#آپارتمان_شماره_25#مونا_زارع#قسمت_بیست_و_سوم (یک
قسمت تا پایان)
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂شیده روبهروی شیربانی نشسته بود. شیربانی نگاهش کرد
و قبل از اینکه حرفی بزند، شیده گفت: «آقا من یک زن دوبار رها شدهام! چطوری یکی رو میتونم بکشم؟ من خواب بودم. بیدار شدم اومدم بیرون پام گیر کرد به جسد نیکی.» شیربانی دفترش را ورق زد
و گفت: «پس نیکی واسه کی چای دارچینی درست کرده بود؟» شیده گفت: «وا! واسه خودش» شیروانی از روی دفترش خواند: «ولی نیکی به دارچین حساسیت داشته» جمال بشکنی زد
و گفت: «اوف خودشه!» شیده روسریاش را درست کرد
و شیربانی ادامه داد: «ولی واسه شما همیشه درست میکرد» شیده توی سطلی که در دستش بود، بالا آورد
و گفت: «نیکی زنگ زد گفت بیا بالا
قسمت آخر داستانمو برات بخونم، ولی من نرفتم چون داشت با سینا دعوا میکرد» شیربانی گفت: «پس خواب نبودی! بعدش که سینا رفت چی؟!» دعوای من
و سینا سر کیسه جاروبرقی بود که سینا داشت میگفت، میتوانم فقط بگویم کیسه جاروبرقی تمام شده، به جای اینکه چهارساعت از مادرش بگویم که بلد نبوده پسری بزرگ کند تا آنقدر تخمه تف نکند، کف زمین که هرهفته مجبور باشیم کیسه جاروبرقی بخریم. همیشه همینقدر مغزش همه چیز را مستقیم
و ساده میبیند. شیده گفت: «رفتم، ولی درو روم باز نکرد.» شیربانی گفت: «نفر بعد!»
سینا روی صندلی نشست
و گفت: «من میتونم دکمههامو باز کنم؟» شیربانی نگاهش کرد
و گفت: «چقدر باز کنی؟» سینا دو تا از دکمههایش را باز کرد
و گفت: «گرمه آقا. پزشکی قانونی که محرمه خدایی! دیگه شما ملتو میشکافید، چهارتا دکمه چیزی نیست.» شیربانی گفت: «سرچی دعوا میکردید؟» سینا دکمههایش را باز کرد
و گفت: «سر کیسه جاروبرقی، تخمه، مامانم، کش شلوار، درست بودن کلمه رودروایسی یا رودربایستی
و چند تا چیز دیگه. من رفتم کیسه بخرم دیدم کیفمو نیاوردم، برگشتم کیفمو بیارم دیدم نیکی رو زمینه. ترسیدم به جان خودم برگشتم» شیربانی به هیکل پوست
و استخوان سینا که از بین دکمههای بازش معلوم بود، نگاه کرد
و گفت: «مشکلت با نیکی سر چی بود؟» سینا گفت: «ما عاشق هم بودیم والا! واسه هم میمردیم» شیربانی خندید
و گفت: «واسش میمردی که روی پلهها ولش کردی؟» سینا خودش را جمع کرد
و گفت: «از بالا صدای کفش اومد، ترسیدم منم بکشن» شیربانی گفت: «داستان نیکی رو کی دزدیدی؟» سینا گفت: «ندزدیدم! بک آپ میگرفتم ازش. قبل از مرگش» آن موقعها که نصفهشبها سینا را توی تاریکی جلوی نور کامپیوتر میدیدم
و فکر میکردم دارد با دخترها چت میکند
و زیر پتو تا صد میشمرد
و دعا میکردم برق برود، اگر میدانستم از خوابش میزند که داستان من را بدزدد، خودم به نامش چاپ میکردم! شیربانی گفت: «نفر بعد»
مهزاد روبهرویش نشست. سیگاری از جیبش درآورد
و شیربانی از دستش کشید
و گفت: «چی مصرف میکنی؟» مهزاد چانهاش را خاراند
و گفت: «محصولات ارگانیک» شیربانی گفت: «با محصولات ارگانیک اینجوری چت میزنی؟!» مهزاد روی صندلی لم داد
و گفت: «با سوزوندن ساقهها
و هستههاشون. خودم کشف کردم» شیربانی پلک مهزاد را پایین کشید
و نگاه کرد
و گفت: «چون خودت دفتر نیکیرو پیدا کردی، ازت بازجویی نمیکنم» دستش را توی کیفش کرد
و دفتری بیرون آورد. جمال از صندلیاش بلند شد
و خودش را انداخت روی شانههای شیربانی تا دفتر را نگاه کند. مهزاد گفت: «تا جایی که سحر زنگ خونهرو میزده، نوشته.» شیربانی گفت: «همینش هم خل
و چل بوده که نشسته این وسط همه چیزو نوشته! کدوم دیوانهای وسط اون شلوغی خاطره مینویسه؟!» شیربانی تا آخر ورقش زد
و گفت: «قاتلو پیدا کردم» دفتر را نگاه کردم
و گفتم: «منم پیداش کردم!»
https://telegram.me/sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂