میدانست که نقشِ بزرگان را به من داده بود دیگر! (جوگیری ۱۰/۱۰)
بعدش آمدم توی ماشین و مثل اینکه بخواهم فال بگیرم کتاب را هی میبستم و باز میکردم. از ایرج میرزا توقع دیگری داشتم. تا صفحهی ۱۱۶ که فقط در مدح و ستایش و شکوه فلانی و بهمانی بود. به مثنویها نگاه کردم چشمم به "زهره و منوچهر" افتاد. امیدوارتر شدم.
به خانه که رسیدیم سر و روی خاکیاش را با دستمال خیس پاک کردم. گفتم: «قبل از اینکه بگذارمت توی کتابخانه تا کی خدا بخواهد و برگردم سراغت، یک فرصت دیگر بهت میدهم.» یک شعر پیدا کردم به نام "مادر". کوتاه بود. حوصلهاش را داشتم:
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت
شبها بر گاهوارهی من
بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا بُرد
تا شیوهی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچهی گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوستپینوشت: شما هم مثل من نمیدانستید این بیت معروف آخر از ایرج میرزا بوده؟ یا فقط من در باغ نبودم!
#ادبی_یاد@zahrasajadnia