میان خانههای مرتفع
و قدیمی، باریکهی آسمان رنگپریده هنوز باریکتر از خیابان به نظر میرسید. برعکس، آسمان میبایست خیلی وسیعتر باشد. شب از این شوخیها بسیار دارد.
مرسیه گفت: "الان حالت خوب است؟"
کامیه گفت: "ببخشید؟"
مرسیه گفت: "ازت پرسیدم که الان تقریباً حالت خوب است؟"
کامیه گفت: "نه."
چند دقیقهی بعد، اشک از چشمانش سرازیر شد. پیرمردها برخلاف اینکه تحملشان زیاد است، اشکشان زود در میآید.
کامیه گفت: "
و تو؟"
مرسیه گفت: "من هم همینطور."
خانهها از هم فاصله میگرفتند، از هم دور میشدند، آسمان وسعت مییافت، آنها میتوانستند دوباره همدیگر را ببینند،فقط باید سرشان را میچرخاندند، یکی به راست
و دیگری به چپ، فقط باید سرشان را بلند میکردند
و میچرخاندند....
@Sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#مرسیه_و_کامیه#ساموئل_بکت