«من خیلی وقت دنبالت گشتم.» یکجوری صدایم را نازک کردم که فضا رمانتیکتر شود و گفتم: «منم حدود ۳۵ تا مرد رو گشتم جات خالی» مامان پشت سرمان سرفهای کرد و اشاره داد به طرف پارکینگ بروم. شورلت سر جایش نبود و بابا وسط پارکینگ چمباتمه زده بود و دستش را روی سرش گرفته بود و زیر لب اسم پسردایی منوچ را میگفت. چشمم به رد روغن روی زمین افتاد. دنبالش را گرفتم که در سرایداری کنار پارکینگ به هم کوبیده شد و سرجایم ایستادم. سرایدار ساختمانمان یک پیرزن ۹۰ساله بود که تنها کاری که برای ساختمان میکرد این بود که بهخاطر قیافه کریهالمنظرش همه را میترساند و هیچ انسانی را مادر نزاییده بود که با دیدن این پیرزن از ترس، یک دور نجاست به خودش و هیکلش ندیده باشد و جرأت کند پایش را به ساختمان بگذارد. در اتاقش را باز کردم تا ببینم دراکولای ۹۰ساله ما هنوز قید حیات را سفت چسبیده یا نه که یک مشت نامه پرت شد توی صورتم. یکی از نامهها را برداشتم و پشتش را خواندم. نوشته بود «نامه شماره ۳۷» حالا دیگر فکر کنم وقتش رسیده که بفهمی چگونه با پدرت آشنا شدم! پس منتظرم باش.
https://telegram.me/joinchat/Bd9KPzwMhpyv2Q7wn-dYBg🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#فعلا_مادرت😄بعدی
👈🏾👈🏾👈🏾 #قسمت_اخر