شعرهای یواشکی

#فروغ_فرخزاد
Channel
Music
Art and Design
Blogs
Politics
PersianIranIran
Logo of the Telegram channel شعرهای یواشکی
@sherhaye_yavashakiPromote
1.74K
subscribers
578
photos
52
videos
52
links
ترجیح می دهم شعر شیپور باشد نه لالایی «احمد شاملو» 🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
@sherhaye_yavashaki

در سوگ #فروغ_فرخزاد

تمام شب
در میان عظیم ترین پنجه‌ها
صدای کلنگِ گورکنی را می‌شنیدم
خاک،خاک سنگینی روی سینه‌ام فشار می آورد
و به مرگ می اندیشیدم
و به قلب خواهرم
که در دل خاک می‌پوسید
تمام شب
در میان عمیق ترین تاریکی‌ها
برای خواهرم گریه می‌کردم.

@sherhaye_yavashaki
#پوران_فرخزاد
@sherhaye_yavashaki

در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که می رود این سان
صبور ،
سنگین ،
سرگردان ،
فرمان ایست داد ..؟

#فروغ_فرخزاد

🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
@sherhaye_yavashaki

اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بی قدر تر ز خار بیابانند

اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریاکاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری

بگذار تا دوباره شود لبریز
چشمان من ز دانه ی شبنم ها
رفتم ز خود که پرده دراندازم
از چهر پاک حضرت مریم ها

با این گروه زاهد ظاهرساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو، طفلک شیرینم
دیری است کاشیانه شیطانست

@sherhaye_yavashaki
#فروغ_فرخزاد
بخشی از #عصیان
(هنوز هم می‌شود زیباترین شعرهارا با تو قسمت کرد)

و چهرۀ شگفت
از آنسوی دریچه به من گفت
«حق با کسیست که می بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
آیا چگونه می‌شود از من ترسید؟
من، منکه هیچگاه،
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بامهای مه آلود آسمان
چیزی نبوده‌ام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانهٔ قبرستان
موشی بنام مرگ جویده‌ست.»

و چهرهٔ شگفت
با آن خطوط نازک دنباله‌دار سست
که باد، طرح جاریشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون می‌کرد
و گیسوان نرم و درازش
که جنبش نهانی شب می‌ربودشان
و بر تمام پهنهٔ شب می‌گشودشان
همچون گیاههای ته دریا
در آنسوی دریچه روان بود
و داد زد
باور کنید
«من زنده نیستم»

من از ورای او تراکم تاریکی را
و میوه‌های نقره‌ای کاج را هنوز،
می‌دیدم، آه، ولی او...
او بر تمام اینهمه می‌لغزید
و قلب بی‌نهایت او اوج می‌گرفت
گوئی که حس سبز درختان بود
و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت.

حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرئت نکرده‌ام که در آئینه بنگرم
و آنقدر مرده‌ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمی‌کند

آه
آیا صدای زنجره‌ای را
که در پناه شب، بسوی ماه می‌گریخت
از انتهای باغ شنیدید؟

من فکر می‌کنم که تمام ستاره‌ها
به آسمان گمشده‌ای کوچ کرده‌اند
و شهر، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه‌های پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون میدادند
و گشتیان خستهٔ خواب‌آلود
با هیچ چیز روبرو نشدم

افسوس
من مرده‌ام
و شب هنوز هم
«گوئی ادامهٔ همان شب بیهوده‌ست.»

خاموش شد
و پهنهٔ وسیع دو چشمش را
احساس گریه تلخ و کدر کرد

آیا شما که صورتتان را
در سایهٔ نقاب غم‌انگیز زندگی
مخفی نموده‌اید
گاهی به این حقیقت یأس‌آور
اندیشه می‌کنید
که زنده‌های امروزی
چیزی بجز تفالۀ یک زنده نیستند؟

گوئی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب — این کتیبهٔ مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده‌اند —
به اعتبار سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد

شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن‌ها
امیال پاک و ساده و انسانی را
به ورطهٔ زوال کشانده‌ست
شاید که روح را
به انزوای یک جزیرهٔ نامسکون
تبعید کرده‌اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده‌ام.

پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه‌های چوبی خود تکیه داده‌اند
آن بادپا سوارانند؟
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلنداندیش؟
پس راست است، راست، که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز برودری دوزی
چشمان زود باور خود را دریده‌اند؟

اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خوابهای سحرگاهی
احساس می‌شود
آئینه‌ها به هوش می‌آیند

و شکل‌های منفرد و تنها
خود را به اولین کشالهٔ بیداری
و به هجوم مخفی کابوس‌های شوم
تسلیم می‌کنند.

افسوس
من با تمام خاطره‌هایم
از خون، که جز حماسهٔ خونین نمی‌سرود
و از غرور، غروری که هیچگاه
خود را چنین حقیر نمی‌زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده‌ام
و گوش می کنم: نه صدائی
و خیره می‌شوم: نه ز یک برگ جنبشی
و نام من نفس آنهمه پاکی بود
دیگر غبار مقبره‌ها را هم
بر هم نمی‌زند.

لرزید
و برد و سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکافها
مانند آههای طویلی، بسوی من
پیش آمدند

سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می‌کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهرهٔ فنا شدهٔ خویش
وحشت نداشته باشد؟

آیا زمان آن نرسیده‌ست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد.
و مرد، بر جنازهٔ مرد خویش
«زاری‌کنان نماز گزارد؟»

شاید پرنده بود که نالید.

#فروغ_فرخزاد

🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
@sherhaye_yavashaki

ما يكديگر را با نفس‌هامان
آلوده مي‌سازيم
آلوده تقواي خوشبختي
ما از صداي باد مي‌ترسيم
ما از نفوذ سايه‌هاي شك
در باغ‌هاي بوسه‌هامان رنگ مي‌بازيم
ما در تمام ميهماني‌هاي قصر نور
از وحشت آوار مي‌لرزيم
اكنون تو اين‌جايي
گسترده چون عطر اقاقي‌ها
در كوچه‌هاي صبح
بر سينه‌ام سنگين
در دست‌هايم داغ
در گيسوانم رفته از خود سوخته مدهوش
اكنون تو اين‌جايي
چيزي وسيع و تيره و انبوه
چيزي مشوش چون صداي دوردست روز
بر مردمك‌هاي پريشانم
مي‌چرخد و مي‌گسترد خود را
شايد مرا از چشمه مي‌گيرند
شايد مرا از شاخه مي‌چينند
شايد مرا مثل دري بر لحظه‌هاي بعد مي‌بندند
شايد ...
ديگر نمي‌بينم
ما بر زميني هرزه روييديم
ما بر زميني هرزه مي‌باريم
ما هيچ را در راه‌ها ديديم
بر اسب زرد بالدار خويش
چون پادشاهي راه مي‌پيمود
افسوس ما خوشبخت و آراميم
افسوس ما دلتنگ و خاموشيم
خوشبخت زيرا دوست مي‌داريم
دلتنگ زيرا عشق نفرينيست

#فروغ_فرخزاد
#تولدى_ديگر

🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
@sherhaye_yavashaki

من از تو مي مردم

اما تو زندگاني من بودي

 

تو با من مي رفتي

تو در من مي خواندي

وقتي که من خيابانها را

بي هيچ مقصدي مي پيمودم

تو با من مي رفتي

تو در من مي خواندي

 

تو از ميان نارونها گنجشکهاي عاشق را

به صبح پنجره دعوت مي کردي

وقتي که شب مکرر مي شد

وقتي که شب تمام نمي شد

تو از ميان نارون ها، گنجشکهاي عاشق را

به صبح پنجره دعوت مي کردي

 

تو با چراغهايت مي آمدي به کوچه ی ما

تو با چراغهايت مي آمدي

وقتي که بچه ها مي رفتند

و خوشه هاي اقاقي مي خوابيدند

و من در اينه تنها مي ماندم

تو با چراغهايت مي امدي...

 

تو دستهايت را مي بخشيدي

تو چشمهايت را مي بخشيدي

 

تو مهربانيت را مي بخشيدي

تو زندگانيت را مي بخشيدي

وقتي که من گرسنه بودم

تو مثل نور سخي بودي

 

تو لاله ها را مي چيدي

و گيسوانم را مي پوشاندي

وقتي که گيسوان من از عرياني مي لرزيدند

 

تو گونه هایت را می چسباندی

به اضطراب پستا.ن هایم

وقتی که من دیگر

چیزی نداشتم که بگویم

تو گونه هایت را می چسباندی

به اضطراب پستا.ن هایم

و گوش می دادی

به خون من که ناله کنان میرفت

و عشق من که گریه کنان میمرد

 

تو گوش مي دادي

اما مرا نمي ديدي

 

#فروغ_فرخزاد

🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
@sherhye_yavashaki

#دیوارهای_مرز

اکنون دوباره در شب خاموش
قد می‌کشند همچو گیاهان
دیوارهای حائل، دیوارهای مرز
تا پاسدار مزرعهٔ عشق من شوند

اکنون دوباره همهمه‌های پلید شهر
چون گلّهٔ مشوش ماهی‌ها
از ظلمت کرانهٔ من کوچ می‌کنند

اکنون دوباره پنجره‌ها خود را
در لذت تماس عطرهای پراکنده بازمی‌یابند

اکنون درخت‌ها همه در باغِ خفته، پوست می‌اندازند
و خاک با هزاران مَنفذ
ذرات گیج ماه را به درون می‌کشد

اکنون
نزدیک‌تر بیا
و گوش کن به ضربه‌های مضطرب عشق
که پخش می‌شود
چون تام‌تام طبل سیاهان
در هوهوی قبیلهٔ اندام‌های من

من حس می‌کنم
من می‌دانم که لحظهٔ نمازْ کدامین لحظه است

اکنون ستاره‌ها همه با هم هم‌نوا می‌شوند

من در پناه شب
از انتهای هرچه نسیم است، می‌وزم

من در پناه شب، دیوانه‌وار فرومی‌ریزم
با گیسوان سنگینم، در دست‌های تو
و هدیه می‌کنم به تو
گل‌های استوایی این گرم‌سیر سبزِ جوان را

با من بیا
با من به آن ستاره‌ها بیا
به آن ستاره‌ای که هزاران هزار سال
از انجماد خاک، و مقیاس‌های پوچِ زمین دور است

و هیچ‌کس در آن‌جا
از روشنی نمی‌ترسد

من در جزیره‌های شناور به روی آب، نفس می‌کشم
من
در جست‌وجوی قطعه‌ای از آسمانِ پهناور هستم
که از تراکم اندیشه‌های پست، تهی می‌باشد

با من رجوع کن

با من رجوع کن
به ابتدای جسم
به مرکز معطر یک نطفه
به لحظه‌ای که از تو آفریده شدم

با من رجوع کن
من ناتمامْ مانده‌ام از تو

اکنون کبوتران
در قله‌های پستان‌هایم
پرواز می‌کنند

اکنون میان پیلهٔ لب‌هایم
پروانه‌های بوسه در اندیشهٔ گریز فرورفته‌اند

اکنون
محراب جسم من
آمادهٔ عبادت عشق است

با من رجوع کن

من ناتوانم از گفتن
زیرا که دوستت می‌دارم
زیرا که «دوستت می‌دارم» حرفی‌ست
که از جهان بیهدگی‌ها و کهنه‌ها و مکررها می‌آید

با من رجوع کن

من ناتوانم از گفتن

بگذار در پناه شب، از ماه، بار بردارم
بگذار پر شوم
از قطره‌های کوچک باران
از قلب‌های رشدنکرده
از حجم کودکانِ به‌دنیانیامده

بگذار پر شوم
شاید که عشق من
گهوارهٔ تولد عیسای دیگری باشد

#فروغ_فرخزاد

🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
@sherhaye_yavashaki

آن تیره مردمک‌ها، آه
آن صوفیانِ ساده‌ی خلوت‌نشینِ من
در جذبه‌ی سماعِ دو چشمانش
از هوش رفته بودند

دیدم که بر سراسرِ من موج می‌زند
چون هُرمِ سرخگونه‌ی آتش
چون انعکاسِ آب
چون ابری از تشنجِ باران‌ها
چون آسمانی از نفس فصل‌های گرم
تا بی‌نهایت
تا آنسوی حیات
گسترده بود او

دیدم در وزیدنِ دستانش
جسمیّتِ وجودم
تحلیل می‌رود
دیدم که قلبِ او
با آن طنینِ ساحرِ سرگردان
پیچیده در تمامی قلبِ من

ساعت پرید
پرده به مراه باد رفت
او را فشرده بودم
در هاله‌ی حریق
می‌خواستم بگویم
اما شگفت را
انبوهِ سایه گسترِ مژگانش
چون ریشه‌های پرده‌ی ابریشم
جاری شدند از بنِ تاریکی
در امتدادِ آن کشاله‌ی طولانی طلب
و آن تشنج، آن تشنجِ مرگ آلود
تا انتهای گمشده‌ی من

دیدم که می‌رهم
دیدم که می‌رهم

دیدم که پوستِ تنم از انبساطِ عشق ترک می‌خورد
دیدم که حجمِ آتشینم
آهسته آب شد
و ریخت، ریخت، ریخت
در ماه، ماهِ به گودی نشسته، ماهِ منقلبِ تار

در یکدگر گریسته بودیم
در یکدگر تمامِ لحظه‌ی بی‌اعتبارِ وحدت را
دیوانه‌وار زیسته بودیم.

#فروغ_فرخزاد

🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
بر او ببخشایید
بر او که گاه‌گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب‌های راکد
و حفره‌های خالی از یاد می‌برد
و ابلهانه می‌پندارد
که حق زیستن دارد

بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهای منقلب شب
خواب هزارساله‌ی اندامش را
آشفته می‌کند

بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشی‌ست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می‌سوزد
و گیسوان بیهُده‌اش
نومیدوار از نفوذ نفس‌های عشق می‌لرزند

ای ساکنان سرزمین ساده‌ی خوش‌بختی
ای همدمان پنجره‌های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه‌های هستیِ بارآور شما
در خاک‌های غربت او نقب می‌زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه‌های موذی حسرت
در کنج سینه‌اش متورم می‌سازند.

#فروغ_فرخزاد

🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
@sherhaye_yavashaki


دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهٔ شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند ...

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست...

#فروغ_فرخزاد

#دختر_آبی
#سحر_خدایاری

🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
-در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد.
در شب کوچک من دلهره ویرانیست...

گوش کن؛
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم...

#فروغ_فرخزاد
ﻛﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﻜﺮ گلﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﻛﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﺎﻫﯽﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﻛﺴﯽ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﺪ
ﺑﺎﻭﺭﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﯽﻣﯿﺮﺩ
ﻛﻪ ﻗﻠﺐ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺩﺭ
ﺯﯾﺮﺁﻓﺘﺎﺏ ﻭﺭﻡ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻛﻪ ﺫﻫﻦ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ
ﺍﺯﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺳﺒﺰ ﺗﻬﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ
#فروغ_فرخزاد
#گلرخ_ایرایی
معشوق من
انسان ساده ایست
انسان ساده ای که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه یک مذهب شگفت
در لابلای بوته...هایم
پنهان نموده ام...

#فروغ_فرخزاد

🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
@sherhaye_yavashaki

ﺷﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﺭ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻡ
ﺷﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﻢ
ﺷﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﺑﺎﺯ ﺍﯾﻨﺴﺎﻥ
ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﯽ ﺯﻭﺍﻝ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﻢ

ﭘﻨﺪﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﺯ ﺗﻮ ﺑﮕﺴﺴﺘﻢ
ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺮﺍ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺳﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﻣﺎ ﭼﻪ ﮔﻮﯾﻤﺖ ﮐﻪ ﺟﺰ ﺍﯾﻦ ﺁﺗﺶ
ﺑﺮ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺷﺮﺍﺭﻩٔ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ

ﺷﺒﻬﺎ ﭼﻮ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻩٔ ﻧﺨﻠﺴﺘﺎﻥ
ﮐﺎﺭﻭﻥ ﺯ ﺭﻧﺞ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺮﻭﺵ ﺁﯾﺪ
ﻓﺮﯾﺎﺩﻫﺎﯼ ﺣﺴﺮﺕ ﻣﻦ ﮔﻮﯾﯽ
ﺍﺯ ﻣﻮﺟﻬﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺁﯾﺪ

ﺷﺐ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﺍﻭ ﺑﻨﺸﯿﻦ
ﺗﺎ ﺭﻧﺞ ﺁﺷﮑﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﻨﯽ
ﺷﺐ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﻪٔ ﺧﻮﺩ ﺑﻨﮕﺮ
ﺗﺎ ﺭﻭﺡ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﻨﯽ

ﻣﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﻧﺴﯿﻢ ﺻﺒﺢ
ﺳﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ
ﻣﻦ ﺁﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺩﺭﺧﺸﺎﻧﻢ
ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ِﺳﺮﺍﯼ ﺗﻮ

ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮔﺮ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺣﺼﺎﺭﯼ ﺳﺨﺖ
ﺑﯿﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﭘﯿﮑﺮ ﺻﺤﺮﺍﻫﺎ
ﻣﻦ ﺁﻥ ﮐﺒﻮﺗﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﭘﺮ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ﺑﻪ ﭘﻬﻨﻪٔ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ

ﺷﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻮ ﺷﺎﺧﻪٔ ﺧﺸﮑﯽ ﺑﺎﺯ
ﺩﺭ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﻬﺮ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻡ
ﮔﻮﯾﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﻥ ﺗﻦ ﺗﺒﺪﺍﺭﻡ
ﮐﺰ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺷﻬﺮ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻡ

ﺩﺭ ﺩﻝ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ
ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻋﺸﻖ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺧﺰﺍﻥ ﺩﻝ ﺍﻧﮕﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ
ﮐﻮ ﺭﺍ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻠﻮﻩ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺯﺍﻫﺪﺍﻥ ﺳﯿﻪ ﺩﺍﻣﻦ
ﺭﺳﻮﺍﯼ ﮐﻮﯼ ﻭ ﺍﻧﺠﻤﻨﻢ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ
ﻧﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﻨﮓ ﺑﯿﺎﻻﯾﻨﺪ
ﺍﯾﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩٔ ﺷﯿﻄﺎﻧﻨﺪ

ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺷﮑﻮﻓﻪٔ ﺍﻧﺪﻭﻫﻢ
ﮐﺰ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﻢ
ﺷﺒﻬﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﺷﻪٔ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺩﺭ ﯾﺎﺩ ﺁﺷﻨﺎﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺟﻮﯾﻢ

#فروغ_فرخزاد
#شکوفه_اندوه

🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
ما يكديگر را با نفس‌هامان
آلوده مي‌سازيم
آلوده تقواي خوشبختي
ما از صداي باد مي‌ترسيم
ما از نفوذ سايه‌هاي شك
در باغ‌هاي بوسه‌هامان رنگ مي‌بازيم
ما در تمام ميهماني‌هاي قصر نور
از وحشت آوار مي‌لرزيم
اكنون تو اين‌جايي
گسترده چون عطر اقاقي‌ها
در كوچه‌هاي صبح
بر سينه‌ام سنگين
در دست‌هايم داغ
در گيسوانم رفته از خود سوخته مدهوش
اكنون تو اين‌جايي
چيزي وسيع و تيره و انبوه
چيزي مشوش چون صداي دوردست روز
بر مردمك‌هاي پريشانم
مي‌چرخد و مي‌گسترد خود را
شايد مرا از چشمه مي‌گيرند
شايد مرا از شاخه مي‌چينند
شايد مرا مثل دري بر لحظه‌هاي بعد مي‌بندند
شايد ...
ديگر نمي‌بينم
ما بر زميني هرزه روييديم
ما بر زميني هرزه مي‌باريم
ما هيچ را در راه‌ها ديديم
بر اسب زرد بالدار خويش
چون پادشاهي راه مي‌پيمود
افسوس ما خوشبخت و آراميم
افسوس ما دلتنگ و خاموشيم
خوشبخت زيرا دوست مي‌داريم
دلتنگ زيرا عشق نفرينيست

#فروغ_فرخزاد
#تولدى_ديگر

🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
@sherhaye_yavashaki

و مغز من هنوز
لبريز از صدای وحشت پروانه ای است كه او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب كرده بودند

#فروغ_فرخزاد

@sherhaye_yavashaki
@sherhaye_yavashaki

مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
درآستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعیست
و فوت می کند به تمام گلها
و فوت می کند به تمام ماهی ها
و فوت می کند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد

#فروغ_فرخزاد

🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
@sherhaye_yavashaki

تمام روز
رها شده چون لاشه ای بر آب
به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم
به سوی ژرف ترین غارهای دریایی
و گوشتخوارترین ماهیان.
و مهره های نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند...

نمی توانستم
دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خاست
و یاسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت
با دلم می گفت:
"نگاه کن!
تو هیچگاه پیش نرفتی؛
تو فرو رفتی."

🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️

#فروغ_فرخزاد
مرا به زوزه ی دراز توحش درعضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها میدانید؟

@sherhaye_yavashaki
#فروغ_فرخزاد
ﺍﻣﺸﺐ ﺑﺮ ﺁﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﻝ ﺗﻮ
ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﺯ ﻭﺳﻮﺳﻪٔ ﺍﻟﻬﺎﻡ
ﺟﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﻼﺵ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪ
ﺍﯼ ﺷﻌﺮ ... ﺍﯼ ﺍﻟﻬﻪٔ ﺧﻮﻥ ﺁﺷﺎﻡ

ﺩﯾﺮﯾﺴﺖ ﮐﺎﻥ ﺳﺮﻭﺩ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﻬﺮ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﯽ
ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺗﺸﻨﻪٔ ﺧﻮﻥ ﻫﺴﺘﯽ
ﺍﻣﺎ ... ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ

ﺧﻮﺵ ﻏﺎﻓﻠﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻫﯽ
ﺑﺎ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺕ ﺑﻪ ﻗﻬﺮ ﭼﻪ ﻫﺎ ﮐﺮﺩﯼ
ﭼﻮﻥ ﻣﻬﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﺩﺭ ﺩﻟﺶ ﺍﻓﮑﻨﺪﯼ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺯ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ

ﺩﺭﺩﺍ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ
ﺩﺭ ﺭﻧﺞ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﯽ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﯼ
ﺍﺷﮑﻢ ﭼﻮ ﺭﻧﮓ ﺧﻮﻥ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺷﺪ
ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﻧﻮﺷﯿﺪﯼ

ﭼﻮﻥ ﻧﺎﻡ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﺍﻓﮑﻨﺪﻡ
ﺍﻓﮑﻨﺪﯾَﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﺩﺍﻡ ﻧﻨﮓ
ﺁﻩ ... ﺍﯼ ﺍﻟﻬﻪ ﮐﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﺪ
ﺁﯾﯿﻨﻪٔ ﺍﻣﯿﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﺳﻨﮓ ؟

ﺩﺭ ﻋﻄﺮ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺎﻩ ﺁﻟﻮﺩ
ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺁﺗﺸﯿﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ
ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﻧﻮﺍﯼ ﻏﻤﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ
ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪ ﺳﮑﻮﺕ ﺗﻮ ﺭﻗﺼﯿﺪﻡ

ﺍﻣﺎ ... ﺩﺭﯾﻎ ﻭ ﺩﺭﺩ ﮐﻪ ﺟﺰ ﺣﺴﺮﺕ
ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺑﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﻣﻦ
ﺍﻓﺴﻮﺱ ... ﺍﯼ ﺍﻣﯿﺪ ﺧﺰﺍﻥ ﺩﯾﺪﻩ
ﮐﻮ ﺗﺎﺝ ﭘﺮ ﺷﮑﻮﻓﻪٔ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ؟

ﺍﺯ ﻣﻦ ﺟﺰ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺩﯾﺪﻩٔ ﺍﺷﮏ ﺁﻟﻮﺩ
ﺁﺧﺮ ﺑﮕﻮ ... ﭼﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ؟
ﺍﯼ ﺷﻌﺮ ... ﺍﯼ ﺍﻟﻬﻪٔ ﺧﻮﻥ ﺁﺷﺎﻡ
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ... ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ !

#فروغ_فرخزاد


🆔 @sherhaye_yavashaki ◀️join
More