#آدمکش_کور #فصل_دوم #بخش_پنجم#فرشها#قسمت_نخست 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃۱- آدمکش کور: فرشها
خط تلفن یا به دلیل رعد و برق خش خش میکند یا کسی به تلفنش گوش میدهد. اما از تلفن عمومی حرف میزند و کسی نمیتواند ردش را پیدا کند.
زن می پرسد:"کجایی؟ نباید به اینجا تلفن کنی."
مرد صدای نفس کشیدنش را نمیشنود. میخواهد بگوید گوشی تلفن را روی گلویش بگذارد. ولی منصرف میشود، هنوز خیلی زود است. میگوید:
"همین نزدیکی ها هستم. دو تا چهارراه پایین تر از خانه شما می توانم در پارک،آن پارک کوچکی که ساعت آفتابی دارد ببینمت."
"فکر نمیکنم بتوانم بیایم."
"برای مدت کوتاهی بیا، بگو میخواهی هوای تازه بخوری."
"سعی میکنم."
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸۱-القاتل الأعمى: البسط
الخط يزنّ ويخشخش. هل بسبب الرعد أم أن هناك من يسترق السمع؟ لكنه هاتف عمومي فلايمكنهم تتبعه.
قالت: "أين أنت؟ لا يمكنك الاتصال هنا."
لا يمكنه سماع أنفاسها. يريدها أن تقرب السماعة من فمها، لكنه لن يطلب منها ذلك، ليس الآن. قال: "أنا بالقرب من البناية. أبعد عنها بنايتين. أستطيع دخول الحديقة، تلك الحديقة الصغرى التي بها الساعة الشمسية.
"یا خبر، لا أعتقد..."
"تسللی خارجه. قولي إنك بحاجة لاستنشاق الهواء."
" وانتظريني سأحاول."
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍۲- در مدخل پارک در چارچوب سنگی سبک مصری که بالایشان را همسطح کردهاند، قرار دارد. اما روی آنها هیچگونه سنگ نوشتهای حاکی از یک پیروزی،با نقشی برجسته وجود ندارد بجز یک اطلاعیه: از ریختن آشغال خودداری کنید،
و سگها را مهار شده به پارک بیاورید.
مرد می گوید:" بیا اینجا، دور از چراغ."
زن می گوید:"زیاد نمی توانم بمانم."
مرد می گوید:"می دانم. بیا این پشت."
مرد بازویش را می گیرد و راهنماییاش میکند. زن مانند سیمی که با بادشدید تکان میخورد میلرزد.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️۲-عند مدخل الحديقة بوّابة ذات عمودين حجريين رباعيي الجوانب،ومشطوبين عند القمة على الطراز المصري. لا يحمل العمودان رسومًا غائرة تحكي عن انتصارات، ولا رسومًا محفورة تصور الأعداء مكبلين في الأغلال وهم راكعون. إنما نقش عليهما عبارة "ممنوع التسكع ولا تطلق الكلب من مقوده".
قال:" تعالي هنا بعيدا عن ضوء الشارع."
"لا أستطيع البقاء طويلا"
"أعرف. تعالي هنا في الخلف."
وأمسك بذراعها يقودها إلى المكان؛ كانت ترتعد مثل سلك كهربائي في ريح عاصفة.
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍٣-مرد میگوید:"اینجا هیچکس نمیتواند ما را ببیند. هیچ خانم پیری توله سگش را برای گردش به پارک نیاورده."
زن کوتاه می خندد و می گوید:"و نه پلیسی با باتوم." نور چراغ خیابان از میان برگهامیتابد؛ در آن نورکم سفیدی چشمانش برق میزند.
زن میگوید:"نبایدمیآمدم، خیلی خطرناک است."
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️۳-"هنا. لا يستطيع أحد رؤيتنا. ولا توجد نساء عجائز ينزهنّ كلابهنّ البودل.
قالت: "ولا رجال شرطة يحملون عصاهم الليلية." وضحكت باقتضاب. وكان ضوء المصابيح يتسرّب متسللا من بين الأشجار فينعكس متلألئاً على بياض عينيها.
قالت:: لا يصح أن أكون هنا. إنها مخاطرة كبيرة"
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ادامه دارد....
#القاتل_الأعمى #الفصل_الثاني @taaribedastaniکانال تعریب متون داستانی