مرگ نام دیگریست برای واژه ی آغوش خداوند برای آنان که در زمین مهر را پاس داشتند و به نور و عطر و اشک حرمت گذاشتند یاران عریانیست مهربانوان #مژگان_اهورا ، #فروزان_اهورا و استاد #هنگامه_اهورا هم دردی مارا در پرواز ابدی مادر گرانمهرتان بسوی آغوش خداوند بپذیرید بانوی دوعالم مادر هستی دستگیر این مادر دریاپیشه و خورشیداندیشه باشند به حق تمام پاکان و نیکان هستی
شبیه معجزهام که باران بیدعا میبارد شبیه لبخند منتظر کز کرده گوشهی تنهایی شبیه قطرهی اشکی ز شوق خسبیده گوشهی چشمخانه شبیه ماهی بیدریا که در رودخانهی ستاره خوابیده یک آیینه شکست و خویش هزار تکه شد یک تکهاش لبخندی بی لب یک تکهاش، فردا، که در تقویم نوشته نخواهد شد یک تکهاش ماه میلهها یک گردن آغشته به کبود یه تکهاش از شب بیزار است به ماه هم سنگ پرتاب میکند یک تکهاش نوزادیست که از فردا میآید و آفتاب از او در شرم کنار سنگ قبرش نماز میخواند یک تکهاش دریاست بی موج بی موج بی موج تختهپارهای درباد
بی واژه مینویسم برای تو که باد را در تور بیشانه حمل میکنی بر دوش و رفتن را بدون آمدن فاش میکنم ناگفتنیهایی از آتش سرد سینه آرامم چون آتشفشانی که بر میگردد به درون تر میشوم در فصلی سترون و بارور میشویم از ابرهای عقیم که خیس میکنند بابونههای وحشی احساسمان را
دیوارهای بیخشت پوتینها، کهنهی هزار آفتاب نپوشیدن می فشارد گلوی زن دار بیطناب که آویزان است از آن دستمالی که همیشه درد میکند از سر از پدر که مرگ از چشمانش عبور کرده و هی بالا میآورد سیب را که حجابی از خون پوشیده در حصاری بینرده در راهی که بر هیچ جادهای گذرش نمیافتد
قایق باد را به قلب خشکیدهٔ اقیانوس میوزد ماهیان، به دنبال تور دست در دست صیاد بی آنکه خیس شوند به ژرفا می روند و مرواریدها را بر گردن دختران هزار سال بعد به هم زنجیر میکنند
کبوتر درنگاە خیس کوجە بە رخ میکشد وحشت باران برگ را استکانهای لب زری بوسەهای سرخ را کل میکشند عبور خواب از چشمان زندگی پرتگاهی استخوان سوز آخرین تلهای برف، زیر شلاقهای بخت بلندتر از دیوار ما یک تبسّم مهر پروانەای بی...یی...ی پروا یک ٱغوش ما
ماه زمین را به آغوش میکشد و منعکس میشود میان حوض آبی آسمان و در بیکران چشمهای تو یک هم آغوشیست که تختهای آذین بسته به انزجار را همچون زنانِ پا به ماه رقت انگیز می بیند آه، چقدر اینجا جهان متفاوت است تو در کنار منی و من از فاصله ای دور در بر میکشمت...
تنها رؤیا از دیوار بالا رفت به ابرها رسید آنجا با کبوترانی که در تخم بودند به پرواز در آمد پرده پرده آسمان را شکافت نور تابید و گلدانهای مرده به گل نشستند …
نور ماه در کوچه بن بست در نیمه های شب آسمان را عاشقانه به آغوش کشیده است تاریکی می بارد و چشمان من بدون توجه به این بارش بی انتها مستانه در خماری چشمان تو ماه می بافد
می تابید گیسوان بلوند ماه را برکه آنگاه که کودک صبح زاده شد میان چشمان زن و از گیاه بالا رفته از دیوار تعشق توت فرنگی های سرخ را بچیند قبل از کاشته شدنشان در سالگرد عشقی آن جهانی
عبور میکند جاده از کنار ردپای خاطرههامان سوغاتی سفر یک جفت نگاه خوابآلود که انتظار پنجره را به پیشواز میآید آدم به آدم نمیرسد وقتی کوه پادرمیانی کرده به غربت سرسپردهی آغوش و...آنگاه عشق آواره میشود