هو
در طواف حَرمم گفت بهگوش آگاهی
حلقه میکده را هم به ادب زن گاهی
بینی از مَروهی میخانه صفای رخ دوست
گر کنی سعی و در آن حلقه بیابی راهی
نیست در صومعه سودی به خرابات گرای
قلب خود نقد کن از صحبت صاحب جاهی
عرفاتیست درِ دوست که عشّاق رسند
اندر آن کوی نه هر بیخبری خودخواهی
همت پیر مغان بین که ز رندان همه عیب
دید و پوشید و در اکرام نکرد اکراهی
جو ز عشّاق کرَم زاهد بیچاره گداست
به کف آور گُهر از مخزن شاهنشاهی
هیچ سائل ز در میکده محروم نرفت
به کجا کرد توان رو ز چنین درگاهی
خوشه از خرمن صاحب کرمی بر که بهقدر
پیش او حاصل کونین کَم است از کاهی
یوسف مصرِ معانی تویی آخر ز چه روی
میکنی عمر گرانمایه تلف در چاهی
روز خود بی مِی و معشوق مکن شب همه عمر
خردسال است که یک هفته بود بیماهی
قدمی هم بهصفا بر در میخانه گذار
تا مگر دست تو گیرد صفی اللهی
صفی علیشاه نعمت اللهی
@yarekhaksar