اکتبر یا هر ماه دیگری، هوا به گرمای جهنم بود در حیاط ورزش باز شد، نوری شدید به درون تابید و بزرگترین مردی که در تمام عمرم دیده بودم ،به استثنای بسکتبالیستهای که مسابقاتشان را از تلویزیون دیده ام، وارد شد.دستها و پاهایش را با غل و زنجیر بسته بودند و هنگامی که از راهروی لیمویی رنگ بین سلولها می گذاشت، زنجیرها صدای برخورد سکه ایجاد می کرد. پرسی ونمور در یک طرف او قرار داشت و هری ترویلیگر ریزه و استخوانی در طرف دیگر او، درست مثل این بود که دو کودک در دو طرف خرسی شکار شده راه بروند....
سراپایش را برانداز کردم تا قدش را به عنوان یک واقعیت، و نه خطای چشم ثبت کنم. واقعیت داشت او نزدیک به دو متر بود... من برای مردان جدیدی که وارد بند می شدند سخنرانی کوتاهی می کردم، ولی در مورد " کافی" دچار تردید شدم، زیرا او نه تنها از لحاظ هیکل بلکه از هر لحاظ غیر عادی به نظر می رسید....
"اسمت جان کافی است؟"
"بله، آقا. رئیس. مثل قهوه، ولی املایش فرق می کند."
"پس می توانی هجی کنی. خواندن و نوشتن چی؟"
او با متانت گفت :"تنها اسمم را، رئیس"
آهی کشیدم و سخنرانی معمول خود را ایراد کردم همان موقع هم فهمیده بودم که با او هیچ مشکلی نخواهم داشت. البته در این مورد هم درست فکر کرده بودم و هم غلط...... از سلول بیرون رفتم. هری در را بست و هر دو قفل آنرا زد.
کافی برای یکی دو لحظه بی حرکت ماند. انگار نمی دانست چه باید بکند. سپس روی تخت نشست، دستهای بزرگش را روی زانوها گذاشت و همچون مردی که سوگوار است یا دعا می خواند، سرش را پایین انداخت. سپس با لهجه ی عجیب جنوبی اش چیزی عجیب گفت. بوضوح حرف او را شنیدم و با اینکه هنوز نمی دانستم او چه کرده است _نیازی نبود بدانید محکومی چه کرده تا به او غذا بدهید و او را برای روز مکافات آماده نمایید _برخود لرزیدم.
او گفت :"نتوانستم کمکی بکنم، رئیس. تلاش کردم برشان گردانم، ولی خیلی دیر شده بود."
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🌿🍂🌿🍂🌿🍂#مسیر_سبز #استفن_کینگ ترجمه
#ماندانا_قهرمانلو