زن از آستین ردایش, لوحی گِلی بیرون آورد. چیزی روی آن نوشته بود.
ایلیا پرسید: معنی اش چیست؟
- " کلمه ی عشق است. "
ایلیا لوح را گرفت, جرأت نداشت بپرسد که چرا زن, لوح را به او داده است.
چند خراش روی آن لوح گلی, علت حضور آسمانها و زمین را جمع بندی می کرد.
خواست لوح را به زن برگرداند, اما زن نپذیرفت.
- " برای تو نوشتمش.
این کلمه که در دست داری, سرشار از رمز و راز است. هیچکس نمی داند این کلمه, چه چیزی را در قلب یک زن بر می انگیزد, حتی انبیا هم که با خدا صحبت می کنند, نمی دانند. "
ایلیا لوح را در چین شنلش گذاشت و گفت:
" کلمه ای را که نوشته ای, میشناسم. شب و روز در مقابلش مقاومت کرده ام. نمیدانم در قلب یک زن چه چیزی را بر می انگیزد, اما میدانم چه بلایی بر سر یک مرد می آورد.
من شهامت رویارویی با پادشاه اسرائیل و شاهدخت صیدا و شورای اکبر را دارم, اما این کلمه, عشق, وحشت عمیقی به من می دهد.
پیش از آن که آن را روی این لوح نقش کنی, چشمهایت آن را دیده که روی قلبم نقش شده. "
ساکت شدند.
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#کوه_پنجم#پائولو_کوئلیو