#قسمت_بيست_و_هفتم#رمان_چه_كسي_باور_مي_كند#روح_انگيز_شريفيان@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂ـ خب شبها بگذارش مدرسه.
پاپا از عقبی بیرون می آید. سرفه ای می کند. خاله ما هم نیم خیز می شود
و سلام می کند.
ـ یا الله ماه منیر خانم. علیکم السلام.
خانم خانم برای پاپا چای می ریزد. خاله ما هم چایش را زود تمام می کند
و بلند می شود
و می گوید: با ننه ددری کار داشتم.
خانم خانم می گوید: ددری را که می شناسی، مثلاً رفته یک نان بخرد دو ساعت است رفته.
ـ پس وقتی آمد بگوئید یک سری بیاید پیش من.
موهای مرا می گیرد، آهسته می کشد
و سرم را می بوسد. از میان در به رستم که روی زمین نزدیک آشپزخانه نشسته
و لوسی را ناز می کند نگاهی می اندازد. از اتاق که بیرون می رود ننه بزرگه را صدا می کند، از توی کیفش پولی در می آورد
و چیزی به او می گوید. خانم خانم نگاهش به آنها است، پاپا چایش را هورت می کشد: اختیار زندگیمان را نداریم.
خانم خانم می گوید: هیس...
پاپا آدمی تندخو
و کم حوصله بود، اما در دست های خانم خانم مانند موم نرم بود.
گاهی اگر عصبانی می شد
و داد می زد، یا حرفی می زد که به میل خانم خانم نبود، خانم خانم بی آن که محلش بگذارد راهش را می گرفت
و از اتاق بیرون می رفت. هر چه او داد می زد خانم خانم کمتر اعتنا می کرد. پاپا می دانست که امور خانه اش بی او نمب چرخد
و تا آخرین روز زندگیش عاشق او بود. البته قدر که مردهایی مثل پاپا می توانند عاشق کسی باشند. برای پاپا در درجه اول آسایش خودش مطرح بود، بعد بای دنیا. خانم خانم این را خوب می دانست، به همان اندازه هم از قدرت خودش آگاه بود. اگر دلش می خواست می توانست او را دور انگشتش بچرخاند، بدون این که پاپا خودش هم بفهمد. این را از خنده های زیرکی خاله پری که خانم خانم سعی می کردم ساکتش کند،
و در همان حال نمی توانست لبخند خودش را هم پنهان کند، حس می کردم. گاهی اگر یکی از ما بچه ها همراه آنها می خندیدیم، فوراً جدی می شدند
و به ما هم تشر می زندند که ساکت باشم. مثلاً پاپا مانند همه مردهای همزمان خودش در آرزوی داشتن پسر بود. اما در برابر خانم خانم که سه دختر برایش به دنیا آورده بود حرفی نزده بود، فقط گفته بود، دیگر بسم است.
لوسی هنوز کنار رستم روی زمین لم داده
و چشمهایش را هم گذاشته
و رستم همچنان دست نوازش پشت او می کشد. نمی توانم نگاهم را از آنها بردارم، فکر می کنم کاش بردادرم، فکر می کنم کاش برادرهایم این جا بودند
و این منظره را می دیدند.
وقتی برادرهایم با پسرهای خاله پری بودند هیچ چیز از دستشان در امان نبود. مراهم به بازیهایشان راه نمی دادند. از این که بی محلی ام کنند لذت می بردند. می گفتند: بازی دخترانه نیست.
ننه ددری گاهی تشرشان می زد
و می گفت: بچه ام را باید بازی بدهند. هر بار هم مادرم را می دید می گفت: خانم بچه ام تنهای تنها است. باید یکی هم برای این بزایی. این بچه هیچ کس را ندارد که همبازیش باشد.
مادرم هم با دستش حرف او را رد می کرد
و می گفت: واه واه تو هم صدایت از جای گرم در می آید.
ننه ددری می گفت: خانم والله خودم بزرگش می کنم.
با سرعت خودم را به خانه می رسانم، از این موقعیت بهتر نمی شد که خودی نشان دهم
و داستان پسری را به برادرهایم بگویم که پاپا از ده آورده که آن قدر کله اش مو دارد که آدم صورتش را نمی بیند
و تازه با لوسی هم دوست شده است. آنها فوراً خبر را به گوش دو پسر خاله ام می رسانند.
می گویم: لوسی را بغل کرد
و لئسی هم خودش را به او چسباند.
برادرهایم که آرزوی بازی کردن با لوسی برایشان رویایی دست نیافتنی شده بود با کنجکاوی
و ناباوری سوال پیچم می کنند. تا می توانم داستا را آب
و تاب ی دهم. همان وقت شب تصمیم می گیرند به منزل خانم خانم بروند که مادرم جلوشان را می گیرد: این وقت شب کجا؟ مگر فردا را ازتا گرفته اند.
صبحانه خورده همراه دو برادر
و پسرخاله هایم به منزل خان خانم می روم.
خانم خانم از دیدن ما که ناشکیبا
و کنجکاو دور
و بر خانه را نگاه می کردیم، لبخندش را فرو خورد، بی آن که نگاه های پر انتظار ما اعتنایی کند گفت: چی شده، مویتان را تش زده اند. آمده ایئ این جا چکار؟ اگر صبحانه نخورده اید، هنوز ننه سفره را جمع نکرده.
ما اما حواسمان به او نبود. انتظارمان زیاد طولانی نشد. ننه ددری دست بچه ای را که تا به حال در عمرم نیدیده بودم در دست گرفته، وارد شد. پسرکی لاغر که موهایش را از ته تراشیده بودند. سفیدی حمام هنوز روی گردن
و دستهایش دیده می شد. شلواری بزرگتر از اندازه اش که پاچه هایش را ت زده بودند
و پیراهنی که پیش از آن تن بردادرهایا پسرخاله هایم دیده بودم، پوشیده بود. ننه ددری دست او را که سرش پایین بود
و عقب تر ایستاده بود کشید
و گفت: خانم ببین، چه تر
و تمیز شده؟
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂