🌷مرحوم حاج اسماعیل دولابی می فرمایند :
پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت :
اینجا را مرتب کنید تا من برگردم...!
خودش هم رفت پشت پرده....
از آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند !
🌷یکی از بچهها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت ؛
سرش گرم شد به بازی، یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید...
🌷یکی از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند...!
🌷یکی که خنگ بود، ترسید...
نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که
آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم..!
🌷اما آنکه
#زرنگ بود، نگاه کرد،
رد تن آقاش را دید از پشت پرده...
تند و تند مرتب میکرد همهجا را !
میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد...!
هی نگاه میکرد سمت پرده و
#میخندید...
دلش هم تنگ نمیشد...!
میدانست که آقاش همین جاست !
توی دلش هم گاهی میگفت :
اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من
#کارهای_بهتر میکنم...
🌷آن بچه شرور همه جا را هی میریخت به هم، هی میدید این
#خوشحال است، ناراحت نمیشود
وقتی همه جا را ریخت به هم، آن وقت
آقا آمد...!
ما که خنگ بودیم، گریه و زاری کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد...
او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد.!
🌷زرنگ باش ! خنگ نباش ! گیج نباش !
شرور که نیستی الحمدلله...
گیج و خنگ هم نباش؛
نگاه کن پشت پرده رد
#آقا را ببین و کار خوب کن
خانه را مرتب کن، تا
آقا بیاید...
....{ اللهم عجل الولیک الفرج }....
@shahid_saberi