🌳 سترون سیاهی از درون کاهدودِ پشت دریاها
بر آمد، با نگاهی حیلهگر ، با اشکی آویزان.
به دنبالش سیاهیهای دیگر آمدند از راه،
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون
دامان.
سیاهی گفت:
-«اینک من، بهین فرزند دریاها،
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد.
چه لذت بخش و مطبوع است مهتابِ پس از باران،
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد.
بپوشد هر درختی میوهاش را در پناه من،
ز خورشیدی که دایم میمکد خون و طراوت را.
نبینم... وای... این شاخک چه بیجان است و پژمرده...»
سیاهی با چنین افسون مسلّط گشت بر صحرا.زبردستی که دایم میمکد خون و طراوت را
نهان در پشت این ابر دروغین بود و میخندید
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه میکرد غار تیره با خمیازهی جاوید.
گروه تشنگان در پچپچ افتادند:
-«دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد»
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی
افسرده:
-«فضا را تیره میدارد ، ولی هرگز نمیبارد.»خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غولآسا.
غریو از تشنگان برخاست
-«باران است... هی! باران!
پس از هرگز... خدا را شکر... چندان بد نشد آخر
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران.
به زیر ناودانها تشنگان، با چهرههای مات
فشرده بین کفها کاسههای بیقراری را.
-«تحمل کن پدر... باید تحمل کرد...»
-«میدانم
تحمل میکنم این حسرت و چشمانتظاری را...»
ولی باران نیامد...
-«پس چرا باران نمی آید؟»
-«نمیدانم، ولی این ابر بارانیست، میدانم.»
-«ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی!
شکایت میکنند از من لبانِ خشکِ عطشانم.»
-«شما را، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد»
صدای رعد آمد باز، با فریاد غولآسا.
ولی باران نیامد...
«پس چرا باران نمیآید؟»
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا.
گروه تشنگان در پچپچ افتادند:
آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟
و آن پیر دروگر گفت با لبخند
زهرآگین:
-«فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد.»مهدی اخوان ثالث
تهران دیماه ۱۳۳۱
#مهدی_اخوان_ثالث #زمستان#شعر #شعرفارسی #شعرنو#هشت_مهر_هزاروچهارصدوسه#شعر_روزها@Seld_Art