تارا(سوسن تسلیمی): چرا دیشب در حیاط منزل من راه می رفتی؟ مرد تاریخی(منوچهر فرید): زخم ها آزارم می دادند. تارا: باید می بستی. مرد تاریخی: این زخمها بسته شدنی نیست. میشنوی؟! کهنه است اما مرهم ناشدنی است. هر روز از آن خون تازه بیرون می آید. تارا: از کی؟ مرد تاریخی: از دمی که تو را دیدهام!
تارا ( سوسن تسلیمی ) : چرا دیشب در حیاط منزل من راه می رفتی ؟ مرد تاریخی ( منوچهر فرید ) : زخم ها آزارم می دادند . تارا : باید می بستی ... مرد تاریخی : این زخم ها بسته شدنی نیست . می شنوی ؟! ، کهنه است اما مرهم ناشدنی است ، هر روز از آن خون تازه می آید . تارا : از کی ؟ مرد تاریخی : از دمی که تو را دیده ام !