📘 #آنيوتا 🖋 #بوریس_پوله_وی#قسمت_سي_ام@sazochakameoketab _ کور عصا کش کور دیگر شده !
یکی دیگر گفت :
- سروان با اینکه کوره ولی سلیقه اش بد نیست ... ببین عجب راهنمایی برای خودش گیر آورده .
آنیوتا با عصبانیت گفت :
- شوخی بی مزه ای بود . سروان قهرمان اتحادشوروی است . اولین کسی بود که پا به خاک دشمن گذاشت .
مچنتی گفت :
- آنیوتا ، ول کن . خوب نیست .
- عیب ندارد بگذار بدانند .
عنوان قهرمان اتحاد شوروی درمیان قوای نظامی ارزش زیادی داشت . تا شنیدند که سروان قهرمان شوروی است فوری راه را برایش باز کردند .
خلبان درشت اندامی که کت چرمی زیپ دار تنش بود و در کناری ایستاده و سیـ ـگار می کشید ، سیـ ـگارش را انداخت و تقریبا روی دست مچنتی را سوار هواپیما کرد .
- بنشین سروان . وسط هواپیما راحت تر است .
بعد کنارش نشست و گفت :
- پس از رود اودر گذشتی ؟ کار بزرگی بود . مسکو برای شما مراسم آتش بازی بزرگی راه انداخت ... چطور شد زخمی شدی سروان ؟
آنیوتا تند تند گفت :
- گروهان ما زودتر از همه به آن طرف رسید . زودتر از همه پا به خاک دشمن گذاشت . ما آن وجب خاک کنار رودخانه را گرفتیم .
- رودخانه را چطور طی کردید ؟ از روی یخ ؟
- نه ، با شنا . دوازده نفر از گروهانمان نشان و مدال گرفتند . سروان هم عنوان قهرمان گرفت .
مچنتی گفت :
- آنیوتا ، بس کن .
خلبان گفت :
- بگذارید تعریف کند ... جالبست ... من روی زمین جنگ نکرده
ام .
خلبان مرد میدان از اب درآمد . او با رها هواپیماهای کهنه خودش را به طرف پشت جبهه دشمن ، نزد پارتیزانها برده و عده ی زیادی را از پشت جبهه دشمن آورده بود . با وجود این خلبان حتی نمی توانست برای خودش مجسم کند که چگونه می توان در فصل زمـ ـستان و با اسلحه از روی رودخانه ای که هنوز یخ نزده است عبور کرد . او حسابی مچنتی را سوال پیچ می کرد . مچنتی معمولی جوابش را می داد اما آنیوتا از بکار بردن کلمات مختلف مضایقه نداشت و همه چیز را با جزییات تعریف می کرد ، طوریکه مچنتی هم با کنجکاوی به حرفهایش گوش می داد.
ناوبر مسنی از
قسمت فرماندهی هواپیما خارج شد و گفت :
- فرمانده مصاحبه مطبوعاتیت را تمام کن . اجازه پرواز داده اند . باید گردش کرد .
خلبان رفت . موتورها به غرش درآمد و هواپیما درحالیکه بالهایش تکان می خورد در باند ناهموار وبمب خورده به حرکت درآمد .
متصدی بیسیم که مرد جوانی بود از کابین خلبان درآمد و دو تا پتو به آنها داد و گفت :
- فرمانده دستور داد روی سروان بیاندازیم . آن بالا سرد است .
مچنتی تا آن موقع هرگز پرواز نکرده بود و موقیکه هواپیما با شکافتن ابرها توی چاله های هوایی می افتاد احساس ترس می کرد ، دستش را به لبه صندلی می گرفت و خودش را جمع می کرد .حتی در یک لرزش هواپیما جیغ خفیفی کشید . با اینکه خجالت می کشید اما نمی توانست احساس ترس را در وجود خود نابود کند .
آنیوتا شانه اش را با دست گرفت و او را به خود فشرد .
اما خود او هم احساس ناراحت کننده ای داشت . انگار روی تابی نشسته بود که با سرعت سرازیر می شد. تمام دلش سرد شده بود ، یک چیزی مثل گلوله به گلوگاهش نزدیک می شد و آب دهان چسبناکی تمام دهنش را پر می کرد . آنیوتا تند تند آب دهانش را قورت می داد .
با این وجود هنوز مچنتی را محکم به خودش جسبانده بود و با لب هایی که از کنترلش خارج شده بود می گفت :
- عیبی ندارد ، سروان . عیبی ندارد . عادت می کنید . درست می شود .
خلبان وارد سالن شد و نگاهی به مسافرانی که نشسته یا روی برانکار دراز کشیده بودند کرد و بعد پرسید:
- خوب ، وضعتان اینجا چطوره ؟
آنیوتا به جای همه پاسخ داد :
- همه چیز مرتبه ، فرمانده.
خلبان نگاهی به صورت رنگ پریده ی او با کک مکهای سبز و درشت نگاه کرد و با پوزخندی گفت :
- می بینم ، می بینم چقدر مرتبه !
آنیوتا درحالیکه سعی می کرد آب دهانش راقورت بدهد گفت :
- خوابیده ایم ، فرمانده .
می بینم ، می بینم چطور خوابیده ای ، سرگروهبان !
https://telegram.me/joinchat/Bd9KPzwMhpyv2Q7wn-dYBg