#قسمت_سي_و_يكم#رمان_چه_كسي_باور_مي_كند#روح_انگيز_شريفيان@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂گفتم: گنجه مال من است
و کلیدش هم مال خودم. چیزی هم تویش نیست که کسی سرش برود.
ـ گفت: دوباره چند جفت کفش کهنه آن تو قای کرده ای؟
ـ چند جفت کفش نیست. فقط یک جفت است
و کسی هم حق ندارد دست به آن بزند. با پوزخندی غرزد که: چه دختر پرویی شده. حالا آن کفش های تحفه به درد می خورد، پایت که نمی رود.
ـ چه به دردم بخورد چه نخورد مال من است
و کسی هم نباید دخالت کند.
در حالی که هنوز پوزخند بر لب داشت رویش را از من برگرداند
و پی کارش رفت، من هم رویم را از او برگردانم
و به اتاق برگشتم. آن روز مرز کودک
و مادر میان ما شکسته بودیم. یک روزه با کفشهایم بزرگ شده بودم.
بی اختیار گرفته بودیم. یک روزه با کفشهایم بزرگ شده بودم.
بی اختیار هجوم اشک را پشت چشمهایم حس می کنم. جهان همانطور که از پنجره بیرون را تماشا می کند می گوید: سکوت تو در مقابل بلیط های بخت آزمایی. این هم از آن چیزهایی است که من نمی فهمم.
سعی می کنم خونسرد باشم
و ی گویم: سکوت من؟ مگر کم مسئول بلیت های بخت آزمایی هستم؟
ـ تو مسئول نیستس، منظورم را که می فهمی.
ـ نه منظورت را می فهمم. دید هرکس نسیت به پول متفاوت است. حتی اگر الزاماً درست نباشد. نمی توانم احساسم را به دلخواه دیگران یا موسسه ای که برای پول در آئردن مردم را وسیله قرار می دهد، عوض کنم.
ـ این نوعی محکوم کردن است.
ـ هرگز فکر نکرده ام کسی را محکم کردن است.
ـ عقیده من چه ربطی به انتقاد دارد. از این که فکر
و عقیده خودم پای بندم
و تو از آن دلخوری سر در نمی آوردم.
ـ این یعنی فاصله ایجاد کردن.
ـ چه فاصله ای؟ من به تو حق می دهم، چرا تو به من حق نمی دهر؟ چطور فکر می کنی من فاصله ایجاد می کنم؟ مگر آدمها نمی توانند با هم باشد
و با هم آزاد باشند؟
با دلخوری می گوید: منظورت از آزادیچیست؟ سکوت تو یک جوری شخصی است. ن.عی مخالفت بی صدا است. آدم احساس می کند. محکوم شده در حالی که این چیزها جزیی از زندگی است. تفریح
و شادی زندگی است.
ـ از چه وقتت بلیت نخریدن من مانعی سر راه شادی زندگی مردم شده؟
دستهایش را با بی حوصلگی تکان می دهد: چرا نمی شود با تو حرف زد؟
چیزی نمی گویم دنیای او پینه دوزش را از دست نداده است که دیگر پول برایش اهمیتی نداشته باشد. او نمی داند که تمام پولهای دنیا هم نیم تواند یک لحظه دیدار پینه دوزم را به من بازگرداند. در دنیای او، چک در زمینه خاطرات قرار ندارد
و هیچ چیز نمی تواند لحظه ای دیدار ناممکن او را برایم مسیر کند. چشمهایم را می بندم تا تصویر آنها را در اعماق جانم حفظ کنم.
می خواهم بگویم: ما می توانیم بدون خیلی چیزها زندگی کنیم. بدون فلسفه، بدون نمایشنامه، بدون نویسنده، بدون روزنامه. شاید فقط به کمی آب
و مقدار کمتری غذا
و کمتری غذا
و کمی همدلی برای زندگی کردن نیاز داریم.
اما او رویش همچنان به پنجره است.
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂