#قسمت_سي_و_دوم#رمان_چه_كسي_باور_مي_كند#روح_انگيز_شريفيان🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂دلم می خواهد مزرعه ی داشتم پر از کفش دوز
و کلاغ
و آسمانی با ابرهای پراکنده، تا خاطاتم را برایشان می گفتم. اگر کفش دوزی را جایی ببینم آهسته کف دستم می گذارم
و پروازش می دهم. آنها بی دفاع ترین
و بامزه ترین موجود روی زمین هستند. آنها وفاداران ساکتند وقتی توی دستم می گیرمشان گویی قسمتی از وجودم می شود
و هیچ تلاشی برای جدا شدن
و رفتن نمی کنند. کلاغ ها را از دور نگاه می کنم، پرونده های باوقار
و مغزوری که به استقلاب خود پای بندند. نگاهشان که می کنم حس می کنم هر قدمی که برمی دارند سرشار از آزادی
و غرور است، شاید از این رو است که کمتر کسی دوستشان دارد. نمی توانند به کسی اعتقاد کنند، همیشه به نحو برخورنده ای چپ چپ به آدم نگاه می کنند
و اولین حرکنشان در جهت دور شدن از ما است.
قطار آهسته به حرکت در می آید. از جلو جوانک واکسی
می گذریم. هیچ شباهتی به پینه دوز من ندارد. سرم را به
پشتی صندلی تکیه می دهم
و چشمهایم را می بندم...
پیش روی ما، قوانین
و سدهای محکمی قرار داشت که تنها کارکردشان بازداشتن دیگران بود.
با این سدها بود که نتوانستم در مراسم عزاداری خانم خانم به جای پخش توارهای مذهبی، آهنی را که دوست داشت
و اغلب زیر لب زمزمه می کرد، بگذارم.
برای چه نمی توانستم دست پاپا را بکشم تا نتواند رستم را بزند؟ بغلم که می کرد دستهایش را می پیچاندم به این خیال که می توانم آنها را بشکنم. فکر می کردم اگر روزی بمیرد غصه دار نخواهم شد. آن وقت دست به گردنش می انداختم
و صورتم را توی سینه اش پنهان می کردم
و بوی تنش را که همه امنیت
و قدرت بود می نوشیدم. پدربزرگی که مثل غولهای توی قصه بود
و زورش فقط به بچه هایی می رسید که پدر
و مادر نداشتند.
پاپا را تا زمانی دوست داشتم که تو نیامده بود از آن پس دیگر
مابین دوست داشتن
و دوست نداشتنش سرگردان شدم. از او
نمی ترسیدم، بخاطر تو از او می ترسیدم....
قطار از یک ایستگاه کوچک وسط راه می گذرد جهان نگاهی از کنار روزنامه اش به ایستگاه می اندازد، بعد می گوید: بلیت ها را دادم به تو؟
به یاد بلیت دیگری می افتم که سالها پیش بمن داد.
سعی می کنم دیگر دنبال فاخته نروم بهانه می اوردم
و زودتر از معمول راهی مدرسه نی مانم. خودم را لعنت
و نفرین می کنم
و سعی می کنم همه چیز را فراموش کنم. فاخته اما رهایم نمی کند. سر به سرم می گذارد
و هر خاطره از جهان
و دوره این که با بادرش مدرسه می رفت
و به خانه آنها می آمده دارد، تکرار می کند. مخالفت با او فایده ای ندارد. اگر خود را در میان خاطراتی که می گوید رها کنم آن وقت مچم را می گیرد
و قسم می خورد که عاشق شده ام. قسم می خورم که تا زده ام دیگر با او حرف نزنم. چند روز به سراغش نمی روم. درس می خوانم که می گوید: شرط کی بندم امسال شاگرد اول همه استان می شود.
اما درسی را هم که می خوانم درست نمی همم. احساس نیرومندی در درونم می جوشد که خستگی ناپذیر، بیدار
و پرتلاتم است. انگار زمین زیر پایم را حس نمی کنم. چیزی به امتحانات نمانده که ر.زی فاخته می گوید: جهان سراغت را می گیرد.
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂