#آپارتمان_شماره_25#مونا_زارع#قسمت_یازدهم @sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂هر مردی هم باشد، وقتی ببیند مردی مثل سیروس درخانهاش را باز میکند، کمترین کاری که میتواند درحق خودش بکند، این است که برود خودش را بیندازد جلوی کوسهای یا توی دیگ آبجوشی که از این لوده شلخته که همیشه دور دهانش چرب است باخته. فرهاد هیچوقت سیروس را ندیده بود. یعنی بعد از ترک خانهاش بود که سیروس ساکن آپارتمان شماره 25 شد. گوشه دهان سیروس هنوز تکهای شیرینی بود و داشت به فرهاد نگاه میکرد و گفت: «با کی کار داشتید؟» فرهاد چمدانش را برداشت و از پلهها پایین دوید. سیروس هم شیرینیاش را قورت داد و در را بست. باورم نمیشود به این حد از خودکفایی در خرابکاری و گندزدن در زندگی بقیه رسیده است. به طرف آشپزخانه برگشت که عکس یک متر در یکمتری فرهاد را روبهرویش به دیوار دید. شیرینی پرید تو گلویش و به طرف در برگشت و تا در را باز کرد. شیده با پیچگوشتی پشت در بود. شیده مجسمه بدشانسی است. دلم به حال قیافهاش میسوخت که با آن لباس گشاد و دمپایی ابری و چشمهای پفکردهاش چند سال منتظر شوهرش مانده و حالا فرهاد فکر میکند این بیچاره همیشه تپلدوست داشته است. سیروس چشمش به قیافه شیده افتاد و رنگش پرید و گفت: «بیچاره شدیم، صادق هدایت اینجا بود» سینا هم از پلهها پایین دوید و شیده گفت: «چی میگی؟» سیروس عرق کرده بود و به سینا نگاه کرد و گفت: «بابا این نویسنده که عکسشو زدید به دیوار اینجا بود رفت، این یارو صادق هدایت. خاک تو سرمن» شیده پیچگوشتی را پایین گرفت و چند لحظه به سیروس خیره ماند و سینا سرش را داخل خانه برد و گفت: «وااای فرهادو میگه دیوانه!» شیده نفسنفس زد و مهزاد از اتاقش بیرون دوید. همین یکی را کم داشتیم که بفهمد پدرش آمده و سیروس را با ناپدریاش اشتباه گرفته و دوباره رفته تا از خود سیروس موادمخدر استخراج کند و دودش کند برود هوا. سیروس دوباره به تابلو نگاه کرد و گفت: «این مگه صادق هدایت نیست؟» سینا کوباند توی شکم سیروس و گفت: «اون فرهاده، صادق هدایت مرده» سیروس یه هوا پرروتر از قبل با لحن طلبکارانهاش موقع گندزدن، گفت: «خب چرا هیچوقت عنوان نمیکنید؟!» سینا گفت: «که صادق هدایت نیست؟» سیروس به همه نگاهی کرد و گفت: «نه! که مرده» شیده که همچنان به سیروس خیره مانده بود، گفت: «چیزی نگفت؟» سیروس آرام پیچگوشتی را از دست شیده گرفت و با صدایی که به سختی شنیده میشد، گفت: «گفت همیشه تپل دوست داشت» از گلوی شیده یک صدای عجیب درآمد. این را هم باز قرار گذاشته بودیم اگر روزی فرهاد برگردد با همین صدا تعجب کنیم، خوشم میآمد در آخرین لحظات سیاهبختیاش هم باز موجود فیلمی بود. از پلهها پایین دوید و یکی دوبارش هم صدای زمینخوردنش به گوش رسید. مهزاد و سینا هم دنبالش دویدند. سیروس دوباره به تابلو نگاه کرد و کمرش را خاراند. دنبالشان رفتم. شیده در آپارتمان را باز کرد و خودروی فرهاد چند قدم آنورتر تلاش میکرد از پارک بیرون بیاید. شیده با سرعتی دوید به سمتش که دمپاییهایش روی آسفالت جا ماند. همیشه میگفت با تمرکزهایی که روی خودش داشته، توانسته با قضیه رفتن فرهاد کنار بیاید و با دم و بازدم، آدم هرچیزی را پشت سر میگذارد اما با این وضع دویدنش یا یک جای دمش ایراد داشته یا بازدمش آنطور که باید عمیق نبوده. خودروی فرهاد حرکت کرد و سیروس و سحر هم از صدای جیغ شیده رسیدند پایین که شیده خودش را انداخت جلوی خودروی فرهاد. یعنی میخواهم بگویم دم و بازدم فقط برای سردکردن ورزش استفاده میشود، بقیهاش شایعه است. خودروی فرهاد متوقف شد و شیده بیحرکت افتاده بود روی کاپوت خودرو. مهزاد و سینا و سیروس و آن سحر اضافه با حرکات آهسته به طرف خودرو دویدند. گفتن ندارد اما ما مردهها میتوانیم هر لحظه مهمی را تبدیل به حرکات آهسته کنیم یا حتی به شکل ویدیو چک چندباره ببینیم و رویش موسیقی متن بگذاریم. فرهاد از خودرو پیاده شد و کلاهش را برداشت. سیروس داد زد: «صادق چیکار کردی؟!» به خودرو نزدیکتر شدم. شیده بیحرکت بود. مهزاد سریع سیگارش را درآورد و روشنش کرد و فرهاد نگاهش کرد. دیگر بهانهای بهتر از این ضربه روحی ندارد که پدرش مادرش را کشته و میتواند تا آخر عمر با خیال راحت چشم توی چشم پدرش معتاد بماند. همه شیده را صدا میکردند که صدایش از پشت سرم آمد «نیکی؟!» شیده پشت سرم ایستاده بود. گوشه لباسش خونی بود و برف پاککن خودرو از پهلویش بیرون زده بود. نزدیکتر شد و به بقیه نگاه کرد و گفت: «بیعرضهها نمیفهمن برف پاککن توی پهلوم فرو رفته، خودشونو انداختن روم اون بیشتر میره توو. فرهاد چه پیر شده» زبانم بند آمده بود. به هم نزدیکتر شدیم و دستم را انداختم روی شانهاش و به خودرو و بقیه که دورش میچرخیدند و شیده را صدا میزدند، نگاه کردیم.
https://telegram.me/sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂ادامه دارد..