🍂اولين سوالش ( دخترش) را در چهارده سالگي پرسيده بود. وسط آشپزخانه توي لباس خواب لاغرتر هم ديده مي شد.
در يخچال را باز گذاشته بود اما هنوز چيزي برنداشته بود.
"گفته بود آوردن يك بچه ي مهاجر به اينجا مثل اين است كه، يك بچه ي لخت را ببري و بنشاني توي برف. بايد بتوني حسابي گرمش كني.
" چرا منو آوردي اين جا؟؟"
صراحتش پرينوش را ياد جواني خودش انداخته بود.
خودش هم وقتي سن او بود، يا كمي بزرگ تر، همين جور وسط اتاق ظاهر مي شد و كار غير منتظره اي را كه مي خواست بكند با صداي بلند اعلام ميكرد،
يك بار گفته بود كه از زندگي در آن خانه متنفر است و مي خواهد همه چيز را ول كند و برود تهران ، پيش برادر بزرگش. همان برادري كه تشويقش كرد
#جان_شيفته را بخواند و پرينوش آن را، عوض يك بار، سه بار خوانده بود.
@sazochakameoketabدخترش رفته بوداتاق خودش .......
اما چند ماه بعد دختر سوال ديگري كرده بود،
اين بار ديگر آن چشم هاي مات و صورت سفيد يخي را نداشت.
وقتي داد زده بود، گونه هاي پُركك و مَكَش هم سرخ شده بود.
" چرا اون قدر احمق بودي با مردي كه دوستش نداشتي ازدواج كردي و بعد چرااااا ازش جدا شدي؟"
دخترش چند سال بعد رفته بود اما سوال هايش را نبرده بود....
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#بي_باد_بي_پارو#فريبا_وفيمجموعه داستان