🍂#چند_سطر_از_کتاب آن روز، مثل همه ی روزهای یک سال گذشته، سکوت در آپارتمان ما حکمفرما بود. نه خبری از موسیقی بود، نه خنده ها
و گپ های بی پایان. پاهایم مرا ناخودآگاه به سمت اتاق کلارا
می کشاند. همه چیز آنجا صورتی بود. از لحظه ای که فهمیدم ما صاحب دختر خواهیم شد، دستور دادم همه ی تزئینات اتاق به این رنگ باشد. کالین ترفندهای عجیبی به کار برد تا نظرم را عوض کند، اما تسلیم نشدم.
به هیچ چیز دست نزده بودم؛ نه به پتویش که لوله شده بود، نه به اسباب بازی هایش که چهار گوشه ی اتاق پراکنده بودند، نه لباس خوابش که روی زمین افتاده بود
و نه چمدان کوچک چرخدارش که وقتی
می خواستیم به تعطیلات برویم عروسک هایش را در آن
می گذاشت. دو تا از عروسک های مخملش اش دیگر آنجا نبودند؛ یکی عروسک محبوبش که با خودش برد
و دیگری عروسکی که من وقت خواب آن را بغل
می کردم.
بعد از آنکه در سکوت، در اتاق او را بستم به سمت کمد لباس های کالین رفتم
و از آنجا پیراهن نویی برداشتم.
کمی بعد از این که خودم را برای دوش گرفتن در حمام حبس کردم، شنیدم که فلیکس برگشته است. آینه ی حمام را با پارچه ای بزرگ پوشانده
و همه ی قفسه ها، به جز قفسه ی ادکلن های کالین، خالی بود. هیچ نشانه ای از زنانگی در قفسه ها دیده نمی شد، نه خبری از لوازم آرایشی بود، نه انواع کرم ها
و جراهرات.
سرمای کاشی ها هیچ اثری در من نداشت. هیچ چیز برایم اهمیتی نداشت. آب در حالی روی بدنم جاری
می شد که کوچک ترین احساس خوبی در من به وجود نمی آورد. کف دستم را با شامپوی توت فرنگی کلارا پر کردم. بوی مطبوعش اشک هایم را، که با تسلی بیمارگونه ای در هم آمیخته بود، جاری کرد. آئین همیشگی من آغاز شده بود. ادکلن کالین را به خودم زدم؛ نخستین لایه ی حمایت کننده. دکمه های پیراهنم را بستم؛ لایه ی دوم. پلیور کلاه دارش را پوشیدم؛ لایه ی سوم. موهای خیسم را بستم تا بوی توت فرنگی بین آن ها باقی بماند؛ لایه ی چهارم.
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#آدمهای_خوشبخت_کتاب_میخوانند#و_قهوه_مینوشند #آنیس_مارتن_لوگانبرگردان:
#ابوالفضل_اللهدادیناشر:
#به_نگار