#قسمت_بيست_و_يكم#رمان_چه_كسي_باور_مي_كند#روح_انگيز_شريفيان@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂جهان که روزنامه می خرید، از من پرسید آیا روزنامه یا مجله ای می خواهم؟ من چیزی نخریدم.
به زن
و شوهرهایی فکر می کنم که رو به روی هم می نشینند
و غذایشان را در سکوت می خورند. مانند دو زندانی که مجبور به هم صحبتی باشند.زندایی هایی که بجز غذایی که در بشقابشان است به چیز دیگری اهمیت نمی دهند. اوایل ازدواجم، دیدن این مناظر برایم عجیب
و قبولش سخت بود. تصور می کدم آنها از سرزمین دیگری آمده اند.فکر می کردم می شود کاری برایشان کرد.
این را اولین بار «چک» به من گفت. وقتی با تعصب
و غرور از ازدواجم صحبت می کردم، خندیدو گفت: ازدواج مثل زندان است. وارد که می شوی کلیدش را گم می کنی
و از آن به بعد هم به دنبال کلید گمشده ی گردی.
گفتم: برای زنی که ممکن است روزی با تو ازدواج کند دلم می سوزد.
ـ روزی متوجه می شوی هیچ چیز در زندگی آن قدر که تو تصور می کنی جدی نیست. چک اهل چکسلواکی بود. اسمش هم چک نبود، من چک صدایش می کردم. در کلاس فرانسه با او آشنا شدم با ولیانا. ولیانا دوست دخترش
و اهل رمانی بود. آنها هم تازه وارد پاریس شده بودند.
لیلنا همراه خانواده اش به فرانسه مهاجرت کرده بود. یک خواهر
و برادر از خودش کوچکتر داشت. می گفت که دیگر به رومانی بر نخواهد گشت. پدرش کار می کرد، وضع مالیشان خوب نبود
و زندگیشان به زحمت می گذشت. حتماً باید ر دانشگاه قبول شود. می خواند
و کار می کرد.
می گفت: برای هزینه دانشگاه مجبورم کار کنم.
خیال داشت مترجمی بخواند. استعداد فوق العاده ای در زبان داشت
و فرانسه را در همان مدت کوتاه خیلی بهتر از ما صحبت می کرد.
چک بعد از ماجرای بهار پراگ که به سرنگونی دوبچک
و تسلط کمونیسم انجامیده بود، همراه برادر
و پدر
و مادرش از آن جا فرار کرده بودند. خانواده اش را ندیدم. فقط یک بار برادرش را در دانشگاه دیدم. مثل خودش خوش قیافه، قد بلند، بور
و سفید بود چک از دوری وطنش به شدت رنج می برد. تعصب عجیبی نسبت به مملکتش داشت. نمی توانست مهاجرتشان را قبول کند. عقیده داشت که انسان باید بماند
و مبارزه کند.
می گفت: پدرم آن جا نماند برای این که ما بتوانیم آزاد بزرگ شویم. من سرانجان به آن جا بر خواهم گشت. آن جا کشور من است
و مال من. این یک دوره گذرا است. به پدر
و مادرم هم گفته ام. آنها هم از بودن در این جا خوشحال نیستند. از تصور روزهایی که مادرم می گذراند پشتم می لرزد. گاهی شب که به خانه می رسم به نظرم می آید او همان جا صبح خداحافظی نشسته بود، به جا مانده است. حس می کنم روحش را گم کرده، اما برای اینکه پدرم را ناراحت نکند حرفی نمی زند.چک همان غروری را که برای مملکتش داشت در مورد خود
و خانواده اش هم ابراز می کرد. خودش را یک سر
و گردن بالاتر از دیگران می دانست
و می گفت: امکانات
و پیشرفت اینجا برای من تا آن زمان خوب است که بعداً برای کشورم کارساز باشد. ما هر دو به هم نیاز داریم
و بدون یک دیگر دوام نمی آوریم.
لیانا می خندید
و می گفت: اینها همه خیالات واهی است . غرور نداشتن است. من که دبگر به آنجا برنمی گردم. آدم یک بار به دنیا می آید
و یکبار زندگی می کند
و در این فرصت باید خوش باشد این حفرها که تو می زنی بچگانه است. پدر من توصیه کرده هرگز دور سیاست نگردیم
و فکر بازگشت را نکنیم.
چک نمی توانست از بازگو کردن زیبایی ها
و بی نظیر بودن کشورش خود داری کند.
لیانا می خندید
و حرف او را قطع می کرد
و رو به من می گفت: بگذار من برایت بگویم.
آنوقت به حالت نمایشی دستهایش را تکان می داد
و می گفت: یادت نرود که چکسلواکی از دو بخش چک
و اسلواکی تشکیل شده. جنگلهای فراوانی دارد آب
و هوایش در زمستان
و تابستان گرم است یعنی بهترین است.
چک نگاهش می کرد
و او ادامه می داد: معادن فراوانی دارد
و صنعت پیشرفته. مردمش در شمال به خصوص به موسیقی علاقه فراوانی دارند
و اپرای مهمی دارد.
از گوشه چشم نگاهی به چک می انداخت: اما الان در دست کمونیستها اسیر
و منتظر است ایشان بروند
و آن جا را نجات دهند.
چک سعی می کرد ساکتش کند اما او اعتنایی نمی کرد
و می گفت: ما اگر زرنگ باشیم باید به فکر خودمان باشیم
و گلیم خودمان را از آب بکشیم. سیاست را به سیاست بازها واگذار.
چک اخم می کرد
و می گفت: چیزی که من می گویم ربطی به سیاست ندارد.
من برای توصیف برتری ها
و زیبایی های کشورمان با او همداستان می شدم. لیانا گوش می کرد سرش را تکان می داد
و می گفت همه اینها که شما می گوئید روی یک کره واحد قرار گرفته
و شما خودخواه ترین فاشیست روی زمین هستید.
چک از شنیدن کلمه فاشیست صورتش برافروخت شد
و فریاد زد: به من نگو فاشیست. تو دیگر باید بدانی فاشیسم با ما چه کرده.
لیانا گفت: به نظر من وطن پرستی یعنی نژادپرستی.
و نژاد پرستی به هر شکلی غلط است.
چک پرخاش کرد: پس تو وطنت را به این ها می فروشی؟
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂ادامه دارد ...