#قسمت_سي_و_ششم#رمان_چه_كسي_باور_مي_كند#روح_انگيز_شريفيان@sazochakaneoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂سعي مي كنم پلك بر هم نهم، اما براي سكوت
و تنها بودن قطار جاي مناسبي نيست. مسافر ها مرتب سوار
و پياده مي شوند، قطار در ايستگاه هاي متعدد مي ايستد
و كوچكترين فرصتي براي سكوت باقي نمي ماند. مي دانم كه خوابم نخواهد برد. تا به حال در هيچ قطار
و هواپيمايي نخوابيده ام. همين كه پلك روي هم مي گذارم ياد ها به ذهنم هجوم مي آورند
و خاطره ها جلوي چشمم رژه مي روند.
كشور ما كشور ايران بود...
مسكن شيران
و دليران بود...
با رستم دور حياط مي دويديم
و شعري را كه تازه ياد گرفته بوديم، مي خوانديم. هر بار صدايمان بلند تر از پيش مي شد
و اوج مي گرفت. آن وقت هركس از كنارمان مي گذشت مي گفت: بس است. اين قدر فرياد نزنيد.
ـ آقا بزرگ خوابيده.
ـ خانم بزرگ خوابيده.
ـ سرمان رفت.
ـ مگر سر آورده ايد؟
ـ خانه را گذاشته ايد روي سرتان؟
با هريك از اين اخطار ها صدايمان پايين مي آمد، اما دوباره اوج مي گرفت. يك روز خانه خاله ما هم بوديم
و با خيال راحت مي خوانديم كه خاله ماه صدايمان زد. به يكديگر نگاهي انداختيم. معلوم بود كه واقعاً صدايمان را سرمان انداخته بوديم
و حواسمان نبوده. سر افكنده
و سلانه سلانه به سوي او رفتيم. پرسيد: چه مي خوانيد؟
لحظه اي مكث كرديم، قيافه اش جدي بود، اما قصد دعوا كردنمان را نداشت. از نگاهش پيدا بود. نفس راحتي كشيديم. با شجاعت دست يكديگر را گرفتيم
و سينه جلو داديم
و شعرمان را برايش خوانديم: كشور ما كشور ايران بود، مسكن شيران
و دليران بود.
لبخندي زد
و گفت: اين طوري كه درست نيست بايد بگوييد: كشور ما كشو-َر ايران بود، مسكن شيراااآن
و دليران بود.
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂