#قسمت_بيست_و_هشتم#رمان_چه_كسي_باور_مي_كند#روح_انگيز_شريفيان@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂در حالی که غش غش می خندید اضافه کرد: هر چه کردم از این دیگر سفیدتر نشد.
بچه دستش را روی سرش کشید
و نگاهش را از ما که که بع او خیره شده بودیم دزدید. یکی از پسرها نزدیک او رفت
و با کنجکاوی به لباسی که به تن داشت نگاه کرد
و گوشه آستین او را کشید،اما پیش از آن که حرفی بزند، خانم خانم بلند شد به ننه ددری گفت که بچه را ببرد
و صبحانه اش را بدهد. بعد رو به ما کرد: خب شما هم که این انگاری ندارید.
عصبانی بود
و با بی حوصلگی ما را به خانه فرستاد. گفتم: خانم خانم، می شود من پیش شما بمانم؟
نگاهی خالی از مهر به من انداخت: نخیر، با برادرهات برو. شاید مادرت کارت داشته باشد. زیر لب انگار با خود حرف می زند گفت: بچه فضول
و خبر چین.
ننه بزرگه از آشپزخانه سرک می کشید، ننه ددری را صدا می کند: بیا یک لقمه نان بگذار این بچه بخورد، زیان بسته را ناشتا برده حمام. عقل که نیست جان در عذاب است.
و غرغرکنان به آشپزخانه برمی گردد.
از در بیرون نرفته برمی گردم، او را می بینم که ننه ددری دستش را می کشد تا به آشپزخانه ببرد. صبر می کنم تا برادرها
و و پسرخاله هایم دور می شود. تا آنها سرشان به کار خودشان است
و حواسشان به من نیست به طرف آشپزخانه می روم
و آن جا می ایستم. رستم کنار ننه بزرگه نشسته
و سر به زیر چایش را هم می زند. قدری نان
و پنیر جلوش است ننه بزرگه صدایم می زند. می روم
و پهلوی او می نشستم. برایم چای می ریزد
و می خواهد لقمه بگیرد که می گویم: نمی خواهم.
لقمه را به رستم می دهد نگاهش می کنم اما او نگاهم نمی کند. سرش پایین است. چایش را در نعلبکی، با دقت آن را به دهانش نزدیک می کند
و مواظب است نریزد. در همین وقت لوسی دو در اتاق پیدا می شود. می خواهد بلند شود که ننه بزرگه تشرش می زند: بنشین جایت
و چایت را بخور. به این گربه دست بزنی.
لوسی نگاهی به ما
و دور
و بر اتاق می اندازد. رستم سرش پایین اشت اما زیر چشم حواسش به گربه است لئسی لحظه ای دو در می ماند بعد همان جا روی زمین توی آفتاب دراز می کشد. ننه بزرگه استکان رستم را از جلوش بر می دارد، بساط صبحانه را جمع می کند
و از اتاق بیرون می رود.
رستم نگاهی به من می اندازد، بلند می شود
و به طرف لوسی می رود. گربه به دیدن او چرخی می زند
و بدنش راکش
و قوس می دهد. بلند می شوم
و به طرف آنها می روم. لوسی تا مرا می بیند گوشهایش را تیز می کند
و از جایش بلند می شود. رستم دست می اندازد زیر شکم گربه،بغلش می کند
و می گوید: می خواهی نازش کنی، بیا نگهش داشته ام. بیا، بیا، یواش یواش نازش کن.
اولین بار بود که صدایت را می شنیدم. دستم را آهسته روی سر
گربه می کشم
و تا روی پشتش ادامه می دهم. لوسی سرش را
برگردانده با بی اعتمادی متوجه حرکت دست من است. تودستت
را روی دستم می گذاری
و آرام گربه را ناز می کنی.
سنگینی
و گرمی آن دست کوچیک را که هنوز سفیدی حمام
رویش بود، هنوز هم به یاد دارم...
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂