#قسمت_بيست_و_چهارم#رمان_چه_كسي_باور_مي_كند#روح_انگيز_شريفيان@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂. کلمات را کامل
و محکم ادا می کند. آخر هیچ کلمه ای را نمی خورد.به نظرم کمی هم لهجه دارد. حتماً به خاطر آن که در فرانسه زندگی می کند
و فرانسه حرف می زند. شلوار خاکستری
و کت سرمه ای شیک پوشی
ده. بوی ادکلنشو را حس می کنم
و نزدیک است بیهوش شوم.
آهسته می گویم:بله
خدا را شکر می کنم که توانسته ام حرف بزنم. می گوید: من جهانبخش هستم.
باز هم نمی دانم جهانبخش اسمش است یا نام خانوادگیش. کاش می توانستم بپرسم، اما جرات نمی کنم.
می پرسد: اسم شما؟
نزدیک است بگویم: نمی دانم.
اگر به تو م گفتم که نزدیک بوده اسمم را فراموش کنم
حتماً می گفتم: با داشتن این همه اسم باز هم یادت رفته
بود. خب می توانستی یکی از اسمهایت را بگویی. خدا
را شکر که از این نظر کمبودی نداری...
بارها
و بارها جلو آینه تمرین کرده بودم که در رو به رو شدن با او چطور خونسرد باشم. اما نتیجه همه شگردها این بود که حتی اسمم را هم فارموش کرده بودم. تازه کدام یک را باید می گفتم؟
سعی می کنم به خود مسلط شوم
و زیر لب می گویم: صناعت جمشیدی.
معلوم است که متوجه حال من شده، سرش را به سوی من کج می کند، می گوید: صناعت جمشیدی که اسم فامیلمان است. اسم کوچکتان چیست؟
ـ من... من... من چند تا اسم دارم.
نمی دانم چرا این را می گویم. کافی بود می گفتم، پرتو، یا شیرین، یا شورا.
می گوید: خی، همه اسمهایتان را بگوئید.
ـ آخر...
در دلم می گویم: آخر
و زهرمار.
می گوید: آخر چی؟
بدنم خیس عرق شده، می گویم: پرتو.
ـ این کدام یک از اسمهایتان است؟
ـ اسم توی شناسنامه ام. مادرم شیرین صدایم می کند، بقیه شورا.نفسی می کشم. کف دستم عرق کرده
و کتابهایم دارد خمیر می شود. احساس می کنم زیر چشمی نگاهم می کند. اسمهایم را تکرار می کند. می گوید: خشا بحالتان که این قدر اسم دارید.
می پرسم: چرا؟
می گوید: خیلی خوب است که آدم حق انتخاب اسمش را داشته باشد.
لبهایم را به هم فشار می دهم: من که حق انتخاب نداشته ام، بقیه داشته اند، نه من.
دوباره اسم هایم را تکرار می کند انگار آنها را مزه مزه می کند
و می خواهد به خاطر بسپارد که می رسیم. گویی سالها در راه بوده ایم
و در یک چشم به هم زدن همه را گذرانه ایم.
می ایستم، اوزنگ می زند. فاخته در را از می کند
و از دیدن ما جا می خورد. فکر می کنم از دیدن قیافه من است، می دانم که صورتم سرخ شده است
و حالتی گیج دارم. برادرش را صدا می زند به طرف من می آید
و آستین روپوشم را می کشد. به خودم می آیم، همراه او می روم
و فکر می کنم کاش دیگر نبینمش. این طور راحت ترم. اما سر کوچه نرسیده می دانم که حاضرم همه زندگی ام را بدهم
و یک بار دیگر او را ببینم.
فاخته می گوید: حالا نوبت نست. ماها اگر عاشق کسی می شدیم که بیشتر در دسترسمان بود بهتر نبود؟ آخر عقل ما کم نیست؟
او عاشق پسر یکی از دوستان شان بود، پسرک پس از دیپلم دبیرستان به آمرکا رفته
و فاخته دیگر خبری ار او نداشت. حرفی هم از او نمی زد. اگر هم می پرسیدم می گفت: ولش کن حوصله ندارم. عشق
و عاشقی های بچگی را باید فراموش کرد.
می گویم نمی دانم او چه می گوید
و چرا فکر می کند من عاشق شده ام.
سرش را تکان می دهد
و شروع می کند از جهان حرف زدن. با این که دلم آب می شود، اما دستم را جلو دهانم می گیرم
و می گویم: بس کن. من علاقه ای به دانستن این چیزها ندارم.
اما او تا مدرسه کج کج
و رو به من راه می رود. سوال پیچم می کند. می گوید: من که می دانم. اگر اعتراف کنی بهش می گویم.
کنارش می زنم
و می گویم: چرا این قدر چرت
و پرت می گویی. من که نمی دانم منظورت چیست.
دست بردار نیست، تا دمِ مدرسه اشکم را در می آورد. می گویم: ولم کن، دگر با من حرف نزن.
تا پایان روز نگاهش نمی کنم. مدرسه که تعطیل می شود بی آن که منتظرش شوم راه می افتم، سر خیابان نرسیده ام که خودش را به من می رساند
و ساکت کنارم راه می افتد. سر پیچ کوچه شان زیر گوشم می گوید: اگر هنوز خانه ما باشد می آیی تو؟
بی آن که جوابش را بدهم از او جدا می شوم. همان جا می ایستد
و پیش از این که توی خیابان پهلویی بپیچم فریاد می زند: فردا صبح بیا دنبالم، منتظرت هستم، باشد؟
قطار در ایستگاهی توقف می کند. ایستگاه کوچکی است. نمی دانستم در ایستگاه های قطار واکسی هم پیدا می کند. در گوشه سمت راست، بیرون اتاق انتظار، مرد جوانی روی صندلی پایه کوتاهی نشسته، بساط واکسش را کنار گذاشته است. صورتش را رو به آفتاب گرفته، سیگاری گوشه لب دارد، به نظر نمی رسد از نداشتن مشتری دغدغه ای داشته باشد. نگاهش می کنم
و دلم به شدت فشرده می شود.
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂