من عریانم، عریانم، عریانم مثل سکوتهای میان کلامهای محبت عریانم و زخمهای من همه از عشق است از عشق، عشق، عشق. من این جزیرهی سرگردان را از انقلاب اقیانوس و انفجار کوه گذر دادهام و تکهتکه شدن، راز آن وجود متحدی بود که از حقیرترین ذرههایش آفتاب به دنیا آمد
فروغ فرخزاد، بخش از شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»
باران را مگر میشود تیرباران کرد؟ یا حکم سنگسار گرفت برای سار؟ باد را مگر میشود نشانه گرفت؟ یا ابر را گرفت به رگبار؟ دریا را مگر میشود به بند کشید؟ یا موج را کوبید به دیوار؟ باران میبارد و سار میپرد و باد میوزد و دریا و باد و موج... بیقرار و روزی میآید که دیگر چاره هر درد تحمل نیست
مُشتی غبار خواهی شد مشتی غبار در دستهای خالیِ این روزگار خواهی شد بادی که از نهایت آفاق میوزد، مشتِ غبارِ کوچک را با خویش میبرد. شب میرسد بهچابُکی از راه و هرچه هست، در پردهٔ سیاهش از یاد میرود.
اکنون چراغی کوچک روشن کن ــ شعری لطیف و ساده ــ نقبی بزن به این سوی تاریکی از شهرِ دوردستِ فراموشان.
شاید شبی، زنی در پرتوِ چراغِ تو تصویرِ خویش را روشنتر از همیشه ببیند.
مرا به ساندویچ عشق دعوت کن خستهام از ناهارهای بزرگ تدارکهای بزرگ وعدههای بزرگ به خاطر داشته باش که زن «ناهار» سامرست موام نیستم من من آن مسافرم که سنگینی بار و بنهٔ بسیار را تجربه کرده است که فقط به کولهبار سبک معدهٔ سبک خاطرهٔ سبک میاندیشد مرا به ساندویچ عشق دعوت کن مرا با دستهایت سرو کن تنم را در کاغذ نفسهایت بپیچ بر سر میز این شب سرد زمستان
و سبزهها به صحراها خشکیدند و ماهیان به دریاها خشکیدند و خاک مردگانش را زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجرههای پریده رنگ مانند یک تصور مشکوک پیوسته در تراکم و طغیان بود و راهها ادامهٔ خود را در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید دیگر کسی به فتح نیندیشید و هیچکس دیگر به هیچچیز نیندیشید
در غارهای تنهائی بیهودگی به دنیا آمد خون بوی بنگ و افیون میداد زنهای باردار نوزادهای بیسر زائیدند و گاهوارهها از شرم به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی نان، نیروی شگفت رسالت را مغلوب کرده بود پیغمبران گرسنه و مفلوک از وعدهگاههای الهی گریختند و برههای گمشدهٔ عیسی دیگر صدای هیهی چوپانی را در بهت دشتها نشنیدند
فروغ فرخزاد، بخشی از شعر «آیههای زمینی»، تولدی دیگر، ۱۳۴۲
دیگر نه خاطرِ مجموعی است نه زلف پریشانی نشستهام مرگ مایل به سبز، با چکههای سفید هم نشسته است ما نمیدانیم که سقفها کاذباند که زرد تو آبی من است که چیزهای دیگری هم هستیم پیاده میشویم از خوابهای اردیبهشت ما نمیدانیم نمیدانیم شاید از خلافآمد عادت آمدهایم نگاه کن برگهایمان آتش بیرنگ گرفتهاند
گمان بهار دارم! دلگرمام کن به مُبرَمِ همین کلمهها که گمانه زنم کرده! با شعاع این نور آفتاب دیگری میخواهم که گیراییاش، در-گیرم کند که مُشَوَّشِ خورشید باشم و گفت و شنود و حرف و حدیث مکالمهای بی واسطه در نور ساطِعام کند! که از شُعورِ آفتاب به منطقهی گرمسیر دیگری کوچ کنم که گرمای ناگزیرش درگیرم کند که از شب رد شوم و تاریکی جنون کِشدارِ شبهام نباشد! و ریخت و پاشِ روشنایی از فَرَجِ همین کلمههام برکت بگیرد! و شفا به نواحی یخبستهی زمین سرایت کند. دلگرمام کن! به مُبرَمِ همین کلمهها که مُبَرا شوم! با نور تند و مُمتدی که بی واسطه میتابد! که بر حیات و ممات صندوقِ نسوزِ شب اشاراتِ محرمانهای دارد!
بهاره رضایی، بخشی از شعرِ بلندِ «اَبجد-خوانی در بهار؛ به فصلِ کاشت ،داشت، برداشت»، متنِ کاملِ شعر، در مجله «تجربه» منتشر شده است. https://t.center/women_poetry
۸ مارس، روز جهانی زن، مبارک. به امید از بینرفتن همه ساختارهای تبعیضآمیز علیه زنان و به احترام همه زنان و مردانی که علیه این ساختارها در زندگی شخصی و اجتماعیشان تلاش میکنند.
سرود برابری ترانه: مازیار سمیعی تنظیم آهنگ: ثمین عابدی خواننده: شیرین اردلان، آزاده فرامرزیها ساختهشده در سال ۱۳۸۶ .
... من ادامهٔ خوابی هستم که مادر ندید رویایی که در هزاره اول مچاله ماند سنگینی آوازی تازه را سرخط میکشم کفشهای زنی را پشت سرم جفت کردهام و آرزویی بلند ساختهام از دو جملهٔ کوتاه نه، نمیشوم! یه آن زنی که پشت سرم ایستاده بگویید: دیگر به رسم تو عاشق نمیشوم.
سلام ماهیها... سلام، ماهیها سلام، قرمزها، سبزها، طلاییها به من بگویید، آیا در آن اتاق بلور که مثل مردمک چشم مردهها سرد است و مثل آخر شبهای شهر، بسته و خلوت صدای نیلبکی را شنیدهاید که از دیار پریهای ترس و تنهایی به سوی اعتماد آجری خوابگاهها، و لایلای کوکی ساعتها و هستههای شیشهای نور پیش میآید؟ و همچنان که پیش میآید، ستارههای اکلیلی، از آسمان به خاک میافتند و قلبهای کوچک بازیگوش از حس گریه میترکند
کلمات زخمیام کردهاند در این اتاق کوچک اما توان سرودن ندارم مرا به دریایم در جنوب برگردان به زخمی بیپایان که تمام تنم را پیموده است و اکنون میخواهد برای همیشه ترکم کند
ما تولد صدایی را منتظر بودیم نبض سکوت را میشمردیم و مرگش را بر تابوت لحظهها پیشگویی میکردیم شب قلب دوزخ وهم را با کندی میشکافت نه تولدی نه مرگی و دستهامان از دو سوی سیمها سنگینی غرور را اقرار میکردند
من از وطن آزادی غربت زندگی مرگ شعرهای زیادی دارم دوستانم اما فقط از تو برای معشوقهایشان میخوانند برگرد و ببین شعری که عاشقانه نباشد مثل شاعرش تنهاست