#قسمت_نوزدهم#رمان_چه_كسي_باور_مي_كند#روح_انگيز_شريفيان@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂می دانستم در رادیو تشویقش می کردند که تمرین آوار کند.
می گفت: صدایش را در خانه در نیاورده ام. اگر این بفهمد نمی گذارند دیگر پایم را آن جا بگذارم.
یک بار یکی از رادیو چی ها، پیشنهاد کرده بود که اگر بخواهد تعلیم آواز ببیند به یکی از استادان معرفی اش می کند. به مادرش که گفته بود، مادرش هشدار داده بود: اگر مهران بفهمد می دانی چه جنجالی به راه می اندازد؟
می گفت: البته کسی در این میانه مطرح نبود من بودم.
ـ تو، خودت هم که نمی خواستی.
ـ اگر هم می خواستم مگر فرقی می کرد؟ اصلاً آنها فرصت ندادند من هم اضهار نظری بکنم. خودشان بریدند و دوختند و تمام. دلیلشان هم این است که محیط هنری ما سالم نیست. انگار در آن محیط هنری کسی را داخل آدم می داند.
گفتم: ابداً، فقط بعضی ها چند تا عاشق سینه چاک پیدا می کنند. اگر راست می گوی این ها را در خانه بگو.
ـ آره همینم مانده. تو هم تو هم خواهش می کنم مواظب حرف زدنت پیش مامان باش.
سال آخر دبیرستان مهران دوباره اشاره کرده بود که بهتر است کار رادیو را کنار بگذارو به درسهایش برسد.
با حرص و دلخوری می گفت: معلوم نیست چه مرگش است. که سر در نمی آورم. می دانم از حرص دارد از این که من پول در می آورم و او نه. اما کور خوانده. اگر شده درسم را ول کنم، کارم را ول نمی کنم. مادرم هم انگار زبانش را قورت داده. تازه کارگردان اصلی پشت پرده اوست. این را می گویند شانس.
در ایستگاهی میان راه توقف کرده ایم. ده دقیقه از وقت حرکت قطار گذشته است. این قطارها معمولاً برنامه هایشان دقیق و سر وقت است. جهان روزنامه را کنار می زند و می پرسد: ام بیا یعنی چه؟
می گویم: ام بیانس فرانسوی است، یعنی اتمسفر، جو، محیط.
مشکل جهان یاد گرفتن زبانهای جدید است، مشکل من هم یاد گرفتن زبانهای جدید، اما برعکس او. به این دلیل همراه او دور جهان گشته ام تا بتوانی جایی مستقر شود.
او زبان فرانسه را دوست نداشت و می گفت: یادگرفتن آن غیر ممکن است. و ظاهراً همه آن را به فراموشی سپرده است.
اما من پس از شش ماه، آن قدر به آن تسلط پیدا کرده بودم که بتوانم در امتحان ورودی دانشگاه قبول شوم.
جهان می گفت: فرانسه زبان منطقی ای نیست ویاد گرفتنش به زحمتش نمی ارزد.
گفتم: باور نمب کنم این حرف را می زنی.
ـ چرا؟
ـ آخر تو و آن همه منطقی که پای بندش هستی.
ـ این چه ربطی به فرانسه دارد؟
ـ برای این که هر زبانی ارزش و منطق خودش را دارد. وقتی آن را یاد بگیری و بتوانی با آن حرف بزنی زیبایی اش را حس می کنی.
ـ هر زبانی بله، اما فرانسه نه.
ـ در این که زبان فرانسه زبان مشکلی هست حرفی نیست، اما یکی از زیباترین زبان های دنیا است. این را که نمی شود نفی کرد، تازه اگر این طور است چرا این جارا انتخاب کردی؟
چشمهایش را تنگ کرد، لبهایش را بهم فشرد راستش خودم هم نمی دانم. شاید برای این که نزدیک بود. نزدیک و برای ما ایرانیها جذابیت خاصی داشت.
زبان بهانه ای بیش نبود. خواهر جهان که همراه شوهرش به آمریکا رفته بود، پس از یک سال مادرش را هم برد. جهان تصور می کرد که با رفتن به آمریکا همگی دور هم جمع خواهیم و آینده کاری اش در آنجا بهتر خواهد بود. من ترجیح می داد در فرانسه بمانم و درسم را تمان کنم، اما به ناچار همراه او راهی آمریکا شدم.
دلم را به این خوش کرده بودم که امریکا افق جدیدی برایمان خواهد بود. یادگرفتن زبان هم مشکلی نبود. به هر حال همه ما انگلیسی ای در مدرسه خوانده و با آن آشنا بودیم. می توانستیم با گذراندن یک دوره کلاسهای فشرده زبان، گلیم مان را از آب بیرون بکشیم.
از پاریس یک دنیا خاطره، یک دنیا خاطره، یکی دو دوست همه آن چیزی بود که همراه داشتم، نه حسرتی نه خیال بازگشتی. اما جهان امریکا را هم نپسندید. هنوز دو سال نگذشته بود زمزمه را شروع کرد که این جا دنیای ماشینی است و انسان در آن ارزشی ندارد من حتی دلم نمی خواهد بچه هایم در این محیط بزرگ شوند. من حتی دلم نمی خواند در این محیط بزرگ شوند.
گفتم: کدام بچه؟ هنوز که بچه در کار نیست . درس من چی؟
گفت: کار من مهمتر است. باید بتوانیم زندگیمان را بگذرانیم؟ تو هم می توانی درست را ادامه بدهی؟ هیچ چیز مانع از آن نیست.
دیگر نمی دانستم تا چه اندازه به حرفی که می زند اعتقاد دارد و من و درسم چه اهمیتی برایش داریم، اصلاً اهمیتی داریم؟
گفتم: آن وقت که درسم را شروع کردم یک قرن پیش بود. حالا سر کلاس خدا می داند بچه ها چقدر با من تفاوت سنی خواهند داشت. از این گذشته آن همه اشتیاق برای نزدیک بودن به خواهرت چه شده؟
ـ دنیا امروز کوچک شده. هر باز بخواهیم می توانیم با یک پرواز چند ساعته آنها را ببینم. سرم را تکان دادم. احتیاجی نبود اشتباه بودن تصوراتش را به او گوشزد کنم. با هوش تر از آن که به آن گاه نباشد.
گفتم: همراهت نمی آیم. می مایم . می مانم تا درسم را تمام کنم.