#قسمت_بيست_و_پنجم#رمان_چه_كسي_باور_مي_كند#روح_انگيز_شريفيان@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂پیشانی ام را به پنجره فشار می دهم
و غرق تماشایش می شوم. جهان هم متوجه می شوند، به من نگاه می کند
و با لبخندی می گوید: این از آن چیزهایی اشت که تو اصلاً دوست نداری.
جهان نمی تواند تصور کن، تمی تواند قبول کند، که من هرگز کفشهایم را واکس نمی زنم. هرگز کفشهایم را واکس نخواهم زد
می توانم کفشی را دور بیندازم اما نمی توانم واکسن بزنم. حتی خریدن یک قوطی واکس برایم سخت است.
تو می دانی آه، فقط تو باور می کنی....
راهمان به مدرسه از جلو مغازه جواد آقا می گذشت. برادرهایم
و پسر های خابه پری عادتشان شده بود که هر روز سر راه مدرسه دم دكان جواد آقا بایستد به تماشای رستم که کنار انبوهی کفش کهنه نشسته بود
و به دستور جواد آقا آنها را میخ می کوبید یا واکسن می زد. گاهی هم پهلويش را می رفتند
و کنارش می نشستند
و سعی می کردند کفشی را که دستش بود از او بگیرند
و میخ بکوبند. او چیزی نمی گفت با آرنج کنارشان می زد
و کفشها را از دستشان می گرفت
و می گذاشت پشت سرش.
به آنها که کی رسیدم، می ایستادم، رستم سرش را بلند می کرد، مرا که می دید سرش را پایین می انداخت. هیچ وقت توی مغازه نمی رفتم.
برادرها
و پسرخاله هایم همراه دو تا از هم شاگردی هایشان جلو مغازه ایستاده اند. یکی شان می گوید: رستم، کفش به اندازه پای رستم داری؟
بقیه می زنند زیر خنده. سرش را بلند می کند، مرا که می بینید فوراً سرش را پایین می اندازد. یکی دیگر از پسر ها می گوید: رستم، چند می گیری کفش مرا واکس بزنی؟
پسر بزرگ خاله پری می گوید: رستم، راستی چقدر طول می کشد کفش های رستم را واکس بزنی؟
و باز شلیک خنده شان بلند می شود.
جلو می روم
و می گویم: ننر بازی در نیاور به خاله ماه می گویم ها.
پسرها در حالی که می خندند
و مسخره بازی در می آورند راهشان را می گیرند
و می روند. رستم لنگه کفشی را که واکس می زد کنار می گذارد
و لنگه دیگر را که بر می دارد دستش را به چشمش می برد.
پا به پا می کنم. کیفم را زمین می گذارم به کنار می گذاردم به کنار در مغازه تکیه می دهم
و می گیم: عیبی ندارد توی خانه ما همه با اسمها می خندند. فقط اسن تو نیست.
دستمال را روی کفش می کشد، سرش پایین است. می گویم: به اسم من هم می خندند. من نمیدان
مامان هم می خندد. باز گغت اسم تو خنده ندارد.
ـ آخر مگر نمی دامی. من که فقط دو تا اسم ندارم، سه تا اسم دارم. شاید هم چون اسمم شیرین نیست می خندند.
آنوقت سرت را بلند کردی
و خندیدی....
گفتم: دیدی تو هم خندیدی.
فوراً خنده اش را فرو خورد. گفتم: عیبی ندارد.
پرسید: می خواهی کفش هایت را واکس بزنم؟
به کفش های قرمز بند داری که پایم بود نگاه کردم
و گفتم: نه.
سرش را دوباره پایین انداخا. پرسیدم: واکس زدن را دوست داری؟
گفت: نه، مثل بوی دواخانه حالم را به هم کی زند.
به بیرون مغازه نگاه کرد نگاهش را گرفتم. جواد آقا بود.
نزدیک که رسید سلام کردم. جواد آقا گفت: سلام خانم کوچولو.
رستم کفشهای خانم کوچولو را واکش زدی؟
دوباره به کفش هایم نگاه کردم، کیفم را برداشتم
و با همه سرعتی که می توانستم به طرف خانه دویدم.
قطار شهر را پشت سر می گذارد. سرم را به شیشه تکیه می دهم، یه مزرعه های سرسبز
و مرتب، به اسبها
و گاوهایی که با تنبلی گوشه
و کنار ایستاده اند، نگاه می کتنم. از راهرو مردی همسن
و سال جهان می گذرد.
صندلی کنار جهان خالی است. نگاهی سرسری به صندلی خالی می اندازد
و رد می شود. از این که پهلوی ما ننشت خوشحالم. او هم دسته ای روزنامه زیر بغل دارد. دیوار ها حالم را به هم می زنند. به جهان نگاه می کنم، نمی دانم روزنامه چندمین مرحله سکوت ما بین ما بوده است.
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂ادامه دارد..