ماجرای سرگردانی و گمگشتگی این بنده شیدا و این آلوده بی پروا را از کجا باید گفت و چگونه باید کتاب گشود؟ اصلاً چه لزومی دارد پرداختن بدان؟ فیالحال مقصود تویی! تویی که پر گشودی و به اوج آسمانها رسیدی و رفتی که رفتی!
ماه رمضان شد و روز بیست و سوم و جمعهای که دوست داشتم از احوالاتت در آن روزها بیشتر بدانم و بشنوم؛ از سَر و سِرّی که با معشوق خود داشتی و از لذتهایت در آغوش آن یار مهربان.
کاظم جان!
کشیدی و کشاندنت لذت داشت. نشاندی و نشاندنت حکمت. توانی بده تا از حال خود نگویم و زبان در کام بگیرم و قلم فقط برای آن به حرکت درآید که تو خواستی. خدا داند چه ایامی بر من گذشت و میگذرد.
مدتی بود که دستم به قلم و کار نمیرفت. با خود گفتم شاید ضریح حضرت یحیی بن موسی و قبرت کلید حل مشکل و مفتاح ورود به دریای بیکران و زلال خلسهها و دفترچه باشد که شد. حال خودت بگو چه بنویسم و چگونه؟ از کجا شروع کنم و چگونه ختم کنم این نوشتار را؟ هر کجا و هر گوشه دفترچه را که باز میکنم، حیران میشوم و فاصله را میبینم؛ فاصله ما را تا او. از کجا باید شروع کنم؟ چه را باید بنویسم و چه را نه؟ حالا که بیداردلی شده مرشد راه، راحتتر میتوانم دست به کار شوم؛ شروعش جرأت میخواست که او آن را بخشید.
کاظم جان!
هر زمان که آمدم تا به تو سری بزنم، عاشق و سائل و دلسوختهای کنارت بود. خرده چه میتوان گرفت که تو خود آن را میخواهی و تو خود ارتش را دادی. و وضوح این کلام برایم از تلالو خورشید در آسمان پر رنگتر است.
و حالا رسیدن و گشودن دفترچهای که نمونه و نظیر ندارد و آرزوی دیرینهام دیدنش بود را به فال نیک میگیرم و حکایت و
سفرنامه ملکوتی و معنوی شهید را با استمداد از امام عصر عجل الله، قطب عالم امکان و محور عالم وجود و بوسه بر مزار آن یار عاشق شروع میکنم؛ باشد که راهنمایی باشد برای سرگردانانی چون من که طیطریق میکنند و مراتب سلوک میپیمایند.
«سفرنامه» تنها عنوانی است که میتوانم برای تلطیف و آن عجایبی که در دفترچه دیدم انتخاب کنم. عجایبی که اگر بتوانم برخیاش را بازگو کنم و گوشهای از آن را فاش کنم.
در خاطرم هست که در برنامه وزین «زندگی پس از زندگی» وقتی مجری محترم از تجربهگران میپرسید که آیا بویی را در عالم پس از این دنیا تجربه کردهاید یا نه، همگی جواب منفی میدادند و سکوت میکردند.
مقدمتا باید عرض کنم با فهم این بنده کمترین تجربه آن بنده عاشق و شهید عارف فراتر از تمام چیزهایی است که شنیده و دیدهام. کاظم در آن عالم تجربهای شیرین و نابی را گذرانده است. در حدی که در یکی از خلسهها میگوید
«چه بوی گلابی میآید! بهبه!» گرچه این مربوط به روزهای ابتدایی ماجراست؛ آنجا که دیگر بچهها و دوستان قضیه را جدی میگیرند و بنا میکنند به ضبط کردن و نوشتن.
اما ای کاش میشد سخنِ دل، عیناً و دستنخورده وارد این خطوط میشد! کاش حجابی بین ذهن و عین نبود، که نیست و نباید باشد! چه باید کرد که «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز»
چقدر سخت میتوان الهامات که نصیب دل میشود را در اختیار قلم و زبان نهاد! چه جانکندنی دارد. فقط تنزل است و تأویل. و الا زلالی آن کجا و کدورت و تاریکی این کجا؟ و چقدر دقیق بود آن سخن سید شهیدان اهل قلم که میگفت: «از وقتی خود را شناختم، تصمیم گرفتم که دیگر حدیث نفس ننویسم و خود را از میان بردارم.»
#سفرنامه_معنوی_شهید ۱
#خلسه#دفترچه_خلسهها#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است【
@shahid_ketabi1】